بعضی فیلمها روایتهایی هستند که تو قبلاً آنها را زندگی کردهای. من با دیدن خروج دوباره پلان به پلان گذشتههای عمویم علی را دیدم. فرامرز قریبیان را هم همیشه دوست داشتهام. به دلیل بازی های واقعی اش، شاید هم این دوست داشتن بخاطر شباهت ظاهریاش به عموعلی باشد. نمیدانم. فیلم داستان کشاورزانی است که چیزی برای از دست دادن ندارند. هیچکس آن ها را نمیبیند، مردمانی که همیشه در حاشیه بودهاند و صدایشان به مرکز نرسیده است.
ما جنوبی ها از این داستان های واقعی زیاد دیده ایم. مثلا داستان واقعی زندگی "عمو علی" که مثل رحمت سختکوش بود. خودش بود و تراکتور و زمین. اصلاً سرش در لاک خودش بود و خیلی کاری به کسی نداشت. از قدیم الایام تا جایی که حافظه ام یاری می کند شب ها تا صبح با تراکتورش زمین های مردم را شخم میزد برای لقمه ای نان. وقتی تراکتورش خراب می شد، من خوشحال می شدم چون که عاشق بازی با پیچ و مهره و روغن سوخته ها بودم. او هم مثل" رحمت" به محصولهایش دلخوش بود. آبیاری خیارها و گوجه ها و گندم هایش را دوست داشت به امید عایدی برای فرزندانش.
اولین بار وقتی تازه پاهایم به پدال گاز و کلاج رسیده بود به من اجازه داد راننده تراکتور بشوم. من بزرگتر می شدم و عمویم پیرتر .. و حالا ده سال است که زمان ایستاده است. بیش از ده سال است که او خانه نشین شده است. در یک شب سرد زمستانی کهنوج، ناگهان زندگی اش از هیاهو افتاد. اعصاب و سلول های مغزی اش فدای نگهبانی و آبیاری مزرعه شد. وقتی از سوز سرما مجبور شده بود درون کلبه ی کوچکش آتشی روشن کند، همانجآ از فرط خستگی خوابش برده بود و دچار خفگی و یا به قول ما جنوبی ها " تفتی " شده بود. صبح زود وقتی بالای سرش رسیدم از دهانش کف سرازیر شده بود، خودش را کز کرده بود و از حال رفته بود. از آن روز تا حالا عموی من در قرنطینه است. با کسی حرف نمیزند. مغزش به او اجازه خوابیدن نمیدهد.
آری ما این فیلمها را زندگی کردهایم. "خروج" هم از کشاورزانی میگوید که قرار است علیه همه ظلم ها بایستند. علیه همه ی کسانی که با پنبه ی قانون سرشان را بریده اند. عصیانگری رحمت ستودن دارد. یادم هست عمویم همیشه میگفت دولت و قانون زورش زیاد است. میگفت ریش و قیچی دست خودشان است، می گفت هر جاکه ما دست گذاشتیم گفتند منابع طبیعی است اما بعدها معلوم شد آنان که پیچ و مهره های قانون را بلد بوده اند زمینهایمان را به نام خودشان ثبت کردهاند و ما سالها بعد فهمیدیم همسایه های زمین های ما همان کارمندان قدیمی منابع طبیعی هستند.
"رحمت " در فیلم از آنچه همه از آن می ترسند خروج می کند و بار دیگر به همه یادآوری می کند که اصلا جنگ برای چه بود؟! رحمت پدر یحیی است، هر دو باهم به جنگ رفتند، پسر ماند و پدر تنها برگشت و حالا از داغ دوری فرزند شهیدش گوشه ی عزلت گزیده و با سگی که به خیلی ها شرف دارد در مزرعه اش کلبه ای ساخته و به روستا برنمی گردد. رحمت می خواهد با تراکتور به تهران برود و صدایش را به دولت برساند. من اما دلم میخواهد در خیالم، عمویم را سوار تراکتور کنم و به پاستور و بهارستان و همهی خیابانهای تهران ببرم. عموعلی دلش از همهی خیابانهای پایتخت گرفته است.