«بیپناه»
نویسنده: اولیویه آدامز
مترجم: مارال دیداری
ناشر: چشمه، چاپ اول 1397
۱۶۴ صفحه، ۲۰۰۰۰ تومان
روزی نیست که در میان اخبار جنگ، سرقت، تجاوز، کشتار و انقلاب، خبری مربوط به پناهندگان نخوانیم. آوارگانی که در این چند سال به خاطر ظهور داعش، ناآرامی و جنگ در سوریه و عراق و وضعیت اقتصادی و سیاسی نابهسامان در کشورهای دیگر خاورمیانه بر تعداد آنها افزوده شده است و هر سال تعداد بیشتری از آنها روانهی اروپا و امریکا میشوند. پناهجویان اغلب در کشور خود در خطر هستند. یا از جانب دولتها به دلایل سیاسی، یا در فرهنگهای سنتی و بسته از جانب خانواده و جامعه و یا به خاطر جنگ. در این میان هستند پناهجویان بیشماری که تنها به خاطر مشکلات اقتصادی مهاجرت میکنند. کیست که نخواهد در کشوری امن با حکومتی مردمی زندگی کند؟ غم معیشت نداشته باشد و در ازای زحمتی که میکشد مزد دریافت کند؟ همه کم و بیش چنین خواستی دارند و هنگامی که این خواست در کشور خودشان محقق نمیشود، بعضی از آنها ترجیح میدهند راه کشور بیگانه را پیش بگیرند. بین سالهای ۲۰۱۲ تا ۲۰۱۸ تنها از سوریه بیش از ۱ میلیون نفر راهی اروپا شدهاند. عراق با ۳۶۱ هزار، ایران با ۱۳۲ هزار و ترکیه با ۵۸ هزار پناهجو بیشترین پناهجویان خاورمیانه را به خود اختصاص دادهاند. کشورهایی که هرکدام به نوعی با جنگ، مشکل اقتصادی، استبداد سیاسی و نابرابری جنسیتی روبهرو هستند. بسیاری از پناهجویان در این سالها در راه رسیدن به مقصد در دریا غرق شدهاند. آنها که در جستوجوی دیاری امن و آرام به دریا زدند، هرگز بازنگشتند و افسانهی آزادی و برابری را به مرجانهای دریایی گفتند. جیسون دیکایرس تیلور مجسمهساز سرشناس بریتانیایی با مجسمههایی از پناهجویان غرقشده یکی از زیباترین آثار تجسمی را برای افزایش آگاهی جامعهی جهانی از وضعیت پناهجویان را خلق کرد. در این مجسمهها، پناهجویانی را میبینیم که چمدان به دست همچنان در حال حرکت به سمت مقصد هستند بیآنکه بدانند غرق شده و جان خود را از دست دادهاند.
کتاب بیپناه نوشتهی اولیویه آدامز نیز یکی از آثار هشداردهنده در مورد مشکلات پناهجویان در اروپاست. آدامز با دقتی موشکافانه راوی رمانش را که زنی تنهاست با جهان غریب پناهجویان در فرانسه آشنا میکند. راوی که زنی افسرده و ملول از روزمرگیهای زندگی خانهداری است، ناخواسته بر سر راه پناهجویانی قرار میگیرد که فرودستترین و بیپناهترین آدمهای جامعهاند. آدمهایی ژندهپوش، لاغر و ضعیف که در خیابانهای بارانی و شبهای سرد پاریس راه میروند و چون اشباح مطرودی نغمههای دور دیارشان را سر میدهند. نویسنده بیآنکه به دام سانتیمانتالیسم و افاضات شعارگون بیافتد تا از این رهگذر به حال پناهجویان دل بسوزاند، با چیرهدستی تمام این حقیقت را پیش روی ما میگذارد که: همهی ما بیپناه هستیم. ما به زیر این آسمان، هر رنگی که باشد، بیپناهیم. چه در خاورمیانه با رژیمهای استبدادی و قوانین ضد انسانیاش، چه در خانهای امن در ایالات متحده و چه در خیابانهای شلوغ پاریس. همین که نمیدانیم اینجا چه میخواهیم، نمیدانیم با وقتمان چه کنیم و نمیدانیم چه چیزی آراممان میکند، بیپناهیم. این حقیقتی است که قهرمان داستان به خوبی آن را میداند. او از درون رنج میکشد و اگر بالیدن بچههایش نباشد شاید نتواند به زندگیاش پایان ندهد.
آدامز به زیرکی فاصلهی بین پناهجو و شهروند عادی را برمیدارد. او این کار را بدون هیاهو و در سکوت کامل انجام میدهد. کاری میکند که خواننده پا به پای راوی در این حقیقت انسانی شریک بشود که آدمها چه بخواهیم و چه نخواهیم با هم برابرند. آنکه وطن و زندگی پیشین خودش را به اجبار رها کرده و در غربت بیرحم آوارگی میکشد با شهروندی اروپایی که از حقوق انسانی برخوردار است، حق اعتراض دارد و از جانب حکومت و جامعه مورد احترام است برابر است. بله میتوان در حوزهی اخلاقیات این مسئله را اثبات کرد و دربارهی ضرورت آن سخنها راند اما نکتهی مهم کتاب که تفاوتی اساسی بین نگرشهای گوناگون ایجاد میکند این است که آدامز شباهت و یکسانی را به خاطر بیپناهی و شراکت در کشیدن سبکی تحملناپذیر بار هستی میداند. او در توصیف حالات قهرمان داستان به این مورد توجه ویژه نشان داده و با نادیدهانگاشتن کلیاتی که فریبنده و جعلیاند، به جزئیاتی میپردازد که حقایقی بزرگ را با خود حمل میکنند:
«توی پارک چنباتمه زده بودم و با سرانگشتهایم گل و خاک خیسخورده را زیر و رو میکردم. انگشتم را به دهان بردم. خاک بیمزه و چسبناک بود و روی زبان و لای دندانهایم چسبیده بود. آن را جویدم و روی سینهام صلیب کشیدم. نمیدانم این حرکات چه معنایی برای من داشتند. گمان میکنم یکجور دعای آدمهای بیدین بود. چیزی که وقتی مطمئن بودم قرار است بمیرم یا بلایی سرم بیاید، میتوانست نجاتم دهد. آن شب با دستهایی که زیر ناخنهایش از گل سیاه شده بودند، توی سالن خوایبدم…» تصویری که آدامز از درماندگی و احساس شکست میدهد، تنها مربوط به وضعیت پناهجویان نیست. او به تاکید بسیار چنین توصیفاتی را در مورد قهرمان داستان و دیگر شخصیتها به کار میبرد تا آنها را از پردهی تعاریف باسمهای بیرون بکشد و به خواننده نشان بدهد که تفاوتی بین رنجها نیست. همه رنج میکشند. حتا کسی که کنار شومینه در مبل نرم و گرمش لمیده و دارد فنجان قهوهاش را در زمینهی موسیقی دلنوازی جرعهجرعه مینوشد. همه در این تارهای نامرئی و چسبناک گیر افتاده و بیپناهیم پس بهتر است کنار هم باشیم.
اولیویه آدامز زادهی ۱۹۷۴ از داستاننویسان مهم نسل تازهی ادبیات فرانسه است که آثارش چه در جغرافیای فرانسهزبان چه بیرون آن با اقبال خوبی روبهرو بوده است. رمان بیپناه یکی از ستایششدهترین آثار اوست که در سال ۲۰۰۷ آن را منتشر کرد و در کوتاهزمان نسخهی سینماییاش نیز ساخته شد. پیش از این نشر چشمه مجموعه داستان به همپیوستهی «گذر از زمستان» را از آدامز منتشر کرده است.