در اين روزهاي خبرساز كه جهان با ويروس غولآساي كرونا دست و پنجه نرم ميكند جاي نوشتن يك رمان دلنشين خالي است؛ رمان «كرونايي»! به ياد آلبركامو ميافتم؛ وقتي كه طاعون غافلگيرانه چونان بختك به تن الجزاير افتاد صلاي مسئوليت درداد و متعهدانه قلم در اهريمن طاعون كشاند. آنهم چه كشاندني؛ هنوز هم كه قريب يك قرن از آن دوران ميگذرد اين رمان خواندني ميآيد. آن سالهاي طاعون با اين رمان اگزيستانسياليستي در خاطرهها زنده مانده است.
هرگاه اين كتاب را در قفسه كتابخانهام ميبينم بياختيار ذهنم راهي آن روزهاي الجزاير ميشود كه چگونه مرگ سايه به سايه مردمش را تعقيب ميكرد. دوراني كه هر روزش سه بخش خبري را در اشغال خود داشت: «اين تعداد جان سپردند. اين تعداد زمينگير شدند و اين تعداد در نوبت ...»
سنگيني روزهايش را در جاي جاي اين رمان ميشود حس كرد. درد جدايي مانند تاخت و تازي بود كه همه چيز را سر راهش درهم ميكوفت. كسي را گريزي از آن نبود. اين درد را آيا ميتوان يك بلاي بزرگ خواند؟ اما «بلاي بزرگ به مقياس آدمي ساخته نشده است. انسان با خود ميگويد كه بلا واقعيت ندارد، خواب آشفتهاي است كه ميگذرد... همشهريان ما... همچنان به كار و داد و ستد ادامه ميدادند، آماده سفر ميشدند و عقايدشان را داشتند. چگونه ميتوانستند به طاعون بينديشند كه آينده و سفر و مباحثه را از ميان ميبرد؟ خود را آزاد ميپنداشتند، اما تا بلا وجود دارد هيچكس آزاد نخواهد بود...»
سرانجام روزگار وحشت به انجام آمد. بختك طاعون رفت. طاعونزدگان هم همه رفتند. ديگر تاريخ يادي هم از آنان نميكند؛ نه از آن كشيش و نه از آن پزشك و نه از آن روزنامهنگاري كه در گزارش خود مينوشت: وقتي طاعون ميتازد ديگر «مرگ يك انسان و يك مگس به يك اندازه پيش پا افتاده است.»
اما كتاب «طاعون» ماند و سر در سراي آثار ماندگار تاريخ گشود. اين «كرونا» را اما چه كسي خواهد نوشت؟ و چه كسي آن را جاودانه تاريخ خواهد كرد؟