در قرون وسطا، نظام فئودال کلیسایی در اروپای متمدن نظام اصلی حکومتها بود. هرآن کس که زمین بیشتری داشت، ملک بیشتری داشت، قدرتی بیشتر داشت، و فقرا میبایست در این زمینها کار میکردند. فرانسویها طی انقلاب فرانسه، مردم را به ۳ دسته تقسیم کردند، کلیساییها و اهل قصر، اشراف و مردم عادی. البته مطالعه بیشتر در این باب نشان میدهد که آنچه این تقسیم میخواسته انجام دهد، جوسازی بوده تا مردم بر علیه حکومت و کلیسا به پا خیزند.
کلیساییها و اهل قصر، به نظر میرسد که تمام کشیشان را نیز شامل شود، درحالی که در حقیقت کشیشان خود از دسته مردم عادی حساب میشده اند. اگر از کلیساییها بگذریم و به اشراف بیاییم، واقیعت این است که اشراف فقط چون زمین داشتهاند و از پدری این زمین را گرفته اند اشراف حساب میشدهاند، به عبارت دیگر اشراف خود زندگی خیلی پررفاهی نداشتهاند، و تنها مزیت این طبقه این بوده که میتوانسته اند به راحتی مشغول سرگرمیهای خود باشند. لکن در طبقه آخر، مردم عادی، بسیاری بوده اند که از نظر مالی بسیار قوی تر از اشراف بوده اند، ولیکن چگونه؟
در قرن ۱۴ام، فلورانس اولین تجارتهای گسترده را با اعراب داشت، تجار به مرور شروع کردند به شناختن یونان و رم قدیم از طریق کتابهای اعراب، و فهمیدند که این حکومتها، جدای از معابدشان بوده اند، به عبارت دیگر حکام سکولار بوده اند، از طرفی دیگر از آنجایی که تجار زمین نداشتند ولی پول بسیار داشتند، مجبور به پرداخت مالیات به حکومت و کلیسا بودند. از آنجایی که تجار در همان طبقه مردم عادی میبودند، به نظر میرسید که رفاه اینان رفاه همه را در پیش خواهد داشت.
در انگلیس، تئوریسنهای فلسفی و سیاسی، نظریه کاپیتالیسم و یا همان نظام سرمایه داری را دادند، آدام اسمیت، اصلی ترین تئوریسن این نظریه، باور داشت که هر آنکس که پول بیشتری دارد و سرمایه بیشتری دارد، او فردی شریفتر است. در حقیقت، این نظریه به گونهای داشت از تجار و بانکداران یهود که در کارگاههای مختلف اروپا سرمایه گذاری میکردند، حمایت میکرد. با گذشت زمان، و بروز مشکلات جدید همچون پروتستانتیسم و مسئله شقاق کبیر در اروپا، کلیسا ضعیفتر شد، تا جایی که دیگر در رم، پاپ تا حد بسیاری ضعیف شد، و شرایط انقلاب کبیر فرانسه پیش آمد. نویسندگان و فیلسوفان و لیبرالیستها، بالاخره توانستند لیبرالیسم و کاپیتالیسم را سازمان دهی کرده و آنرا یکی از آرمان های بسیاری از اروپاییها بکنند.
بعد از گذشت ۱ قرن، مسئله جدید پیش آمد، با اینکه حکومت لیبرالیسم بود، اما فقرا باز بیچاره بودند، و به نظر میآمد کاپیتالیسم فقط یک شعار میبوده است. تجاری که دوست داشتند مالیات ندهند و به کلیسا پول ندهند، قدرت را در دست داشتند، تا اینکه انقلاب صنعتی اتفاق افتاد، اما جدا از پیشرفت های تکنولوژیک، کارگران هر روز وضعشان بدتر میشد.
در آن حال، سوسیالیستها از لیبرالیستها پرسیدند که فرق بین فئودالیسم و لیبرالیسم چه بوده وقتی که فقط قدرت از طبقه سنتی زمین دار به طبقه جدید بانکدار منتقل شد و این چه نفعی برای مردم داشته، سپس لیبرالیستها گفتند که حداقل نفع ما، پیشرفت مردم و کشور بوده است. سپس، اولین تفرقههای بزرگ در معنی آزادی و عدالت اتفاق افتاد. سوسیالیستها دانسته بودند که کاپیتالیسم همان فئودالیسم است با این فرق که مردم نیز میتوانند ثروتمند شوند، البته مثل آنهایی که فقط اسمشان اشراف بود. به عبارت دیگر، باز یهودیها و بانکداران، جایشان دادنی به مردم نبود.
سوسیالیستها با اینکه خودشان موفق به اجرای عدالت نشدند، اما یک مطلب را در تاریخ ثبت کردند که مسئله مهمی است. آن مسئله این بود که واقعا آزادی بشر تا کجاست و به چه نحوی است؟ ازادی لیبرالیسم، در جبهه راستی قرار داشت، یعنی که به طرف بی عدالتی بود، لکن لیبرال ها و یا نئولیبرالها گفتند که عدالت بدین گونه نیست که سوسیالیستها می گویند و بیشتر این گونه است که هرکس به مقداری که کار میکند پول دریافت میکند. لکن از طرفی دیگر سوال این بود که اولا چه کسی اینجا معلوم میکند که کدام کار باید پول بیشتری و کدام یک پول کمتری به عنوان حقوق و دستمزد بگیرد؟ چه کسی معلوم میکرد که کارگر کارش کم ارزش تر از سرمایه داران است؟ و سوال دوم این بود که آیا کارگران بدون سرمایه قبلی میتوانند ثروتمند و سرمایه دار شوند؟ این مسئله، شبیه برده داری در روم بود. بردگان رومی، باید تا نسلها پول جمع میکردند تا بتوانند آزاد شوند، و حال کارگران نیز این گونه بودند.
از طرفی دیگر، کمونیستها باور داشتند که پول باید بصورت اشتراکی تقسیم شود. آنارشیستها هم باور داشتند که کلا نباید حکومتی باشد. شاید این سوال بعد از گذشت جنگ جهانی دوم و جنگ سرد، کم کم داشت فراموش میشد، درحالی که این سوال بار دیگر مهم شد. شعار کاپیتالیسم این بود که تولید را بیشتر میکند و حداقل نفعی برای مردم و پیشرفت آنها دارد، لکن جمهوری خلق چین (PRC) هرچند کمونیست است اما تولید بسیار و در اقتصاد یک ابرقدرت است. حال سوال این است، چگونه چین با اینکه کمونیست است تولیدش بیشتر از خیلی کشورهای کاپیتالیست است؟ این امر نشان دهنده این است که حتی کاپیتالیست آن نفع برای مردم را هم ندارد و این تولید فقط یک امری است که با آن کارشان را توجیه میکنند.
و جورج اورول این چنین می نویسد در ۱۹۸۴ که، جنگ همیشه بین طبقه جدید اقتصادی و طبقه قدیم اقتصادی بوده، و در این میان فقیران همیشه بیچاره میمانند.