خوزستانه‌ها؛ روایت یک سفر

نگار یاحقی،   3990123140

«خوزستانه‌ها» روایت سفری است به خوزستان به قلم نگار یاحقی که در پنجاه و یکمین شماره فصلنامه دریچه منتشر شده است، در بخش «یک مجله یک متن» این نوشته را برگزیده‌ایم که در ادامه می خوانید

«خوزستانه‌ها» روایت سفری است به خوزستان به قلم نگار یاحقی که در پنجاه و یکمین شماره فصلنامه دریچه منتشر شده است، در بخش «یک مجله یک متن» این نوشته را برگزیده‌ایم که در ادامه می خوانید:

خوزستانه ۱ - اهواز و شوشتر:

سال‌های سال، عشق خوزستان را در سر می‌پروراندم. حداقل می‌توانم بگویم که به مدت ۹ سال. تمام این سال‌ها رؤیای گشت‌وگذار در دورترین نقطه ایران از مشهد را می‌دیدم. مهیاکردن این رؤیا کار آسانی نبود. هم به خاطر بعد مسافت و هم به دلیل مسئله تعطیلات من که از هفت سال پیش که به فرانسه رفتم، به هیچ طریقی با تعطیلات ایران هماهنگ نمی‌شد و اگر می‌شد با زمستان و بهار کوتاه خوزستان جور درنمی‌آمد. چند ماه پیش رمان «هرس» از نسیم مرعشی را خواندم و دیوانه و سرگشته نخل‌های خوزستان و نهرها و مردمانش شدم. به مامان پیغام دادم: «مامان دم عید از کارم مرخصی می‌گیرم. بیا دیگر برویم خوزستان.»

حالا من یک هفته است که خوزستانم. آخرین شبمان است در اهواز و من با دیدن گوشه‌هایی از این زیباکنار سرسبز و پر آب ایران، عشقم به این جنوب غربی‌ترین قطعه سرزمینم بیشتر از قبل شده است. من حالا بیش از پیش می‌میرم برای نخل‌ها و نهرها. برای لهجه شیرین جنوبی. برای بوی فلافل و سمبوسه. برای شیرینی خرما.

خوزستانه ۲- خرمشهر:

متولد ۶۶ هستم. اسفند ۶۶. اواخر جنگ به دنیا آمدم در شمال شرقی‌ترین شهر بزرگ ایران. از کل جنگ، تنها فیلم‌ها و سریال‌ها را دیدم و پس‌لرزه‌های قحطی‌های بعد از جنگ و کوپن‌های روغن و برنج و صف‌های طولانی شیر و بابا که می‌نشست یکسره پای اخبار سراسری که از اوضاع امنیت کشور باخبر باشد.

وقتی مردم از جنگ حرف می‌زدند، از صدای خمپاره‌ها، از پناه بردن به پناهگاه‌ها، از وضعیت سفید و آژیرهای خطر، من هیچ درکی از موضوع نداشتم. «خرمشهر» در لیست شهرهای خوزستانم بود. نمی‌توانستم از خرمشهر بگذرم و بگذارم تصورم از این شهر مرزی جنگ‌زده و سال‌های سال اشغال‌شده، تصویری حاتمی‌کیایی و غیرمستقیم باشد. حالا، با چندساعتی کوتاه در این شهر محروم پرسه زدن و بازدید از موزه جنگ خرمشهر تصویر هرچند ناقص اما جدید و مستقیمی دارم از مفهوم جنگ و نقطه مرزی بودن.

خوزستانه ۳- آبادان:

آهنگ اسم آبادان و معنی آن را همیشه دوست داشتم؛ اما از آبادان جز جنگ، خرما و صنعت نفت آبادان و تیم فوتبالش چیزی نمی‌دانستم. آبادان در ذهنم مثل آهنگ و معنی‌اش خوش نشست. می‌توانستم ساعت‌ها در میان نخلستان‌هایش راه بروم. در بازارهای رنگارنگ و شادش پرسه بزنم تا دیروقت. آهنگ‌های بندری و عربی بشنوم و گوش بسپرم به گفتگوهای مردم به لهجه خرمایی جنوبی. گشت‌وگذارهایم را با سمبوسه و فلافل و قلیه‌ماهی کنار اروندرودش تمام کنم و بعد در مضیف‌های زیبا و رنگارنگش در جزیره مینو، در مرز ایران و عراق، کنار نهرهای روان و نخل‌های باشکوهش، آرام گیرم. از دست عرب‌های آبادانی، با دست راست قهوه را بگیرم و بنوشم. اگر باز هم قهوه خواستم، فنجانم را تکان بدهم تا دوباره برایم قهوه بریزد و اگر کافی بود، فنجان را ثابت در دستم نگه‌دارم و از رنگارنگی و سبزی و مهربانی گوشه به گوشه این جنوب شرقی‌ترین نقطه ایران لذت ببرم.

خوزستانه ۴- دزفول:

کوچک‌ترین تصوری از دزفول نداشتم. فکر می‌کردم همه شهرهای خوزستان گرم است و نخلستان دارد و نهری و همین. دزفول مرا شگفت‌زده کرد. نخلی در کار نبود. سبز اندر سبز بود، شمال گونه. از میان زرد انبوه مزرعه‌های کلزایش رد شدیم و از جایی گذر کردیم که بوی سیر تازه دیوانه‌مان کرد. رودخانه دزش خروشان‌ترین رودخانه‌ای که در عمرم دیده بودم. دریاچه سد دزش، آبی سیر، بکر و بیکران. دریاچه، جزیره داشت و ما در جزیره دریاچه‌اش پرتقال دزفولی خوردیم.

دزفول، فقط طبیعت سبز و کشاورزی و آب و میوه نبود. دزفول «قمش» داشت: سیستم آب‌رسانی سنتی شبیه به قنات. رود دز، پایین‌تر از سطح شهر قرار داشت و باید از هفتاد هشتاد پله‌ی قمش پایین می‌رفتی تا به آب برسی.

دزفول، محوطه کاوش جندی‌شاپور داشت: قدیمی‌ترین دانشگاه دنیا. دزفول، دزپل بود، پل قدیمی‌ای داشت مربوط به دوره ساسانی روی رودخانه دز. بعد دزپول شد و بعد هم عرب‌ها دزفولش کردند. دزفول را دوست داشتم، مهربان میزبانان گرم جنوبی‌مان را دوست‌تر.

 

فصلنامه دریچه / شماره ۵۱