به گزارش شرق، خانواده زني 70ساله سال 92 به مأموران خبر دادند مادرشان گم شده است. بررسيهاي اوليه نشان داد اين زن خواهر شهيد لاجوردي است که با يکي از پسرانش زندگي ميکرد. زماني که تحقيقات از عروس خانواده شروع شد او ادعا کرد نميداند چه اتفاقي براي مادرشوهرش افتاده است اما وقتي مأموران خانه را جستوجو کردند آثار خون را يافتند.
وقتي عروس جوان بازداشت شد، به قتل مادرشوهرش اعتراف کرد و گفت: ما با هم اختلاف داشتيم. مادرشوهرم در زندگي من دخالت ميکرد و من از دستش خسته شده بودم. روز حادثه با هم درگير شديم و من کنترل خودم را از دست دادم و او را کشتم.
متهم گفت: من اولين بار سوم راهنمايي بودم که ازدواج کردم اما اين ازدواج اجباري چندان دوام نياورد و از شوهرم جدا شدم. سپس بهعنوان منشي در يک دفتر وکالت کار ميکردم و با وکيل ازدواج کردم؛ مدتي بعد فهميدم وکيل بچهدار نميشود و از او هم جدا و بعد از آن با شوهرم آشنا شدم. ما عاشق هم شديم. مادرشوهرم با ازدواج ما مخالف بود اما به اصرار شوهرم قبول کرد و ما با هم ازدواج کرديم. دخالتهاي مادرشوهرم پايان نداشت؛ من هم در يک لحظه عصبانيت او را کشتم و از اولياي دم درخواست بخشش دارم.
با توجه به مدارک موجود در پرونده متهم در شعبه 8 دادگاه کيفري استان تهران محاکمه و به قصاص محکوم شد. چند ماه قبل متهم براي اجراي حکم در زندان آماده شد و پاي چوبه دار رفت اما اولياي دم که شوهر و برادرشوهرش بودند اعلام گذشت کردند.
متهم بعد از اين بخشش به زندان بازگردانده شد تا اينکه روز گذشته براي محاکمه به دليل جنبه عمومي جرم در برابر قضات قرار گرفت. او گفت: من اتهام قتل مادرشوهرم را قبول دارم. از کرده خودم پشيمان هستم. لحظه اجراي حکم خيلي لحظه تلخي بود؛ طناب را دور گردن من انداخته بودند اما صدايي در گوش من ميگفت اميدوار باش. من صداهاي عجيبي ميشنيدم. خيلي لحظه بدي بود تا اينکه برادرشوهرم در را باز کرد و گفت گذشت ميکند و بعد هم شوهرم رضايت داد. من خيلي پشيمان هستم و درخواست بخشش از سوي دادگاه دارم.
گفتوگو با متهم
بعد از پايان جلسه دادگاه، متهم گفت: يک روز قبل از اجراي حکم خانوادهام به ديدنم آمدند. برادرم به من گفت قرار است حکمت اجرا شود؛ جواب دادم دراينباره حرفي به من نزدهاند، شما هم به مادر نگوييد تا نگران نشود. ساعت دو ظهر من را به سويت بردند و تا پنج صبح در آنجا بودم. حدود ساعت پنجونيم بود که من را به سوله اجراي حکم بردند. برادرشوهر و شوهرم آمده بودند؛ خيلي التماس کردم رضايت بدهند اما قبول نکردند؛ آنها مدام ميگفتند واقعيت را بگو تا رضايت دهيم اما واقعيت هماني بود که گفته بودم. وقتي به سمت طناب دار ميرفتم، ديدم شش مرد ديگر هم آنجا ايستادهاند؛ همگي جوان بودند.
آنها را هم براي اجراي حکم آورده بودند. ناخودآگاه به سمت اولياي دم پرونده آنها رفتم. هرکدام در يک پرونده مرتکب قتل شده بودند. التماس ميکردم رضايت دهند؛ گفتم اين بيچارهها چشمانتظار دارند. مأمور زندان به من گفت به فکر خودت باش. گفتم من ديگر راه برگشتي ندارم؛ کسي هم چشمانتظارم نيست و بچه ندارم اما اين پسرها جوان هستند؛ مادر و بچه دارند؛ گناه دارند.
اين زن در ادامه گفت: من را به سمت چوبه دار بردند. صدايي در گوشم ميگفت فرشته اميدوار باش. صداهاي مختلفي ميشنيدم؛ طناب را دور گردنم انداختند و من اشهدم را خواندم؛ خيلي لحظات بدي بود. يکدفعه برادرشوهرم در را باز کرد و گفت گذشت ميکند، بعد هم شوهرم رضايت داد.
خانوادهام قبلا براي رضايت رفته بوده و موفق نشده بودند اما مسئولان اجراي احکام خيلي براي رضايت تلاش کردند و موفق شدند اولياي دم را راضي کنند؛ آنها هيچ پولي هم از ما نگرفتند و بدون هيچ خواستهاي رضايت دادند.
اين زن درباره سرنوشت شش اعدامي ديگر گفت: دو نفر از آنها اعدام شدند، دو نفر مهلت گرفتند و دو نفر هم بخشيده شدند.
او درباره اينکه در زندان چه کارهايي ميکند گفت: بيشتر کتاب ميخوانم؛ آخرين کتابي که خواندم بهار بود. قاليبافي هم ميکنم.