زمانی که از همه چیز و همه جای این دنیای مدرن خسته و دلزده میشوی، به سوی آن کتاب شگفت باستانی، «تائو ته چینگ»، دست دراز میکنی. آن را میگشایی و خطوطی چند میخوانی. خودت را به تائو میسپاری و حال روحت را عوض میکنی:
«آنها که خیال میکنند اگر کاری با جهان بکنند
آن را میبَرند،
میبینم که گرفتار غم میشوند.
چراکه جهان چیزی است مقدس.
با آن کاری نباید کرد.
کاری با آن کردن آسیب رساندنِ به آن است.
گرفتنش از کف دادنِ آن است.
از این رو جان دانا خود را
از کرانهها و فزونخواهی و اسراف دور نگه میدارد.»
چنان حسوحالی به تو دست میدهد که آرزو میکنی ای کاش 2500 سال پیش در چین باستان حضور داشتی. تو آرزو داری که در دهکدهای ساده و باستانی زندگی میکردی؛ جایی بَدَوی در همسایگی روح طبیعت که پس از باران جادههای خاکیاش پر از گلولای میشود.
اما تو خوشبختی که در خوزستان زندگی میکنی؛ منطقهای دارای روحی کهن که در برابر مدرنیته ملعون مقاومت میکند. این روح حتی آسفالت خیابانها را سوراخ میکند و همه رشتههای شهرداری و ادارات دولتی را پنبه میکند تا آرزوی شخصیات را برآورده سازد. وقتی شبانگاهان برای پیادهروی به کوچه پسکوچههای محله میروی، همان حالوروز دهکدههای رویایی چین باستان را میبینی. هوا خیس است و پوست دستت رطوبت فضا را حس میکند. وسط راهها آب باران جمع شده و تصویر قرص ماه در آن قیلیویلی میرود. در حاشیهها گلولای و لجنی باستانی پخشوپلا است. گویی لائوتسه بیست دقیقه پیش از این معابر گذشت و برای همیشه شهر را ترک کرد. خوشبختانه در اینجا آپشن پیشرفتهای نسبت به دهکدههای کوچک تائویی وجود دارد. در این مناطق، فاضلاب قشنگ بالا زده و عطر خوش حقیقت نابِ دنیا، فضا را پر کرده و تو با نفسهای عمیقت ریههایت را از آن پر میکنی. ششهایت تا خرخره پر از چیزی میشود که تو را در برابر مولکولهای کرونا واکسینه میکند؛ چراکه دیگر هیچ چیزی جرأت ورود به ششهایت را نخواهد داشت که حالا شعبه نمایندگی فاضلاب شهر شدهاند.
از این رو، بیتوجه به پاچههایت، سعی میکنی تماس خود را با این طبیعت بیشتر کنی و میبینی که طبیعت چقدر دارد به انسان فشار میآورد، بدون اینکه زوری بزند. همینطور خرچرخ میزنی و دور خودت میچرخی که از کدام طرف دربروی تا در چاه فاضلابی سقوط نکنی که دریچهاش را دزدیدهاند تا آهنش را بفروشند. هیچکس نمیداند که تو «فوبیای سقوط در چاه فاضلابِ پنهان زیر باران و بدون دریچه» داری؛ زیرا سالها سال قبل که از دبستان به خانه برمیگشتی، نصیبت شد. شانس آوردی و تنها پای راستت، اگرچه تا گردن، در چاه بدون دریچه فرورفت. فقط پاشنه پای چپت بیرون از مهلکه ماند و نمناک نشد. هنوز هم دفتر مشقت را به یاد داری که چگونه پرپر شد.
بالاخره کوچه فرعی باریکی پیدا میکنی. به راست میپیچی و همینکه ده متر جلو میروی، صحنهای را میبینی که تو را به یاد هایکوی مشهور ماتسوئو باشو (1644-1694) میاندازد که تاریخ را به لرزه درآورد:
«برکهی کهن
جهیدن غوکی
صدای آب».
و ناخودآگاه میافزایی «آوای فاضل آب».
*دکترای فلسفه