در تعریف انسان گفته شده است: «حیوان ناطق». این از نخستین و برگزیدهترین تعاریفی است كه درباره انسان از فیلسوفی یونانی چون ارسطو در تاریخ اندیشه به ثبت رسیده است. از برخی استثنائات و اختلافات تفسیری كه بگذریم، دیگران نیز در دنیای فلسفه بر این تعریف بیش و كم صحه گذاشتهاند. آنچه در این تعریف بر آن تأكید میشود، قدرت تفكر و اندیشه (نطق) آدمی است و همین وجه ممتاز نیز او را از سایر موجودات متمایز میسازد. در شعر مولانا این حقیقت بهخوبی چنین بیان شده است:
ای برادر، تو همین اندیشهای
مابقی تو استخوان و ریشهای
گر گل است اندیشه تو، گلشنی
ور بود خاری، تو هیمهی گلخنی
یا در جای دیگر میگوید:
فكـر را ای جان، به جای شخص دان
زانكه شخص از فكر دارد قدر و جان
آری، عقل و اندیشه در گستردهترین معنا، برترین نمود جان انسانی و بالاترین وجه امتیاز بشری شمرده میشود. جوهر وجودی انسان را در این معنا باید بازجست و به وجهی بارز بازشناخت. جهان انسان جهان اندیشه و تعقل است. زندگی بدون عقل و اندیشه سزاوار انسان بودن و انسان شدن نیست. به همینرو هرگاه كسی متهم به بیعقلی و بیفكری شود، كمترین حالتی كه به وی دست میدهد، رنجش و ترنجیدگی است؛ زیرا چنین توصیفی بدترین و توهینآمیزترین توهینی است كه میتوان به یك انسان كرد و او را از خود رنجاند؛ گویی او را با این كار خلع سلاح میكنیم و یك دارایی بزرگ را كه خلقت به وی ارزانی داشته است از وی میستانیم!
اشتغال مستمر آدمی به اندیشیدن كاری است كه نه از سر تفنن و سرگرمی یا از سر تظاهر و خودنمایی، بلكه از طبیعت و نهاد او منشأ میگیرد. اندیشیدن را نمیتوان از آدمی جدا كرد. اندیشیدن با ماست، در ذات ماست؛ اما نه به گونهای كه به چشم آید. كاركردی پنهان دارد؛ چنانكه رنه دكارت (1596ـ1650) فیلسوف فرانسوی در عصر روشنگری بازنموده، عقل دادهای است متعالی كه به تساوی در بین ابنای بشر توزیع شده است؛ نه كم و نه زیاد: «چه، هر كس بهرة خود را از آن چنان تمام میداند كه مردمانی كه در هر چیز دیگر بسیار دیرپسندند، از عقل بیش از آنكه دارند، آرزو نمیكنند.»1 همان كه بسی پیش از او سعدی گفت: «همگان را عقل خویش به كمال نماید و فرزند خویش به جمال!»
به واسطه همین عقل، انسان پیوسته میاندیشد؛ در سكوت یا در عالم رؤیا، در تنهایی یا در جمع؛ در همه این احوال اندیشیدن با ماست، و اصلا هستی انسان در پای مجمر عقل و اندیشه گرما میگیرد، عرضه میشود و مستدل جلوه میكند؛ بنابراین هستی انسان هستی اندیشنده است؛ به گونهای كه میتوان گفت: از رهگذر اندیشیدن، هستی انسان به اثبات میرسد. عبارت معروف «میاندیشم، پس هستم» كه بنیاد تفكر فلسفی دكارت را تشكیل میدهد، ناظر بر همین معناست. به زعم این فیلسوف عقلگرای فرانسوی: «من وقتی وجود دارم، و فقط وقتی وجود دارم كه میاندیشم. اگر اندیشیدن را موقوف كنم، دیگر دلیلی بر وجود من وجود نخواهد داشت. من چیزی هستم كه میاندیشد، جوهری كه كل ماهیت یا ذاتش عبارت از اندیشیدن است و برای وجود خود به مكان یا شئ مادی محتاج نیست.»2 از اینروست كه میتوان گفت عقل و اندیشه ملك طلق هیچ شخص و گروهی نیست. هیچ فرد یا طبقهای را در بهرهمندی از این جوهر انسانی در مقایسه با افراد یا طبقات دیگر امتیاز ویژهای نیست. آن كس كه به گزاف ادعا میكند در همه حال عاقلتر از دیگران است و بیش از دیگران از عقل بهره برده است، به یقین خطاكار یا فریبكار و شیادی بیش نیست. میخواهد خود را سرآمد نشان دهد تا دیگران را زیر سلطه بگیرد و به مطامع شخصی خود نایل آید. و به عكس، آنكس كه در این گمان به سر میبرد او را نسبتی با اندیشیدن نیست، یقین بداند كه میاندیشد، اما بد میاندیشد؛ لذا بایست اندیشه خود را اصلاح و نسبتش را با اندیشیدن باور كند.
طرح سه پرسش
گفته شد ما همه از سرمایه عقل بهطور یكسان برخورداریم و در پرتو این سرمایة خداداد است كه پیوسته میاندیشیم. آدمی در هر شرایطی به چیزی میاندیشد و فكر خود را هر دم به جایی میبرد؛ بهویژه زمانی كه به چیزی علاقهمند و نسبت به آن خو كرده باشد. اما در عین حال باید پرسید: چه چیزی قابل اندیشیدن و لایق اندیشیدن است؟ آیا هر چیز ارزش اندیشیدن دارد و میتوان گرانبهاترین امكانات خود را پای آن چیز مصروف داشت؟
آنچه در وهله نخست بیش از هر چیز حائز اهمیت میآید، «موضوع» اندیشیدن است و آنگاه «عمق» و «كیفیت» اندیشیدن، یا درستی و نادرستی در نحوه تفكر است. ما به چه چیز میاندیشیم و به آن چیز تا چه سطح و عمقی میاندیشیم و چگونه در باب آن چیز میاندیشیم؟ درست میاندیشیم یا غلط؟ به بیانی دیگر، اساسا چطور میتوان بهتر اندیشید؟ بر همین اساس اگر بخواهیم در مورد شخصیت كسی شناخت نسبی حاصل نماییم، باید ببینیم:
1ـ بیشتر در چه موضوعاتی میاندیشد؟
2ـ در چه سطحی میاندیشد؟
3ـ چگونه میاندیشد؟
در پرتو این سه پرسش، اگر خوب دقت كنیم، مییابیم درست است كه اندیشیدن برای ما كاری است عادی و همیشگی، اما در عین حال بسیاری از ما در اندیشیدن اساسا به طرز نگرانكنندهای مشكل داریم؛ زیرا بسیاری از موضوعاتی كه بدان میاندیشیم و ذهن خود را بدان درگیر میكنیم، چندان درخور اندیشیدن نیستند. گرهای از گرههای كور و عمده ما نمیگشایند. موضوعاتیهستند بیش و كم بیهوده و تكراری و بعضا دست و پاگیر كه روزمره، فراوان در شعاع اندیشه ما قرار میگیرند و در نهایت جز اتلاف وقت و وزر و وبال چیز دیگری نصیب انسان نمیكند! از آن جمله است موضوعی چون انواع فزونخواهیها در زندگی روزمره كه بهطرز عجیبی اندیشه برخی را به خود مشغول میدارد. در مقابل، پارهای از موضوعات مهم و بسیار مهم اصلا در شعاع اندیشه قرار نمیگیرند و به عللی توجه ما را اصلا به خود جلب نمیكنند. از سر تنبلی از اندیشیدن در باب موضوعات مهم كه ما را در قبال خود مسئول میسازد، میگریزیم. راحتی خود را بر سختی ناشی از پیامدهای آن ترجیح میدهیم؛ از آن جمله است موضوعات مهمی چون: از كجایم؟ در كجایم؟ به كجا میروم؟ و یا پرسش از چیستی معنای زندگی كه در دنیای ماشینی از اهم پرسشهاست.
برخی از ما آنچنان در بندهای دست و پاگیر زندگی مادی خود گرفتار شدهایم كه به موضوعی جز مظاهر زندگی دنیوی نمیاندیشیم. زندگی مادی یگانه موضوع فكری بسیاری از ما را تشكیل میدهد. پیوسته به افزونی كمّی آن میاندیشیم و در این طریق از هیچ كوششی فروگذار نمیكنیم. از موضوعی چون پرسش از چیستی معنای زندگی و اینكه چه چیز زندگی را معنادار یا باارزش میكند، اساسا غافلیم. و شگفتا كه موضوعاتی از این جنس، برای بسیاری از ما بس غریب و مهجور میآید! پرسشی به این مهمی كه جدای از زندگی نیست. جستجو در معنای زندگی، بخشی از آن چیزی است كه زیستن را به امری ارزشمند و اصیل و ما را به مخلوقی كه هستیم تبدیل میكند. اندیشیدن در این موضوع ممكن است جهت زندگیمان را تغییر دهد؛ بسا آن چیزی نباشد كه اكنون هست و خواهد بود.
گذشته از موضوع اندیشیدن، به برخی از موضوعات مهم نیز كه میاندیشیم، اندیشه ما غالبا فاقد ژرفا و ریشه است و تنها در سطح ظاهری و لایههای بیرونی جریان میگیرد. آنچنان كه باید، وجود ما را درگیر خود نمیكند و جایی در عمق وجود ما بازنمینماید. با اندك اندیشیدنی بیحوصله یا از سر ناگزیری از آن عبور میكنیم و دوباره به همان موضوعات معمولی و پیرامونی خود كه بدان خو كردهایم، روی میآوریم. پژوهشهای علمی و تحقیقات دانشگاهی نیز در علوم انسانی دستكمی از این امر ندارد؛ نه تنها فاقد اندیشهای عمیق و ژرف است، بلكه فقط انتقال اندیشههاست؛ حتی در همان پارادیم «ابزارانگارانه» نیز بیفایده و عاری از كارآمدی مینماید. غافل از آنكه اگر ما به عمق موضوعات مهم نیندیشیم، دیگران میاندیشند و آنوقت ناگزیر میشویم اندیشههای آنان را ترجمه كنیم و از سر ناگریزی جامه عمل بپوشانیم؛ چون اندیشیدن به عمل متصل است. حال آنكه اندیشیدن كجا و برگرفتن اندیشههای دیگران كجا؟!
همه میخواهیم خوب استدلال كنیم و عمل یا نگرشمان را در قالب استدلال نشان دهیم؛ اما كمتر اهل استدلالیم. آنجا هم كه دست به استدلال میزنیم، كمابیش عاری از درستی است. این نشان میدهد قواعد استدلال كردن را به خوبی نمیدانیم و شاید نیز نیاموختهایم. هیچگاه به ذهنمان خطور هم نمیكند كه باید یك دوره منطق بخوانیم. مقدمات استدلالمان چیزی است و نتایجاستدلالمان چیزی دیگر. میان مقدمات و نتایج استدلال ما نسبتی وجود ندارد. پنداری جاهایی خواستهایم فقط نتایج دلخواه بگیریم و در قالب استدلال، امیالمان را به كرسی بنشانیم؛ هرچند بهزعم دیگران گمراهكننده بیاید!
پارهای از گفتگوها نیز دستكمی از سطحیاندیشیهای ما ندارد. پراكنده و متشتت و در قالب خبر هرچه در چنته داریم، بر روی دایره گفتگو میریزیم؛ بدون اینكه بتوان حتی به اندازه رشته مویی میانشان اشتراك موضوع دید. به جای اندیشیدن به گفتههای مخاطب، از پیش قضاوت میكنیم و پیشاپیش دلایل خود را علیه مواضع او بسیج میكنیم. این دلایل ممكن است شامل مواردی باشند كه در واقع ما را تحت تأثیر خود قرار میدهند. عاقبهالامر با یك نزاع و برخاستنی خشمآلود بر ماجرای گفتگو مهر پایان میزنیم. نتیجتا چیزی كه از گفتگو تا مدتها در ذهن طرفین باقی میماند، دلخوری و دلچركینی است. گویی اگر گفتگویی اصلا شكل نمیگرفت، وضعیت بهتر بود. با یكدیگر صمیمیتر بودیم! بیارتباط نیست خاطرهای نقل كنم:
سالها پیش دوستی داشتم اهل شعر و شاعری؛ در لطیفهگویی نیز ید طولایی داشت. هرگاه گفتگویی جدی میان ما شكل میگرفت، كمتر قرین موفقیت بود؛ زیرا در زمانی كه گفتگو به روال منطقی خود میافتاد و قوت و ضعف مواضع معلوم میشد، دست به دامن شعر، داستان یا لطیفه میشد و بدینسان عامداً جهت گفتگو را به عوالم دیگری میبرد. درنتیجه گفتگو از مسیر اصلی خود خارج میگردید و بعضا به كدورت میانجامید. به نظر میرسد كثیری از گفتگوهای ما چنین باشند. قافیه را كه تنگ میبینیم، جاده گفتگو را هنرمندانه منحرف میكنیم. فقط میخواهیم بر طرف گفتگو مسلط شویم و وی را از میدان بحث خارج كنیم؛ حالا با هر ترفندی كه شد، شد؛ چرا كه صحنه گفتگو را میدان مسابقه میپنداریم و نه كشف حقایق!
از سوی دیگر بیش و كم دلیلی بر راه رفتة خود نداریم. برحسب عادت همان مسیری را میرویم كه دیگران رفته و میروند، بدون اینكه درستی و نادرستی آن را مورد بررسی قرار دهیم و برای یك بار هم كه شده آن را با روشهای قابل اعتماد به تیغ نقد بكشانیم. چرا؟ غالبا از خطای در اندیشیدن مصون نیستیم. بسا با غلطاندیشی و اندیشههای غلط مواجه میشویم كه لازم است دیگران نقد و اصلاحمان كنند. تازه اگر اجازه نقد و اصلاح به آنها بدهیم. در غیر اینصورت به پشتوانه همین اندیشههای غلط با یكدیگر میستیزیم و مدام یكدیگر را متهم به نفهمیدن میكنیم! گاه نیز از اینكه خطا اندیشیدهایم نگران میشویم؛ اما كمتر درصدد برمیآییم كه منشأ خطا را بجوییم و اندیشه خود را در یافتن آن بهكار بندیم. این است كه مكرر در فرایند اندیشیدن خطا میكنیم تا آنجا كه گاه از خیر اندیشیدن میگذریم! اندكند كسانی كه منشأ خطا را دنبال میكنند و در جستجوی آن برمیآیند.
برای بسیاری اصلا مشخص نیست که چگونه باید عقل و اندیشه خود را در عرصه بایدها و نبایدهای زندگی بهكار گرفت؟ و چگونه قدرت عبور از حیطة گمانها، وهمیات و مشهورات را پیدا نمود؟ زمانی به اهمیت این موضوع بیشتر پی میبریم كه بدانیم ذهن انسان چتر نجات را میماند؛ فقط هنگامی خوب عمل میکند که به موقع باز شود. امان از هنگامی كه سر بزنگاهها باز نشود و در جایی دچار مشكل گردد؛ لذا درست اندیشیدن و اندیشیدن درست كه دغدغة همیشگی سقراط بود، كاری است موقوف تمرین و تربیت و هدایت. این درست كه اندیشیدن برای انسان امری است كه از سرشت او منشأ میگیرد، اما درست اندیشیدن امری است اكتسابی و آموختنی. اینكه چگونه درست بیندیشیم و به موضوعات پیرامونی درست نظر بیفكنیم، مهارتی است كه باید آن را آموخت و به درستی به كار بست.
درست از همین زاویه است كه گفته میشود اندیشیدن، دشوارترین و كسالتبارترین کار برای انسان است و برخی، خاصه افراد احساسی و خسته از مقوله اندیشیدن، به راحتی دنبال این دشوارترین و كسالتبارترین راه نمیروند. كسانی كه به قول فیلسوف آلمانی ایمانوئل كانت در كتاب «روشنگری چیست»، زحمت انجام این كار دشوار را نمیپذیرند؛ زیرا دیگرانی هستند كه این كار كسالتبار را به جای آنها انجام دهند! تنها كسانی دشواریهای این كار را به جان میخرند و بهخوبی از عهدهاش برمیآیند كه به اهمیت آن پی برده و نسبتا با سازوكار آن آشنا باشند. ممكن نیست انسانی اینچنین بیندیشد اما پرتوی از آن را در خود مشاهده نكند و اندیشیدن او را در امور زندگی راهگشا نباشد؛ زیرا كسی كه چنین میاندیشد، از افق خاص و منظری ویژه به زندگی فردی و اجتماعی خود مینگرد و پیوسته چراغ پیروی از مبانی خرد و الگوی عقلانیت در وی فروزان است. چنین انسانی اندیشه را در مركز و كانون پدیدهها قرار میدهد. در پرتوش خود را بازسازی میكند. در هر دورهای از ادوار زندگی جایگاه خود را بهدست میآورد. بنبست و شكست در زندگی وی راه ندارد. در پیچ و خمهای زندگی خودش راه خود را میگشاید. مدیریت زمان از سوی چنین فردی جدی گرفته میشود.
ادامه دارد
پینوشتها:
1ـ دكارت، رنه، «گفتار در روش راه بردن عقل، ترجمه محمدعلی فروغی، صص181ـ 182، از كتاب «سیر حكمت در اروپا»، ج1.
2ـ راسل، برتراند، تاریخ فلسفه، ترجمه نجف دریابندری، ج2، ص 779