«بر سنگفرش خیس شانزهلیزه»
نویسنده: مولود قضات
ناشر: چشمه، چاپ اول 1398
286 صفحه، 42000 تومان
***
رمان «بر سنگفرش خیس شانزهلیزه» تازهترین اثر مولود قضات که پیش از این رمان «دریای خاکستری» را به قلم او خوانده بودیم، روایتگر داستان زندگی زنی به نام شیدا در یک دورهی دهساله است که از اواخر نوجوانی او آغاز میشود و تا سالهای پایانی دههی سوم زندگیاش ادامه پیدا میکند. خانوادهی شیدا در یک خانهی بزرگ در محلهای پایین شهر ساکن است. برادران او همراه زن و فرزندانشان، با او و دو خواهر و برادر دیگر در این خانه زندگی میکنند. برادرها معمولا همهی این خانوادهی گسترده را درگیر مشکلات کاری خود میکنند. بیشتر ماجراهای سرنوشتساز زندگی شیدا هم در خلال همین مشکلات رخ میدهد.
شیدا پس از اتفاقی که نقطه عطف زندگیاش را در آستانهی جوانی رقم میزند، مستأصل و خشمگین دنبال راه چارهای میگردد و نمیتواند به تصمیمی درست و قطعی دربارهی تعرضی برسد که همکاران برادرش از سر دشمنی به او روا داشتهاند. او نه میتواند به خانوادهاش در این باره حرفی بزند و نه از نامزدش کمک بخواهد، چون از قضاوتها و احیانا گرفتهشدن انگشت اتهام به سوی خودش هراسان است. از طرفی در برابر نامزدش، احمد، بابت چنین اتفاقی احساس شرمساری و گناه و حقارت میکند. برای اینکه توضیحی دراین باره به او ندهد تصمیم میگیرد نامزدیاش را با او به هم بزند. مادر و برادرها به شدت از چنین تصمیمی استقبال میکنند، بی آنکه علت دقیقاش را بدانند.
مولود قضات در اثر حاضر نیز همچون «دریای خاکستری» دغدغه پرداختن به زنان را دارد و شخصیت اصلی داستان نیز یک زن است. زنی که در تلاش است آنچه مناسبات اجتماعی برایش مقدر ساخته، دگرگون کرده و راه خودش را انتخاب کند. از همین روست که شیدا با غلبه بر انزوای پس از پس از جدایی از احمد، به دنبال راهی متفاوت از آنچه قبلا برایش برنامهریزی کرده بود، میرود. او به مجلس وعظ و خطابه مذهبی علاقهمند شده است. چند سالی را صرف گذراندن دورههایی برای آموختن سخنرانی در حوزهی مسائل دینی میکند و مطالعاتش را در این زمینه گسترش میدهد. فن بیان و نفوذ کلامی که شیدا پیدا میکند، طرفداران او را در جلسات سخنرانی مذهبی روز به روز بیشتر میکند. از خلال همین جلسات است که او به تدریج جذب اجتماعات تبلیغات دینی میشود. شور مذهبی و روحیهی تحولخواه این گروهها در شیدا اشتیاق بسیاری برای سفر به پاریس به عنوان مبلغ مذهبی برمیانگیزد.
آشنایی شیدا با همسر آیندهاش، عبدالفرحان، که اهل الجزایر است در همین انجمن تقریب مذاهب آغاز میشود. عبدالفرحان تصویری ایدهآل از یک مرد مسلمان با روحیات انقلابی در ذهن شیدا دارد. بنابراین به شدت و سرعت به او علاقهمند میشود. یک سال پس از ورودش به پاریس با عدالفرحان ازدواج میکند. عبدالفرحان بر خلاف آنچه که در مراودات اجتماعیاش با شیدا نشان میداده، تندرویها و تعبیر و تفسیرهایی دربارهی دین و امور اجتماعی در اسلام ابراز میکند که کاملا متفاوت با عقاید شیدا در این باره است.
رمان در دو برههی زمانی و دو موقعیت مکانی متفاوت میگذرد. بخش اول آن در تهران اتفاق میافتد و قصهی شیدایی را میگوید که سال آخر دورهی دبیرستان است و رؤیاها و آرزوهای دخترانهی رنگارنگی در سر دارد؛ دختری که عاشق عطر گل هاست و پاییز و باران مسحورش میکند. به خیاطی علاقه دارد. رمان و شعر بسیار میخواند. اما واقعهای که او را از تمامی جهان روشن و رنگینش جدا میکند، وقتی فرا میرسد مانند توفانی همه چیزش را زیر و رو میکند:
«سیر بود. جانوری ته دلش وول خورد. وحشت کرد و دست کشید به شکمش. باید میخوابید. لرزش دستش بیشتر شده بود. با زور دکمههای روپوشش را باز کرد... پتو را از روی رختخواب کشید پایین. زیر پتو لرزهها کمتر شد. تاریکی خوب بود. مچاله شده بود... نمیتوانست بلند شود... خیره شد به دیوار سیمانی. هیچوقت به سقف کوتاه و نبشیهای آهنیاش نگاه نکرده بود. بلوکهای سیمانی هم اندازه نبودند. چشم از عنکبوت آویزان از سقف برنمیداشت.»
بخش دوم رمان در پاریس اتفاق میافتد؛ جایی که شیدای جوان راهی تازه را به عنوان مبلغ دینی آغاز میکند. شهر و جاذبههایش، آدمها و روش سلوک و رفتارشان و اتفاقاتی که هر روز بخشی از دنیای او را تغییر میدهند در این گوشه از دنیا متفاوتاند. تجارب شیدا هم در این شهر با تهران فرقهای بسیار دارد. اما شاید همین جاست که ادیان و عقاید مختلف را به خودش نزدیک تر حس میکند و فرصت مقایسه و تحلیل دارد و عیار باورهای خودش را هم میتواند بیشتر بسنجد:
«شیدا دستمالی نداشت. زانو زد. دور و برش را نگاه کرد. پیشانیاش را گذاشت روی سنگفرش پیادهرو؛ زانو و کف دست و پیشانی. سردی و زبری از هفت عضوش وارد جریان خون میشد. فقط یک مسلمان می تواند این طور زانو بزند. زیر لب تکرار کرد: «عالم محضر خداست.» خودش بود و خودش. چه مدت گذشت؟ نمیدانست. فقط میدانست آنقدر مانده بود که دیگر سرما را حس نکند. وقتی سر برداشت هوا تاریک شده بود. سکهها روی سیاهی سنگفرش خیس برق میزد کِی انداخته بودند؟ نشنیده بود. دستی را نزدیک صورتش ندیده بود. این سکهها از جانب خدا بود. یکی یکی برداشت. سرد و سنگین بودند. ریختشان لای دستمال کاغذی و گذاشت توی جیبش. حالش بهتر شده بود.»
نهایتا اینکه بر سنگفرش خیس شانزهلیزه داستان به بلوغ رسیدن زنی است که میخواهد در تمامی ابعاد زندگیاش و بیشتر از همه در جهانبینیاش پس از دورهی سیر و سلوکی طولانی و به پهنای جغرافیایی وسیعی، به پختگی و ثبات برسد؛ داستانی که از کنار جوی آب روانی در کوچهای باریک در پایین شهر تهران آغاز میشود و روی سنگفرش خیس شانزهلیزه به اوج خود میرسد و معنای زندگی او را دچار تحول میکند.