۱۲ تیر ۶۷: سوم ژوئیه بود.
و دیروز سوم جون ۹۸.
هر دو تا، سوم بُرج! این عدد سه را نگه دارید. حکمتش را الان میفهمید!
ما ملت را هرجور ول کنی، چیزی برای سرگرمی پیدامیکنیم: رمانی. فیلمی. استادیومی. یا مثلا پرسپولیس که قهرمان شد بریزیم خیابان، کُری! یا دو تا ستاره روی پیرهنمان را نشان هم بدهیم که ما قهرمان آسیا شدیم. شما چی؟! و هر هر به هم بخندیم! همین. یا مثلا شاید بچرخیم توی نت دنبال دوست بگردیم. تهِتهش همینیم. ما را چه به جنگ؟! یا مثلا رمان دور دنیا در هشتاد روز را میخوانیم. یا اصلا از تنبلی، فیلمش را -که آمریکاییست -ببینیم. راحتتر از کتاب است! تخمه هم هست. آشغالهای تخمه را فوت کنیم وسط فرش! از خنده بمیریم بهتر نیست تا از جنگ؟
بعدش هم میرویم سروقت بازی. آشغالتخمهها را بعد از بازی هم میشودجمع کرد!
عشق من فوتبال است.ازنوع تنبلش اما! مجازی!آنلاین! (ما را چه به جنگ! وسط تابستان؟!) زیر کولر بمیریم بهتر نیست؟! بازی را باز میکنم. آنلاین! میچرخد، میچرخد، میچرخدددد تا حریف پیدا شود. و میشود: «جوردی» از «امریکا!» از فاصله ۱۱ هزار کیلومتری. از خنده غش میکنم! چون امروز سوم جون است! حکماً جوردی هم یکی مثل من است. وگرنه یک چنین اشتراکی محال بود پیدا شود! من و جوردی دعوایی نداریم با هم...
تا صبح میخواهم بازی کنم. انقدر که جانم دربیاید! وسط بازی جانمان دربیاید بهتر نیست آیا؟
و ما بچههای مجازی عشقهای سادهمان این است که آیا را عایا بنویسیم و بخندیم...
درست مثل عشقهای سادهی سال ۶۷! و شاید عروسکبازی «لیلا بهبهانی» مثلا. که سوار چرخ و فلک که میشد، پایین آمدنش دست خدا بود! آنقدر پایین نمیآمد که بمیرد! یک عشق سادهی ساده! قیمت چرخ و فلکِ آن روزها، یک اسکناس ۲ تومنی بود! و یک چیز بامزه دیگر! لیلا که سوار شد، سه سال بیشتر نداشت. و سقوط ایرباس، درست در سوم ژوئیه بود! جالب نیست؟! (و خیلی اتفاقی این دختر هم سه سالهش بود!)
داستان لیلا را با خون دل نوشتهام قبلا. مُردم تا نوشتمش... بهتر نیست که موقعِ نوشتن...
۶۷، ایرباس ما را زدند. با ۲۹۰ سرنشین. که ۶۶ تایشان کودک زیر ۱۳ سال بودند و۵۳ تایشان هم، زن. لیلا اگر بود، حالا ۳۴ ساله بود و هنوز جوان. و یک چیز جالب دیگر: ایرباس داشت میرفت امارات... مقصدی که حالا شده مبدأ پهپاد شما! آماده جنگ میشوید؟! خندهام گرفته از این همه اشتراک! ترامپِ هار، تهدیدکرده که شانس آوردند هواپیما، بی«سرنشین» بود و گرنه...
خون شما رنگینتر از ماست؟! سگها اگر نبودند، دنیای من و جوردی قشنگتر بود...
بافاصله۱۱هزارکیلومتری،دوگُله، گلکوچک میزنیم. شرطی!
اسم سگ آمد و اسم لیلا! یاد یک چیز جالب دیگر افتادم:
داستان لیلا بهبهانی را بخوانید حتما... داستان لیلی را هم! توی هر دو داستان سگ هست! ته داستانِ لیلی، سگها میآیند دور مجنون.دورهاش میکنند. همه جورحیوانی هست.آدم نیست اما. و بهتر که نیست...
دورتادور نشستهبودند و مجنون وسط. میسوخت! جگرش میسوخت و بخارِ جگرش رگها را طی میکرد و میآمد میرسید به چشم. و میشد: اشک... سگها، پوزه برزمین. دم تکان میدادند. خیره به مجنون.که چیزی نمانده بود از جانش... شده بود پوست واستخوان. و اشک که میریخت برای لیلی -لیلا- سگهاهم گریه میکردند قطرهقطره... بیکه پارس کنند. بیکه زوزه بکشند. مجنون داشت میمرد. بهتر نیست عایا که توی بیابان به یاد لیلی بمیریم تا وسط جنگ؟! شمابه لیلای ماچه کارداشتید با فاصله ۱۱هزار کیلومتری؟! مگرسرنشین ما، سرنشین نیست؟!
ب.ت:
جوردی رابُردم! یکی زد، دوتاخورد! ووقتی باخت، زمین را ترک کرد! از قطعشدنِ نِتش فهمیدم که ترک کرده! از خنده مُردم...
ب.ت۲:
قیمت بلیطِ چرخ و فلک، نمیدانم امروز چند است...