«هرگز یک فرشته را مبوس»؛ لیدا طرزی؛ نشر نیستان حکایت جنگها و به جنگ رونده‌ها

لیدا طرزی،   3980804059

بسیاری از کتابخوان های حرفه ای یا حتی غیرحرفه ای کنجکاوند بدانند انگیزه نویسندگان برای نوشتن چیست. چرا عمر و کار وبار خود را بر سر نوشتن می گذارند؟ اصلا چرا سری را که درد نمی کند دستمال می بندند؟ پاسخ این سوالات مثل همه امور عالم به شماره نویسندگان متفاوت است

حکایت جنگها و به جنگ رونده‌ها

«هرگز یک فرشته را مبوس»

نویسنده: لیدا طرزی

ناشر : نیستان، چاپ اول 1398

192 صفحه، 40000 تومان

 

****

It was in war time, beautiful war time,

That I fell in love with her.

My love's like a red, red rose,

I sang all time, everywhere.

 

این مطلع ترانه ای است که رمان  هرگز یک فرشته را مبوس از آن جان گرفت.

بسیاری از کتابخوان های حرفه ای یا حتی غیرحرفه ای کنجکاوند بدانند انگیزه نویسندگان برای نوشتن چیست. چرا عمر و کار وبار خود را بر سر نوشتن می گذارند؟ اصلا چرا سری را که درد نمی کند دستمال می بندند؟ پاسخ این سوالات مثل همه امور عالم به شماره نویسندگان متفاوت است.

یکی می نویسد تا باری را که بر دلش نشسته سبک کند. دیگری می نویسد تا دیوانه نشود. یکی می نویسد تا شادی خلاقیت ش را با دیگران تقسیم کند و دیگری می نویسد تا از آرزوهای ناکام ش فرار کند. 

هرگز یک فرشته را مبوس عاشقانه ای است زیر سایه شوم جنگ. قصه سه یار دبستانی است که درکودکی فارغ از واقعیتهای تلخ و شیرین زندگی  رفاقت را تجربه می کنند و عشق را و در جوانی در متن همان واقعیتهای تلخ و شیرین  جنگ را تجربه می کنند و هجران را. 

این داستان از یک ترانه جان گرفت. ولی فقط آن ترانه نبود. یک خیال زیرک و دلهره آورهم بود که مدتها ذهنم را مشغول کرده بود. پسر بچه ده دوازده ساله ای را تصور کنید که تیرکمان به دست و هراسان از اشتباهی که مرتکب شده  می دود و می دود و می دود تا به کلیسایی می رسد و برای آنکه خودش را از شر تیرکمان خلاص کند آن را پرتاب می کند و تیرکمان جایی فرود نمی آید جز گردن مجسمه کوچکی از پیامبر صلح و آشتی عیسی مسیح.

این طور بود که آن ترانه و این خیال شدند جرقه های نوشتن این کار و بعد شخصیت های داستان یکی یکی از راه رسیدند تا قصه جان بگیرد و پیش برود. درست مثل خود زندگی.

آدام همان پسرک هراسان تیرکمان به دست و یکی از سه یار دبستانی شد آدم  قصه ام. آدم حوا می خواهد دیگر مگر نه؟ پس ثریا هم شد حوایش. خب حالا زندگی بی رفیق که مفت نمی ارزد. پس چه کنیم؟ مایک هم شد رفیق شفیق جان در یک قالبش تا دل جناب آدام از بی رفیقی نپوسد.  پس یعنی ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کار شدند تا آدام مثل آدم زندگی کند؟ فقط همین؟  نه. ثریا برای خودش قصه دارد. مایک هم قصه دارد. شخصیتهای دیگر داستان هم برای خودشان قصه دارند مثل جک دیلن و فیلیپ و پدر جان و سرگروهبان لومن. ولی در این میان قصه ثریا با باقی قصه ها فرق می کند. قصه او حلقه اتصال مهم داستان است. حالا خواهم گفت چرا.

هرگز یک فرشته را مبوس عاشقانه ای است که هم زمان و مکان دارد و هم ندارد. زمانش مشخصا هیچ سال هزار و نهصد و فلانی نیست ولی این قدر هست که بعد از اختراع و استفاده بی پروا از سلاح های کشتار جمعی است. پیش از آن هم ما همدیگر را می کشتیم ولی نه در مقیاس انبوه و نه از زمین و آسمان و دریا و زیر دریا و نه از راه دور. دور دور. مکانش هم مسلم است که همین زمین خودمان است ولی بی نام و نشان از شهر یا ایالت یا ولایتی جز یک  دیار: بلخ.

بلخ حلقه اتصال شخصیتهای اصلی رمان است. ثریا اصالتا دختری  بلخی- نیشابوری است که در ایالات متحده به دنیا آمده و بزرگ شده است. اما چرا بلخ؟ ثریا می توانست اهل هر شهر و دیاری باشد. پس چرا بلخ؟ 

اوایل هیچ اصراری نداشتم که حوای آدم م بلخی باشد. مسلما شرقی بود ولی لزوما بلخی نبود. یک ضرورت و نیاز زادگاه پدری و رگ و ریشه ثریا را به بلخ کشاند. 

برای بیان لطیف و دلبرانه عشق و همدلی میان عشاق داستان - آخر این داستان بیش از دو عاشق دارد-  باید زبان و کلامی می جستم که سر دلبران را به حدیث دیگران می گفت. چند جا از کلام  شعرا و ادیبان غربی استفاده کرده بودم ولی هنوز چیزی که می خواستم از آب در نیامده بود. باید کلام دیگری می جستم  کلامی که شخصیتهای اصلی داستان به درجاتی با آن آشنا بودند و درکش می کردند و این تنها شعر جلال الدین محمد بلخی بود که این ظرفیت را داشت. ثریا بلخی است چون مولوی بلخی است چون آن معشوق دیگر داستان که در این مجال هیچ از او نخواهم گفت بلخی است.  و همین داستانم را به راه رسمی برد که حالا می بینید. 

 

The day was bright, the sun was shining.

Commander shouted,' shoot to every soul in his hand a dubious thing.'

My sweetheart, my red, red rose sweetheart, was coming toward me, in her hand a dubious thing,

Perhaps a present for me,

Oh God!

 

این چند سطرهم میانه های همان ترانه ای است که در پیشانی کار آمد. من نه بضاعتش را داشتم و نه می خواستم جنگ را عریان توصیف کنم. تمام توصیف من از این پدیده شوم سه نامه است که آدام و مایک و دوست در جنگ یافته شان فیلیپ برای عزیزان خود نوشتند. شاید این سه نامه زبان حال همه جنگها و به جنگ رونده های عالم باشند. نمی دانم.

حرف دیگری درباره کار ندارم. دوست داشتم برای آشنایی با حال و هوای اثر بخشی از آن را در اینجا بیاورم. اول می خواستم نامه ای را که آدام از جنگ برای پدرش می نویسد بیاورم ولی سرانجام نامه اش به ثریا را انتخاب کردم. امیدوارم بپسندید.

 

 از نامه آدام به ثریا

 

     ... از اسپینوزا برایت گفته بودم؟ دیگر یادم نمی آید از که و چه برایت گفته بودم و از که و چه نگفته بودم.

اسپینوزا کافه چی  کافه پیروزی است. مرد ریزه و زبر و زرنگی است. می گویند سابق در تدارکات ارتش بوده ولی ظاهرا مجروح می شود و بعد از درمان تصمیم می گیرند اداره کافه را به او بسپارند. باید ببینی اش. با آن جثه کوچک و پای لنگ طوری کافه را اداره می کند که نگو. فیلیپ خیلی دوستش دارد. پدرش بخاطر عشقی که به اسپینوزا داشته اسمش را اسپینوزا گذاشته. همه اسپین صدایش می زنند جز فیلیپ که همان اسپینوزا می گوید. اسپین گیتار دارد. نمی دانم از کجا آورده ولی در این برهوت همان یک گیتار او هم غنیمت است. این اواخر با مایک زیاد به کافه می رفتیم اسپین هم بخاطر مایک بیشتر می زد. کارش را می سپرد به همکارانش و خودش می نشست یک گوشه و می زد. دیروز که به کافه رفته بودیم شعر کوتاهی از جان دان را به اسپین دادم و گفتم با گیتارش بخواندش. فکر کردم شاید مایک را آرام کند یا چه می دانم کمک کند هرچه در دلش دارد بریزد بیرون. می شناسی ش که؟ بدمصب چیزی بروز نمی دهد!

چه می گفتم؟ آهان! شعر جان دان را می گفتم که دادم به اسپین بخواند. محض خاطر مایکی. اسپین هم خواند. خیلی هم خوب خواند. اصلا سنگ تمام گذاشت. فکر می کنم خودش هم یک روزگاری عاشق بوده. اگر نبود که آن طوری نمی خواند. مگر نه؟ نمی دانم.

مایک حسابی گوش کرد. آن روز برای اولین بار مشروب خورده بود. مفصل هم خورده بود. نه من نه فیلیپ جلویش را نگرفته بودیم. شاید باید می گرفتیم. نمی دانم. وقتی اسپین شعر را تمام کرد مایک به من گفت از او بخواهم دوباره بخواند. من رفتم سر میز اسپین و گفتم: اگر می شود دوباره بخوان. مایک می خواهد یک بار دیگر بشنودش. اسپین هم دوباره خواند و باز مثل دفعه اول سنگ تمام گذاشت. مایک باز حسابی گوش کرد. وقتی تمام شد باز به من اشاره کرد به اسپین بگویم یک بار دیگر هم بخواند. من هم رفتم سر میز اسپین و خواهش کردم یک بار دیگر شعر را بخواند. شعر جان دان بود. گفته بودم؟ آره فکر می کنم این  را گفته بودم.

خلاصه اسپین برای بار سوم سنگ تمام گذاشت و شعر را خواند. بار چهارم هم باز مایک از من خواست به اسپین بگویم یک بار دیگر هم بخواند. و من خواستم و اسپین هم دوباره خواند و خوب هم خواند. فکر می کنم خودش شعر را حفظ شده بود. شاید هم چون روزگاری عاشق بود آن قدر زود شعر را از حفظ  شده بود. نمی دانم. بار پنجم خود مایک رفت سر میز اسپین و گفت بزند. اسپین هم زد ولی نخواند. به مایک اشاره کرد خودش بخواند. مایک هم خواند. نمی دانستم او هم شعر جان دان را از حفظ شده بود ولی شده بود و خواند. خوب هم خواند. گریه کرد و خواند. همه بچه ها مات و مبهوت مانده بودند. چند نفر مثل خود مایک گریه می کردند. من هم گریه کردم. فیلیپ ولی حسابی فکری شده بود. خیلی پکر شد. می خواهی بگویم چه شعری بود؟

 

محبوبم! بمان و مرو

که این روشنی از خورشید نیست از چشمان توست

ولی این که می شکند چیست؟

قلب من است 

در فراق تو  

 

قشنگ بود؟ به نظر من که خیلی قشنگ است.

راستی برایت گفته بودم محبوب مایک مرد یعنی کشته شد یعنی وقتی داشت به دیدن مایک می آمد سرگروهبان  لومن او را با تیر زد و کشت؟

دیگر یادم نمی آید چه چیز را برایت گفته ام  و چه چیز را نه.

ثریا!

...

...

...

yektanetتریبونخرید ارز دیجیتال از والکس

پربحث‌های هفته

  1. طرح عفاف و حجاب از امروز در تهران

  2. تصاویری از اجرای طرح عفاف و حجاب در تهران

  3. اعتماد کنید و مطمئن باشید

  4. نظرات برگزیده مخاطبان الف: وضعیت حجاب، حاصل کم‌کاری چهل‌ساله است/ باید برای مبارزه با سگ‌های ولگرد فکری کرد

  5. نماز جمعه این هفته تهران به امامت حجت الاسلام صدیقی اقامه می‌شود

  6. این صدای اقتدار ایران است ...

  7. تنبیه متجاوز آغاز شد /حمله موشکی و پهپادی ایران به اسراییل

  8. نظر باباطاهر عریان درباره دلار !

  9. ارژنگ امیرفضلی و زندگی در شرایط سختِ تورنتو

  10. یک نکته قابل‌تامل در مورد توسعه قدرت نظامی ایران

  11. آنچه اسرائیل در مورد "وعده صادق" نمی گوید

  12. دومین روز بزرگ تاریخ معاصر ایران

  13. پشت‌پرده عقب‌نشینی صهیونیست ها از غزه

  14. آیت الله صدیقی: عذرخواهی می‌کنم که با غفلت و کم توجهی باعث هجمه به ملت ایران شدم

  15. هیات علمی یا کارخانه چاپ مقاله !

  16. درگیری لفظی علی دبیر و پیمان یوسفی روی آنتن زنده: شما تنت میخاره!

  17. اطلاعیه سازمان اطلاعات سپاه در خصوص حمایت از رژیم صهیونیستی در فضای مجازی

  18. باهنر: نباید به اندازه تورم حقوق ها افزایش یابد/ ۹۰ درصد منتخبان وظایف مجلس را نمی‌دانند

  19. استخوانی در گلوی اسرائیل!

  20. تصاویری از نمازجمعه تهران به امامت حجت‌الاسلام کاظم صدیقی | کدام چهره‌های سیاسی و نظامی به نمازجمعه رفتند؟

  21. «برجام» در موزه تاریخ ؟!

  22. رئیسی: فعالان اقتصادی از عددسازی‌ها در بازار نگران نباشند  

  23. علم‌الهدی: نباید بیکار نشست تا تنها دولت بیاید تلخی معیشت را از سفره مردم بردارد

  24. بهادری جهرمی: احیای دریاچه ارومیه با برنامه‌ریزی دولت رخ داد

  25. انتقاد دوباره شریعتمداری از مسئولین درباره وضعیت حجاب/ اوج و فرود قیمت دلار

آخرین عناوین