«زل آفتاب»
نوشته: سروش چیتساز
ناشر: چشمه، چاپ اول 1399
262 صفحه/50000تومان
***
سروش چیتساز نویسندهای است که به داستانپردازی در فضای سورئال و درآمیختنِ واقعیت و خیال، بسیار متمایل است. او پیش از این در مجموعه داستانهای «بارش سفرهماهی» و «نوبت سگها» تمرکز بر چنین سبکی از قصهگویی را نشان داده است. در این دو مجموعه، تخیل و حقیقت در لایههای تودرتویی با هم میآمیزند و ذهن مخاطب را به مکاشفهای پرچالش فرامیخوانند. او چنان اتفاقات تکاندهندهی تاریخی را با وقایع روزمره ترکیب میکند که زندگی در سایهی فجایع، روالی عادی برای شخصیتهایش محسوب میشود و جدایی، مرگ و دوری برای آدمهای این داستانها رنگ و بویی معمولی میگیرند. در هزارتویی که او برای داستانهایش میسازد، عواطف انسانی و ظرایف وجودی شخصیتها زیر ذرهبین قرار داده میشود و نقاط ضعف و قوت آدمها مورد توجه قرار میگیرد. در کتاب اخیر این نویسنده، «زِل آفتاب» نیز این ویژگیها به شکل بارزی مشاهده میشود.
کتاب با شرح عکسی آغاز میشود که معلوم نیست واقعا گرفته شده یا محصول ذهن خیالپرداز راوی است. زیرا او وقتی از این عکس میگوید آنچنان به جزئیات اشاره میکند که شکی در واقعی بودنش باقی نمیماند، اما از طرفی بر این جمله تأکید دارد که: «زندگی پر از عکسهایی است که نینداختهایم.» توی عکس، همهی اعضاء خانواده که بعداً از همدیگر جدا شدهاند، حضور دارند. عکس با تمام خصوصیات ظاهری و ویژگیهای شخصیتی این آدمها توضیح داده میشود. عادتهای آنها توی عکس نشان داده میشود: خواهری که بازیگوشیاش توی ژستی که گرفته پیداست و مدام با موهایش سرگرم است، برادری که دنبال جانوری شاخدار در عمق افق میگردد، خواهری که سودای سوار شدن بر پشت حیوانی دارد که تخیل راوی میکوشد آن را در کادر جا بدهد، اما نمیتواند.
عکس خانوادگی علاوه بر آنکه از تک تک اعضا و علایقشان میگوید، گسستگی آنها را نیز به رخ میکشد. نگاه هر کدام به نقطهای است و حواسهاشان طوری پرت شده که انگار متوجه دوربین روبرویشان و موقعیتی که در آن قرار گرفتهاند نیستند. هرکدام غرق در دنیای خود هستند، بیآنکه حضور دیگری را درک کنند و با آن حس متفاوتی بیابند. اما آنچه پس از گرفتن عکس مورد پرسش قرار میگیرد، دیواری است که عکس روی آن خواهد بود. دیواری که معلوم نیست کجاست و از همینجا هم مسألهی اصلی این آدمها طرح میشود؛ اینکه چه چیزی است که آنها را کنار هم نگه میدارد؟
توفانی عصرگاهی در تهران زمین را زیرورو میکند. توفانی که در خانهای که داستان در آن اتفاق میافتد، حفرهای میسازد. حفرهای که به نظر میرسد نه تنها خانه را، که کل خانواده را دچار گسستی عمیق کرده است. درختی که «نیاز» نام دارد و چند نسل از این خانواده را به خود دیده، در این توفان از جا کنده میشود. نیاز یادآور خاطراتی است که پدربزرگ و رفیق او از زمانی که خانه را ساختهاند روایت میکنند. خاطرات آنها با تحولات تاریخی همراه است که بر روابط دوستانه و خانوادگیشان اثر گذاشته است. «نیاز» به نوعی موجودی شبیه انسان درنظر گرفته میشود که ابتدا به شکل فرزندی ناخواسته پایش به این خانه باز شده است، اما به تدریج به یکی از اصلیترین اعضاء خانواده تبدیل شده است. او بخشی انکارناپذیر از هویت این جمع است. بنابرین وقتی از ریشه درمیآید، شکافهای خانوادگی عمیقتر میشود.
داستان سفری که در سایهی اسطورهها رخ میدهد قسمت بزرگی از داستان را به خود اختصای داده است. سفری ماجراجویانه در تونلی تو در تو از وقایع و مکانها که واقعیت و رؤیا در آن با ظرافت باهم آمیخته شدهاند. یکی از شخصیتهای اصلی داستان برای کشف ریشهها و تکامل بخشیدن به جهانبینی خود سفری به کویر میکند. خانهای که با توفان دستخوش تغییراتی اساسی شده و در معرض خرابی قرار گرفته، او را بیشتر متوجه پیوند خانوادگی میکند که در خطر است. او میخواهد در این سفر و در خلوت خود بیشتر به این رشتههای پیوستگی بیاندیشد. گرچه به نظر میرسد به سختی میتوان چیزی برای اتصال آدمهای این خانواده پیدا کرد. اسطورههایی که او در طی سفر میشناسد و دنیای پر رمز و راز کویر شباهتهای بسیاری به خانهای دارد که او مدتی در آن زیسته است. هرچه پیشتر میرود خاطرات خانه و آدمها پیش چشماش پررنگتر و زندهتر میشود. مرور چنین اتفاقاتی است که میتواند مثل شمشیری دولبه هم او را دوباره به آن خانه برگرداند و هم برای همیشه از آن دور کند.
بخش عمدهای از رمان به رابطهی پرچالش و سرشار از طنز و مطایبه میان پدربزرگ و رفیقاش میپردازد که روحیهای شوخطبع و لطیف دارند. قصهی کاوشها و درگیریهای آنها برای رسیدن به گنجی که میتواند زندگی خانوادگی آنها را دگرگون کند بر جذابیتهای این رابطهی پرفراز و نشیب میافزاید. حضور پدربزرگ و رفیقاش نه تنها چاشنی خوشطعمی برای هضم فجایعی است که خانواده دچارش شده، بلکه به نوعی راهنما و چراغ نجاتِ شخصیتهای داستان نیز محسوب میشود. آنها گرچه بیشتر شبیه ضدقهرمانها هستند و طمع و منفعتطلبی و خودخواهیشان قابل تأمل است، اما در طولانیمدت راهی برای رهایی نسلهای بعدی از سردرگمی میگشایند. آنها برعکس نسلهای پس از خود، در کنار بازیگوشیهای طنازانه، به پوچی جهان اعتراف میکنند و گرچه مدام در قهر و آشتی با دیگران هستند بر استحکام روابط خانوادگی و توجه به عواطف بشری تأکید دارند. چیزی که به نظر میرسد در نسل جوانِ رمان حاضر کمتر دیده میشود: «آلبوم را از توی یکی از صندوقها بیرون کشیدم و نشستم به تماشا. میخواستم جزیرهها را به هم متصل کنم، جزئیات را به خاطر بیاورم، قصهها را از نو سرهم کنم، ماجرای امروز را برای مادر بگویم؛ ریزههای قصه را، آنطوری که دوست دارد. جد بزرگم را، خانه و درخت را، برای سهراب شرح بدهم. به او بگویم که چرا چنار میوه نمیدهد. برای سپهرِ توی عکسها از نگاهش بگویم و از عمه بخواهم با چشمهایش از چندوچون مردن آدمها بگوید.»