در تاریخی نسبتا دور، اجداد ما ایرانیان نه به ضرب شعار و بزرگداشت و داستانسازی که عینا و محسوس جزو قدرتهای بزرگ بودهاند. قدرت نظامی، قدرت علمی، قدرت اقتصادی، قدرت تجاری و چیزهایی از این دست.
طوری که اگر گذشت تاریخ را به استعاره مانند حرکت آدمها و تمدنها در جادهی زمان ببینیم، انگار از زمانی کند شدهایم و دیگران به ما رسیده و از ما جلو زدهاند.
افراد زیادی نظریهی انحطاط و دیباچهی نظریهی انحطاط و ما چهگونه ما شدیم و جیمز چه طور چارلز شد و از این دست کتابها نوشتهاند. واژهی واماندگی را دست گرفتم که بین خودم و آنان فاصله بیندازم. گفتار با ظاهر پیچیده و هدیه دادن یک کلید طلایی دو مشخصهی اغلب این متنها است.
من اصرار پروسواسی دارم که گفتار با ظاهر پیچیده را حذف کنم. اگر دقت کنید هر چه این واماندگی ما بیشتر شده، گفتارمان هم پیچیدهتر شده، آن قدر که میتوان حدس زد شاید این دو وضع ربط جدیای با هم دارند. اگر این احتمال جدی باشد، آن وقت دوری نکردن از گفتار پیچیده میتواند عملا خطر دوباره افتادن به دام واماندگی را در پی داشته باشد. و شما بگویید چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی؟
من همین طور از هدیه دادن و گرفتن کلید طلایی نیز متنفر ام. گمان من این است که اگر کلید طلاییای در کار بود، لابد و دست کم به کار خود هدیهدهنده میآمد. اگر (به قول فلانی) این نکته رمز انحطاط ما بود که دنبال علم نرفتیم، خب لابد خود فلانی میتوانست دکانش را در علوم انسانی تعطیل کند و رد فیزیک و شیمی و زیستشناسی برود و تحولی ایجاد کند. یا دست کم حول او مکتب و مجمعی از جوانترهای علمطلب و تحولساز شکل میگرفت که نگرفته است.
جایی نوشتهام حدود چهارصد سال پیش «کپلر کشف سومین قانون حرکت اجرام سماوی را دوباره اعلام کرد. اعلام اول با یک خطای محاسباتی مواجه شده بود. این در زمان پادشاهی شاه عباس اول بود و دانشمندان زمان شاه عباس اینها بودند: ملاصدرا، میرداماد، میر فندرسکی، و شیخ بهایی.»
کسی یا کسانی چنین برداشت کرده بودند که لابد ملاصدرا، میرداماد، میر فندرسکی، و شیخ بهایی به کار نمیآمدهاند و ما اگر کپلر میداشتیم وامانده نمیبودیم. این نگاه من نیست، بلکه همان کلید طلایی است که من مطمئن ام به هیچ کار نمیآید.
یک آقای ایتالیایی در قرن ۱۶ و ۱۷ زندگی میکرده به نام روبرت بلارمین. اسقف بوده، گمان کنم ۲۲ سال از گالیله بزرگتر بوده، دوست مشترک گالیله و پاپ بوده، و پیش از محاکمهی گالیله در اولین جلسهی گفتوگو با گالیله او نمایندهی واتیکان بوده و با گالیله مناظره کرده است. چه آدم پلشتی! نه؟
راستش نه. قضاوت من (و نه تنها من بلکه بعضی از متخصصان تاریخ علم) این است که اگر گالیله به حرف بلارمین دقت میکرد حرف او را معقولتر از حرف خودش میدید و میتوانست بدون هیچ مشکلی نظریهاش را نیز حفظ کند. چنان که امروز نیز گرایشهای عمدهای در فلسفهی علم توانستهاند با گسترش ایدههایی شبیه ایدهی بلارمین مشکلاتی را از پیش پای علم بردارند که ایدههای گالیله نمیتوانست چنین کند.
چنین نیست که ما به دانشمند علوم طبیعی نیاز داشته باشیم اما به عالم علوم انسانی نه. کما این که در بازار نیز سبزیفروش جای نانوا را نمیگیرد و نانوا جای زرگر و زرگر جای فخار و فخار جای رزاز را. مسالهی من این نیست که چرا صدرا کپلر نشد و صدرا شد. مسالهی من این است که صدرا صدرا شد (و چه خوب)، چرا کسی کپلر نشد؟ این بازار چرا فقط راستهی فخاران دارد؟ رزاز و نانوا و سبزیفروش چرا نبودند و نیستند؟
بله من هم متنهای زیادی دیدهام که میگویند شیخ بهایی همه چیز را میدانسته و در حد نبوغ هم میدانسته. در سالهای ۵۷ و ۵۸ من متنهایی به ظاهر علمی میخواندم که او را مهندسی معرفی میکردند که حمامی با انرژی هستهای ساخته بوده و فلان بنا را چنان دقیق محاسبه کرده بوده که آفتاب در حال چرخش در بنا هر ساعت به نکتهای نغز و خردسوز اشاره میکرده.
امروز خوشبختانه به یاری ماجراهای انرژی هستهای دانش عمومی در مورد غنیسازی و اینها تا حد خوبی بالا رفته و ما میتوانیم مطمئن باشیم که شیخ بهایی مهندس خسیسی نبوده که اورانیوم غنی کند اما رازش را با خود ببرد و به کسی نیاموزد.
نیز امروز میدانیم که قبلهای که او برای اصفهان و میدان نقش جهان محاسبه کرده بود، هفت درجه با قبلهی دقیق تفاوت دارد. به یاد داشته باشیم که ابوریجان بیرونی حدود ۶۰۰ سال پیش از او شعاع زمین را با کمتر از ۳٪ خطا محاسبه کرده بود.
و اصلا اگر بخواهیم بدانیم شیخ بهایی خود خود را چه کاره میدانسته نگاه کردن به عنوان و حجم تالیفاتش و شاگردانی که پرورده نشان میدهد او خودش مدعی چه بوده است. کتابهای او اغلب در فقه و اصول و حدیث هستند، در رویت هلال هم کتابی دارد، در علوم غریبه نیز، و اهل ادبیات هم بوده.
پس چرا معماری و مهندسی میکرده؟ خیلی ساده، چون مورد رجوع بوده و یکی از این مراجعان شاه بوده که نمیشده بهش نه گفت. با آنچه آموخته بوده و با رجوع به کتابهای در دسترس و تلاش و هوشش کارهایی کرده که به عنوان یک آماتور واقعا حکایت از نبوغ او دارند. اما آنها که سعی کردهاند بر عکس او را در مهندسی و ریاضیات و نجوم نابغه نشان بدهند نهایتا بعد از چند سطر کلیات بافتن به اینجا میرسند که اختراع نان سنگک و فرنی و حلوا شکری و نهربندی شهر اصفهان را از افتخارات او به حساب بیاورند.
حرف من این است که شیخ بهایی واقعا آدم مهم و موثری بوده، مشاور سیاسی و گاه سفیر خوبی برای شاهان صفوی بوده و در صیانت تشیع از غلو و افسانهپردازی و دادن صورت فقهی به تشیع و حفظ این صورت نقش مهمی داشته است. همهی اینها نقش مهمی در دوام کشور ایران داشتهاند.
اما ماجرا این است که توزیع نیروی انسانی نخبه در زمان صفویه به طرزی غریب تنها به سمت علوم انسانی و فقه و حدیث و امثالهم بوده و آدم درجه اول و کاشف و مبتکری سمت علوم طبیعی نمیرفته و غایت آدمها در علوم طبیعی این بوده که فلان کتاب قدما را کم و بیش نزد استادی بخوانند و تا حدی بیاموزند بی این که نگاه انتقادی یا حتی همافزا به علم داشته باشند.
این که عامل این توزیع شدیدا نامتقارن چه بوده را پیش از این چند باری بیان کردهام و کوتاه اگر بگویم به گمان من نوع رویکرد اجتماعی فارسیزبانان و ایرانیان به زبان بوده است که این وضع را پدید آورده است.
ادامه دارد...