«استخوان»
نویسنده: علی اکبر حیدری
ناشر: چشمه، چاپ اول 1398
186 صفحه، 28000 تومان
***
منطقهای مرزی، موقعیت زمانی خاصی که در آن یک انقلاب به تازگی پشت سر گذاشته شده و جنگی که دارد به سالهای اوج خودش میرسد، فضای آغازین روایت را در رمان «استخوان» میسازند. چنین فضایی بالقوه میتواند چنان تنشزا باشد که اتفاقاتی خطیر بیافریند یا حتی زمینهای برای وقوع جنایتهای بسیار باشد، چنان که در این کتاب هم رخ میدهد. کاوه، شخصیت اصلی داستان، از سربازی فرار میکند و به روستای پدریاش در مرز شرقی میرود تا در پناه پدربزرگاش باباخان، که خان سابق آن روستا بوده، از اضطراب جنگ فاصله بگیرد و آرامش پیدا کند. اما آنچه انتظار او را در این خانهی قدیمی پدری میکشد، بسیار هولآورتر از فضایی است که در دل آتش توپ و تانک و در میدان جنگ تجربه کرده است: «تا ابد از یادش نمیرود: طعمِ در هم جوشِ کشتن یک آدم. زمانی یادش آمد که مغز یک عراقی را پاشیده بود به گونیهای سنگر. از دیدن پارههای لزج مغز بر در و دیوار حالش بد شده بود، اما نه اینطور. میفهمید که آن جنگ است. اگر نکشی کشته میشوی، اما این بار ...»
تناقض در رفتار و گفتار باباخان، کاوه و مرجان، نوههای او را دربارهی گذشتهی این خاندان به شک میاندازد. کند و کاو اتفاقات گذشته و پرس و جو از از اهالی روستا، آنها را به کشف جنایاتی سوق میدهد که ردپایی از پدربزرگ در آن حضور دارد. برای کاوه این ماجراها از آن جهت اهمیت دارد که مقایسهای است میان فضای جنگ و موقعیتی که در این روستا در برابرش قرار گرفته. او به این نکته فکر میکند که جنگ علیرغم این که جانِ نزدیکترین دوستش را جلوی چشمانش گرفته، میتوانسته قابل تحملتر و درکپذیرتر از فجایعی باشد که او در این روستای مرزی و فرسنگها دور از آتش جنگ، تجربهاش کرده است.
قربانیانِ جنایاتی که کشف میشوند، اکثرا زنان جوانی هستند که برای رسیدن به آرزوهای دور و دراز خود تصمیم به ترک موطن خود گرفتهاند. کاوه تصویر مادر خود را در میان زنان قربانی میبیند؛ مادری که کاوه را در کودکی رها کرده و حرفهای پدربزرگ دربارهی او پر از تناقض است. مرجان هم تجربهی مشابهی را دربارهی سرنوشت پدرش دارد. او هم همان گفتههایی را دربارهی پدرش میشنود که مادر کاوه به آنها متهم شده است. آنها هر چه در این راه پیشتر میروند، ابعاد پیچیدهتر و وسیعتری از این جنایتها را رو به روی خود میبینند: «کاوه سریع رفت تا لب دیوار. دهانش باز مانده بود از دیدن میلههای کلفتی که با فاصلههای کم کنار به کنارِ هم ردیف شده بود تا قسمتی از آن سوی دیوار را از قسمتی دیگر جدا کند. کاوه باورش نمیشد. مضحکترین حرفِ دنیا بود اگر میشنید زیر خانهی آبا و اجدادیاش زندانی هست که پدربزرگ، مرجان را آنجا انداخته. باید کاری میکرد، بعض کرده و ترسیده. کاوه هم وحشت کرده بود. صدای قلبش کم و کمتر شده و بدنش یخ کرده بود.»
کاوه باور نمیکند که پدربزرگ بتواند او و دختر عمهاش را آزار بدهد. این پناه امن، چرا حالا این طور خشونتآمیز با نزدیکترین عزیزانش رفتار میکند؟ ارتباط آنچه از قتلها کشف کردهاند با پدربزرگش چیست؟ آدمهایی که برای عبور از مرز و به قصد مهاجرت از این روستا میگذرند، چرا سرنوشتهایی این همه نامعلوم دارند؟ چهرهی روستای چرا اینچنین سرد و بی رحم است؟ آنها روحیاتی عجیب از روستاییان میبینند که پیش از این نمیدیدند. بعضی از آنها فراریاند و ترسخورده و بعضی نگاهی حیران یا خشمگین دارند. بهشتِ آرزوها هم برای کاوه و مرجان و همهی مسافرانی که از روستا میگذرند، به نوعی به مسلخ رؤیاها بدل شده است. پرسشِ ماندن و با وحشت بیشتر رو به رو شدن و یا رفتن و خط روی همهی این ماجراها کشیدن، مدام پیش روی دو شخصیت محوری رمان قرار میگیرد.
داستان با روایت در دو فضای ذهنی متفاوت که کاوه تجربهاش میکند پیش میرود؛ فضای جنگ و دفاع و سختیهایی که کاوه و همسنگرانش با آن مواجه بودهاند و فضای روستای پدری که با کشف حقایقی دربارهی گذشتهی زندگی کاوه و با دلهره دربارهی جنایات و انتظار کشنده و بی پایانِ اتفاقات هولناک شکل میگیرد. در کنار پیدا کردن گام به گام شواهدی که ابعاد تازهای از جنایت را روشن میکند، گوشههای پنهانی از شخصیت آدمهایی که در اقلیمی متفاوت و به ظاهر دور از سر و صدای جنگ و عواقب آن زندگی میکنند، برای مخاطب به تصویر کشیده میشود. تلخیهای بیشماری که نشان میدهد سایهی جنگ در این گوشهی دور افتاده از کشور هم جاری است و شخصیتهای جامعهستیز، اتفاقا در چنین شرایط بلبشویی، بیشتر دست به کار رقم زدن جنایتاند. اتفاقهای فجیعی که نشان میدهد هرجایی میتوان باباخانهایی پیدا کرد که به حکمِ خان بودن، به خود اجازهی بازی با سرنوشت آدمهایی را بدهند که تنها گناهشان میل به داشتن زندگی آرام و بیدغدغه در آن سوی مرزها بوده است.