_ هیس! ساکت میشوی یا نه؟ با همین دلقک بازیهات ذهن مردمو بهم ریختی. خیلیها مردن و خیلی ها هم بزودی می میرن. مگر این که عقلانی رفتار کنی!
_ میخوام دهنتو ببندم. تو دنبال تعطیل کردن این مملکتی. با تعطیل کردن، افراد زیادی آسیب میبینن.
_ از اول معلوم بود که تو از پس مدیریت بحران این ویروس برنمیآیی .
_ عملکرد من باعث شد جلوی مرگ و میر بیشتر، گرفته بشه.
_ بینندگان عزیز، شما حرفهای این شخص را باور دارید؟ نظر سنجیها نشان میدهد که اکثر مردم از عملکردت در مورد این ویروس راضی نیستن.
_ اینو بدون که دستاورد من در 47 ماه بیشتر از دستاورد تو در 47 سال بوده.
_ در دوره تو ما ضعیفتر، بیمارتر، فقیرتر، خشنتر و دورتر از همدیگه شدیم.
_پسر تو یک فرد فاسده که با چینیها زد و بند داشته. خودتو هم از کثافت کاری پسرت خبر داشتی... شماهاید که باعث بیکاری مردم و بدبختی اونا شدید نه من!
جنی وارد اتاق شد و گفت: « چی کار میکنی؟»
_ تلویزیون میبینم. ببین چه حرفایی که بهم نمیزنن. انگار نه انگار که دارن توی یه برنامه زنده صحبت میکنن!
_ بیخیال. الان، توی همین برنامه هردوشون نقاباشونو برداشتن و دارن در مورد هم راست میگن. دروغگوهای راستگو!
_ آره. راست میگی. باز خوبه که یه همچین زمانهایی هست که یه کمی راست از دهن اینا بشنویم.
_ چه طوره؟ تغییری دیدی یا نه؟
_ نه. مثل قبله. هیچی! فردا میشه شش ماه.
_ امیدتو از دست نده. میتونست بدتر از اینا هم اتفاق بیفته. به این چیزا فکر کن. امید داشته باش. امید...
_ امیدوارم. اما خاطرات اون شب منو ولم نمیکنه. جنی، هر وقت به مانوئل نگاه میکنم و یاد اون نگاه معصومانه و پر از ترسش میوفتم، دیونه میشم. صدای ضجههاش هنوز تو گوشمه. همه بدنش از ترس میلرزید!
_ یادآوری این افکار برات سمه. سعی کن به خودت مسلط بشی. با این فکرها خودتو اذیت نکن.
_ مسلط؟! اگه بدونی برای اولین بار تو زندگیم چه قدر مستاصل شده بودم، باورت نمیشه. وقتی اون وحشیا دست مانوئل از تو دستم کشیدن و بردن، دنیا رو سرم خراب شد. صدای جیغ و گریه مانوئل، هوش و حواسمو برده بود. دو تا نره غول منو گرفته بودن که نتونم به سمت بچم برم. جنی باورت میشه؟ هر چی بهشون التماس کردم و گفتم ، اون بچه آسم داره، مریضه، به گوششون نمیرفت. بعدشم که منو پرت کردن توی اون قفس. مثل یه حیوون! چه جوری میتونم فراموش کنم؟ اینجوری حرف زدن، برای تو آسونه. چون نچشیدی. ندیدی! بگذریم از اینکه سر خودم چه بلاهایی که نیاوردن. جنی، مدتی که اونجا بودیم، انگار چند سال گذشت. خیلی سخت بود. شرایط بهداشتی وحشتناک، شکنجه های روحی...انگار اونجا از دنیا به دور بودیم. انقدر شرایط بد بود که یه سری از آدما به خاطر نبود اولین امکانات، مجبور میشدن از آب توالتها بخورن. هیچ خبری از انسانیت و تمدن نبود. وای که یادآوری اون اتفاقات از خود اتفاق هم سختره!
جنی از اتاق بیرون رفت. کنار تخت رو صندلی چمباتمه زدم. ریز ریز گریه میکردم. بعد از چند دقیقه جنی دوباره برگشت و بغلم کرد و گفت: « نچشیدم. اما منم توی همین دنیا دارم زندگی میکنم. من یه پرستارم. هر روز با شرایط مثل تو روبهرو میشم. دارم میبینم چه بلایی سرمون داره میاد. اما چیکار کنم. جز امید دادن به تو، کار دیگهای از دستم بر میاد؟
این دو تا آدمی که دارن توی مناظره یقه هاشونو جر میدن تا پته همدیگرو بریزن روی آب، مال همون کشورین که ادعاش میشه، حامی حقوق بشره! حامی حقوق زنان و کودکان تو کل دنیاست! تازه کلی قانونم در مورد حقوق کودکان، حقوق زنان هم .... نوشتن. اما موقع منافع خودشون، اینجوری جنایت میکنن. همین کشور به ظاهر متمدن این بلا رو سر تو و امثال تو آورده. همه ی اینا یه جور بازیه. بازی قدرت! برای همین بهت میگم بی خیال. باز خوبه بدتر از این نشد. میدونی توی همین بخش چندتا بچه عین شرایط بچه تو بستری شدن؟ همه هم مثل تو از مرز آمریکا برگشتن. خیلی از این بچه های بیگناه لب مرز تلف شدن.
یکی از همین بچه ها میگفت: "اونجایی که بودیم یکی از دوستامون حالش بد شد. بیهوش اوفتاد وسط اقامتگاه. هیچ کس به دادش نرسید تا اینکه جون داد و مرد." من تو رو می فهمم! توخیلی چیزا رو بهم نگفتی. میدونم حال جسمی تو هم اصلا خوب نیست. حدس میزنم که چه بلاهایی سرخودت اومده. ازت نمی پرسم، چون احساس میکنم اذیت میشی. اگر فکر میکنی بهم بگی آروم میشی، خوشحال میشم بشنوم. »
_ چی بگم؟ همین مقدار که بهت گفتم، خودت تا تهشو بخون. دوری از مانوئل یک طرف، شکنجه روحی، تجاوز به منو و صدها زن دیگه، توی مرز مهد آزادی هم یه طرف دیگه! اونجا به حقوق اولیه ما به عنوان یه انسان توجه نمیشد، چه برسه به...
با صدای پروفسور از جا پریدیم.
_ چی شده؟ چرا اونجا کز کردید؟ حالش چه طوره؟
_ همون جوریه. تغییری نکرده.
_ حمله آسم با یه حمله عصبی باعث شده بره تو کما. ما داریم همه تلاشمونو میکنیم. تو هم باید هر کاری از دستت برمیاد رو بکنی. مدام باهاش حرف بزن. تو گوشش هندزفیری بزار. نگران نباش.
جنی با پروفسور از اتاق بیرون رفتند. به سمت مانوئل رفتم. به صورت معصومانهاش خیره شدم. دست کوچک و بی رمقش را گرفتم. شروع کردم به بوسیدنش که صدای بوق ممتد، قلبم را از جا کند. به سمت در اتاق دویدم. پایم به آهن پایین تخت گیر کرد و با صورت زمین خوردم.
جنی همراه با دکتر و چند پرستار دیگر با سرعت وارد اتاق شدند. یک نفر زیر بغلم را گرفت و از اتاق بیرونم برد. جنی با دکتر و بقیه پرستارها سر مانوئل ریختند. ترس تمام وجودم را پر کرده بود. نمیخواستم باور کنم که ممکن برای همیشه مانوئل را از دست بدهم. قلبم تند تند میزد. حال خودم را نمیفهمیدم. بی تاب و کلافه بودم. یکی از پرستارها گفت: « دماغت شکسته. خونریزی زیادی داری. بلند شو بریم.»
_ بچم. بچم...
_ لا اقل بیا یه پانسمان کوچیک بکنیم تا خونریزیت کم بشه.
_ اگه بمیره، منم میمیرم.
_ دکترا تلاششونو میکنن. یکم آروم باش.
بعد از چند دقیقه جنی از اتاق خارج شد. نگاهم به نگاه جنی گره خورد که گفت: «متاسفم. واقعا متاسفم.»
_ یعنی چی؟ جنی نگو، نگو که بدبخت شدم.
_ مانوئل کوچولو، راحت شد...
*پژوهشگر مرکز رشد بانوان دانشگاه امام صادق(ع)