برای انجام کاری راهی یکی از ادارات شدم، کمی دور بود اما در محدوده طرح نبود پس تصمیم گرفتم تا جایی را با اتومبیل شخصی بروم و ادامه مسیر را با تاکسی . به دنبال جای پارک بودم و از شانسم مقابل مغازه ای جای خالی پیدا کردم. درحال پارک کردن بودم که مغازه دار نعره کشان مقابلم ایستاد که اینجا پارک نکن! گفتم مگر خیابان هم جزء مشاعات مغازه است ؟ چیزی نگفت و با یک سبد پلاستیکی آمد و آنجا را قرق کرد!
ناخودآگاه یاد شهرک باستی هیلز لواسان و زمین خواری های رایج و شایع افتادم هرچند مقیاس این دو اتفاق متفاوت است اما تصاحب و غصب زمین چه بخاطر زور زیاد و چه از روی قدرت ثروت، هردو مصداق یک عمل است، فقط هرکس به اندازه وسع و توانش! .
احتمالا اگر پای حرفهای مغازه دار می نشستم از زمین خواران و رانت خواران کلی گلایه و شکوه می کرد! اما باز حق تصاحب خیابان را به خودش می داد.
پس به ناچار چند خیابان آن طرفتر اتومبیلم را پارک کردم. سوار تاکسی که شدم راننده گفت پول خورد ندارم، من هم چیزی جز یک اسکناس ده تومانی همراه نداشتم، راننده عصبی شد و با خلقی تنگ مرا پیاده کرد! .
من که از روز قبل منتظر کجخلقی کارمندان اداره بودم و پاس دادنم به این اتاق و آن ساختمان و فلان اداره و بهانه برای کپی مدارک و منگنه و... سعی کردم خونسردی خودم را حفظ کنم، پس پیاده به راهم ادامه دادم.
از قضا تا به آن اداره و اتاق فردی که کارمند و مسول انجام کارم بود رسیدم دیدم مشغول خوردن میان وعده اش است و با لقمه نان و پنیری که گوشه لپ اش بود به من گفت: مدارکت را بده. گفتم خدارو شکر کار تمام است اما گفت کسی که باید امضاء نهایی را بکند طبقه سوم است.
به طبقه سوم رفتم مسول امضا نبود پرس وجو کردم که کجا است تا امضاء کند و کارم تمام شود، درنهایت پس از کلی انتظار و پیغام، آقا تشریف آورد و با تندخویی گفت: برای یک امضا مرا مجبور کردی چهار طبقه پایین بیایم ؟
پرسیدم مگر شما مسول این بخش نیستید و کارتان چیز دیگریست و حقوق آخر ماه شما بابت انجام کار دیگری به شما داده میشود؟ از اینها گذشته اتاق شما که اینجاست، ساختمان هم که آسانسور دارد! توقع چنین پاسخی را نداشت و با همان لحن تند گفت اصلا نباید کارت را انجام بدهم تا ... با همه اینها کار من آنجا تمام شد، اما در طول راه در این فکر بودم که بارها راننده ها و کارمندانی را دیدهام که از چوب لای چرخ گذاشتنها و بد خلقی یکدیگر شکایت میکنند اما به واقع هر کدام برای خودشان حق کج خلقی و آزار دیگری را قائلند!
سوار اتومبیلم که شدم دیدم به سختی روشن میشود پس به نزدیکترین مکانیکی رفتم. در تعمیرگاه با مکانیک صحبت میکردیم که سفره دلش را بازکرد و از پزشکی گلایه کرد که بجای یک درمان ساده، برای مادرش جراحی تجویز کرده بود .
حرفهایش که تمام شد گفت باطری ماشینت را باید تعویض کنی و چندصد هزار تومان هزینهاش است. من هم پرداخت کردم و رفتم. چند خیابان آن طرفتر دباره ماشین خاموش کرد. به سختی اتومبیلم را به مکانیکی دیگری رساندم . مکانیک گفت مشکل از استوپر است! نیازی به تعویض باطری نبود! برایم عجیب بود مکانیک قبلی خودش از آن پزشکی که برای درامد بیشتر جراحی تجویز کرده بود شکایت داشت و نفرینش میکرد اما خودش همان کار را به شکلی دیگر انجام میداد!
خورشید رو به غروب بود و من هم خسته، گفتم به پیرایشگاهی بروم و دستی به سرو رویم بکشم. جوان پیرایشگر که دست به قیچی شد شروع کرد از همه جا صحبت کردن، از سیاست و اقتصاد تا فرهنگ! لابه لای حرفهایش ناسزا گویان از آقازادهها و رانت خواریها و پارتی بازیهای برخی افراد و مسولان شکایت میکرد که تلفن همراهش زنگ خورد. بعد از کمی صحبت کردن گوشی را قطع کرد و لبخند زنان گفت مالیات 100 میلیونی را کردم 10 میلیون؛ آشنا داشتم!
در آینه کمی به خودم خیره شدم و سکوت کردم. شب که به منزل رسیدم تلویزیون خبری را از وزیر اقتصاد نقل کرد که میگفت : سالانه حدود 30 تا 40 هزار میلیارد تومان فرار مالیاتی در ایران داریم!
کمی حساب و کتاب کردم دیدم از بودجه کل کشور، 35 درصد حاصل از درآمد فروش نفت است و حدود 53 درصد درآمد حاصل از مالیات ها که از این مقدار 12 هزار میلیارد سهم مالیات حقوق و دست مزدهاست ، که قاعدتا تمام و کمال از کارمندان کسر میشود و 9 هزار میلیارد مربوط میشود به گروه مشاغل و شرکت ها مثل پزشکان، هتل داران، طلا فروشان، آرایشگران و...که اتفاقا درامد بسیار بیشتری از کارمندان دارند.
کمی اعداد و ارقام زیاد شد اما این را هم باید اضافه کنم که سهم مشاغل از مجموع گردش مالی در اقتصاد ایران 36 درصد است که با چهار عمل اصلی ریاضیات میشود فهمید حدود 70 هزار میلیارد است اما در عمل فقط 6 درصد آن اخذ میشود که همین مقدار را هم با لطایف الحیل و فرار مالیاتی به کمتر میرسانند.
از این حساب و کتابها سرم سوت کشید و تمام اتفاقات آن روز را در ذهنم مرور و با خبرها مقایسه میکردم. یاد عبارتی از دیپلمات مشهور فرانسوی ، گوبینو، افتادم که در کتاب خلقیات ما ایرانیان محمدعلی جمال زاده آمده بود. شاید مطرح کردنش برای بسیاری خوشایند نباشد و حس ناسیونالیستی برخی را تحریک کند یا به غربزدگی و خود فراموشی از ارزشهای فرهنگ خودی متهم شوم .
گوبینو که یک بار از سال 1855 تا 1858 و بار دیگر از سال 1861 تا 1862 در ایران بود حدود 160 سال پیش در بخشی از کتاب« سه سال در ایران» می نویسد :« فکر و ذکر هر ایرانی فقط متوجه این است که کاری را که وظیفه اوست انجام ندهد، ارباب مواجب گماشته خود را نمیدهد و نوکرها تا بتوانند ارباب خود را سرکیسه میکنند. دولت یا اصلا حقوق به مستخدمین خود نمیدهد یا وقتی هم میدهد کاغذ و سند میسپارد و مستخدمین هم تمام سعی و کوششان در راه دزدیدن مال دولت و اختلاس است! ...عجیب است که این اوضاع دلپسند آنان است و تمام افراد هرکس به سهم خود از آن بهره مند و برخوردار است...» هرچه میخواهم این عبارات را تلطیف کنم نمیتوانم و عجیب است که پس از حدود 2 قرن چنین خصایصی بیش و کم در میان ما وجود دارد. یعنی همه اینها کار خودشونه یا کار خودمون؟!