«فتشیسم در موسیقی و واپسروی شنیدن»
نویسنده: تئودور آدورنو
مترجم: سارا اباذری
ناشر: ماهی، چاپ اول 1397
68 صفحه، 12000 تومان
****
افسانه مشهور «فاوست» به صورتهای مختلفی درآمده است. آنچه که گوته خلق کرده فقط یکی از آنهاست. توماس مان (1875-1955) نیز آن افسانه را در رمان مفصل خود، با نام «دکتر فاستوس»، به صورت ماجرایی قرنبیستمی درآورده که شخصیت اصلی آن موسیقیدان است. در این رمان امور فنی و تخصصی موسیقی کم نیست. توماس مان اینگونه مطالب را به یاری تئودور آدورنو (1903-1969) نوشت. آدورنو مشاور او در نوشتن این رمان بود.
همه کسانی که از نزدیک با آدورنو تعامل داشتند، یکی از مشخصات او را دانش وسیع و عجیبش در موسیقی ذکر کردهاند. او حقیقتا یک موسیقیدان طراز اول بود. البته آدورنو از دور هم دستی بر آتش داشت؛ شاید هم بیشتر. چراکه بهخوبی پیانو مینواخت و حتی قطعات موسیقی مینوشت. لذا در هر دو عرصه تئوری و عملی با موسیقی سروکار داشت. این اثر کوچک بهخوبی این امر را نشان میدهد. آدورنو در این اثر هم به بعد تئوریک موسیقی میپردازد و هم جنبههای فنی آن را بررسی میکند. به همین دلیل رسالهای است دشوار و فنی که خواندنش فقط به متخصصان توصیه میشود. همچنین کسانی باید آن را بخوانند که واقعا دغدغه موسیقی را دارند و از حرفها و نقدهای تلخ در باب موسیقی رایج نمیرنجند؛ زیرا آدورنو در این رساله نقدهای تندوتیزی روانه موسیقیهای مردمی میکند.
برخلاف گذشتههای نهچندان دور، امروزه موسیقی امر فراگیری است که همگان در معرض آن هستند. حتی اگر هم کسی نخواهد موسیقی بشنود، به هر حال از جایی، از راهی، بهگونهای به گوش او خواهد رسید. البته بیشتر افراد با میل و رغبت چنین میکنند. لذا اقبال به موسیقی بسیار بسیار زیاد است، بهحدی که در هیچکدام از ادوار تاریخ سابقه ندارد. اما این پذیرش گسترده نسبت به موسیقی مسئلهساز است. برای مثال آیا چنین چیزی برای خود موسیقی خوب است یا بد؟
آدورنو با قاطعیت و دلخوری و ناراحتی میگوید بد است و بسیار هم بد است. این بد بودن به حدی است که هم خود موسیقی را به تباهی کشانده و هم ذوق شنیدن موسیقی را از بین برده است. چراکه بهطور کلی توده مردم خود را به سوی سطح والای هنر موسیقی ارتقاء نمیدهند، بلکه برعکس، موسیقی را به سطح نازل فرهنگی خود میکشند و آن را سطحی و مبتذل میکنند.
یکی از علل این امر آن است که هیچ فهم درست و حسابشدهای از موسیقی ندارند. اساسا آنها موسیقی را نه برای فهم، بلکه صرفا برای خوشی میخواهند. حتی برای خوشی از خود موسیقی هم نه. آنها موسیقی را صرفا به عنوان پسزمینهای برای کارهایی میخواهند که روزمرگی خود را با آنها پر میکنند. مثلا هنگام برگزاری جشن تولد، رانندگی بیهدف در خیابانها پهن شهر یا نشسته در کافه در حین نوشیدن کاپوچینوی داغ یا آب کرفس خنک. آنها اساسا توان شنیدن مستقیم موسیقی را ندارند. اگر به فرض از مردم خواسته شود که برای یک ساعت بنشینند و هیچ کاری نکنند و فقط به سمفونی پنجم بتهوون گوش دهند، این کار را عذاب و شکنجه یا دستکم ملالآور خواهند یافت. آنها حتی توان تحمل مستقیم موسیقی مورد علاقه خود را هم ندارند. این امر نه فقط درباره موسیقی کلاسیک، بلکه حتی درباره موسیقی جاز و امثال آن هم صادق است. چه کسی میتواند یک ساعت به ترانههای امروزی گوش دهد و از جایش تکان نخورد؟
البته بسیاری از کسانی که به موسیقی میپردازند آن را به کلاسیک و سبُک تقسیم میکنند. این تقسیمبندی برای آن است تا از موسیقی فاخر در برابر موسقی مبتذل دفاع کنند. ولی آدورنو این تقسیمبندی را نمیپسندد و آن را کنار میگذارد. از نظر او موسیقی بهطور کلی دو نوع است: آن موسیقی که با اهداف بازاری تولید میشود و آن موسیقی که چنین هدفی را دنبال نمیکند. آن بلایی هم که بر سر موسیقی نازل شده ناشی از همین هدفی است که برای آن در نظر گرفتهاند. یک اثر هنری که برای فروش به تولید انبوه میرسد عاقبت خوشی نخواهد داشت، حتی اگر موسیقی کلاسیک باشد.
در واقع، با فراگیری پروپاگاندای بازار، موسیقی دیگر هنر نیست، بلکه صرفا یک کالا است که تابع منطق بازار است. ملاک ارزش آن نه ذوق زیباییشناسی، بلکه معیارهای بازاری است. شهرت هر ترانه، جایگزین کیفیت موسیقایی آن شده است. اصولا کیست که بتواند موسیقی را بشنود؟ اصل توانایی شنیدن موسیقی دچار واپسروی شده و به مرحله کودکی بازگشته است. گوشی برای شنیدن آن نیست و موسیقی دیگر شنونده ندارد. به همین دلیل دیگر مهم نیست چه موسیقی خاصی تولید میشود؛ زیرا هر چه تولید شود، به یک کالای بازار چسبانده میشود و همراه با آن فروخته خواهد شد.
صد البته این تباهی منحصر به موسیقی نیست، بلکه وضعیتی است که خود را در موسیقی نشان میدهد. لذا موسیقی دریچهای است که میتوان از خلال آن کل وضعیت فرهنگ را دید و فهمید. در این رساله کوتاه نیز چنین چیزی میبینیم. آدورنو متعرض چیزهای دیگر هم میشود. لذا نه فقط موسیقی، بلکه کل وضعیت فرهنگی را هم نقد میکند. برای مثال به این خطوط توجه کنید:
«خانمی که برای خرید کردن پول دارد، از نفس عمل خرید سرمست میشود. کیشِ اتومبیل همهی انسانها را به برادر یکدیگر بدل میسازد، آنگاه که در لحظهی تقدیس این کلمات بر زبان میآیند: "این اتومبیل رولز رویس است." رابطه با امر بیربط جوهر اجتماعی خود را در سرسپردگی برملا میکند. زوج شیفتهی ماشینسواری که تمامی وقتشان صرف آن میشود که ماشینهایی را که سر راهشان سبز میشوند بازشناسند و به خود ببالند که آخرین مدل ماشین را دارند، دختر جوانی که یگانه دلخوشیاش آن است که او و دوستپسرش "خوشتیپ" به نظر برسند، فضل و دانشِ شیفتهی موسیقی جازی که مشروعیتش در گرو مطلعبودن از هر آن چیزی است که اصولا نمیتوان ندانست، همه و همه، بر طبق یک فرمان پیش میروند. مصرفکنندگان، در برابر زمزمهی الهیاتی کالاها، به بردگان معبد تبدیل میشوند: آنان، که در هیچجا ایثاری از خود نشان نمیدهند، فقط در اینجا میتوانند خود را قربانی کنند و درست همینجاست که افسون میشوند.»