«حالا وقت دویدن است»
نویسنده: مایکل ویلیامز
مترجم: وحید نمازی
ناشر: چشمه، چاپ اول: 1397
216صفحه، 25000 تومان
***
«دیگر نمیتوانم هیچ چیز را حس کنم. فقط صدای قلبم است که در گوشم آرام آرام میتپد. درد پهلویم را فراموش کردهام. بریدگیهای پاهایم و عرقی را که روی صورتم میچکد نادیده میگیرم. تنها کاری که میکنم دم و بازدم است. قدم به جلو برداشتن و حفظ کردن یک ریتم ثابت. پاها و ساقهایم سر مغزم فریاد میکشند. ششهایم برای هوای بیشتر به التماس افتادهاند. قلبم دو برابر تندتر میزند، اما مغزم تمام اینها را نادیده میگیرد.»
دئو، پسر نوجوانی است که با مادر، برادر و پدربزرگ خود در روستایی در زیمبابوه زندگی میکند. تحت تاثیر مسایل سیاسی و بین حزبی داخل کشورش، به روستایشان حمله میشود و کشتاری عظیم اتفاق میافتد. او که شاهد قتل عام تمام اهالی روستای خویش است، با تنها خویشاوند بازماندهاش، برادری به نام ایننوسنت که مشکلات ذهنی مادرزادی او را به کودکی نیازمند مراقبت بدل کرده است، فرار میکند تا خود را به آفریقای جنوبی، بهشت خیالیاش، برساند. ترومای دیدن قتل عام خانواده و کل اهالی روستا، گذر از رودخانه، عبور از پارک حفاظت شدهی حیات وحش و روبرو شدن با حیوانات وحشی، و در عین حال مراقبت از برادر و سایر اعضای گروه، شاید کششهای داستانی و اتفاقاتی در یک فیلم به نظر برسند اما همه و همه بخشهایی از زندگی واقعی صدها نفر از شهروندان کشورهای مختلف آفریقایی است که خود را به آفریقای جنوبی میرسانند تا زندگی بهتری را تجربه کنند. شرایط اجتماعی سخت این پناهندههای غیرقانونی در کشور مقصد، با بیگاری در مزارع در روستاها و کار سیاه در شهرهای بزرگ همراه میشود.
گویی این فقط جفرافیا نیست که بر آنها سخت میگیرد و رنج میآفریند. تاریخ نیز سر ناسازگاری میگذارد و حوادث اجتماعی وحشتناکی در راستای تشدید و تهییج روحیهی بیگانهستیزی و بیگانههراسی اهالی ژوهانسبورگ رقم میزند. نژادپرستی بازمانده از نظام سابق و آپارتاید آفریقای جنوبی به همراه برنامهریزی نامناسب دولت در تخصیص صحیح منابع به ستمدیدگان و نیازمندان زمینههای اجتماعی لازم را فراهم میکند تا مردم آفریقای جنوبی پناهندگان را تهدیدی برای رفاه اجتماعی و اقتصادی کشور خویش بدانند. آتش زدن حلبیآبادها و حومههایی که محل زندگی خارجیان است، توسط اهالی ژوهانسبورگ در ماه مه 2008 جرقهی نوشتن این رمان اجتماعی و فرهنگی را برای مایکل ویلیامز ایجاد میکند. خشونتهای حاصل از فقر و بیعدالتیهای اجتماعی که سالها دروجود اهالی آفریقای جنوبی تلنبار شده بود، سرانجام با انفجاری مهیب سبب تخلیهی نفرتها و خشمهای فروخورده میشود و آتشی میافروزد که در آن انسانهای بیگناه زیادی کشته و بیخانه و سرپناه میشوند. پس ازکنترل خشونت و برقراری آرامش توسط پلیس، آوارگان آشفته و بیپناه مهاجری باقی میمانند که توسط دولت به سختی و با امکانات بسیار اندک در اردوگاههای خارجیان اسکان داده میشوند. بسیاری از آنها به دلیل شرایط نامناسب زندگی از کمپها میگریزند و به کارتنخوابی و پرسه در خیابانها متوسل میشوند.
این روایت پرکشش با ریتمی متوازن از مسایل و مشکلات اجتماعی پناهندگان گریزی میزند به فوتبال؛ جادوی امیدبخش نوجوانان بیخانواده و بیسرپناه. با شکلگیری مسابقات فوتبال بیخانمانها در جام جهانی، فرصتی نیز به نوجوانان ساکن در آفریقای جنوبی داده میشود تا با یاری سازمانهای بشردوستانه به انجام تمرینات مداوم و زندگی در اردوهای آمادگی فوتبال بپردازند و از این طریق، مصرف مواد مخدر، اعتیاد به الکل، شیوع بیماریهای واگیر، رفتارهای خشونتآمیز و ناهنجار اجتماعی آنها کنترل شود. در واقع فوتبال فضایی برای تعامل بهتر با دیگران و امکانی برای شروع یک زندگی تازه را به آنها هدیه میدهد.
حالا وقت دویدن است، محصول تجربهی کار با بیخانمانها، مهاجران و پناهندگان به آفریقای جنوبی است. نویسنده، مایکل ویلیامز، که خود در یکی از مراکز تامین غذای رایگان در شهر کیپتاون کار میکرده است، ساعتهای زیادی را به گفتگو با نوجوانان پناهجو اختصاص داده است. بیشک این تجربه او را در خلق اثری واقعگرایانه و مبتنی بر اتفاقات اجتماعی و فرهنگی حاکم بر آفریقای جنوبی یاری کرده است. او که تجربهی نوشتن متنهای رادیویی را نیز در کارنامهی خود دارد، موجز و خالی از حشو مینویسد، از شیوهی روایتی سرراست و روان و منطبق با تاریخ رویدادها استفاده میکند که گاه رفت و برگشتی به گذشته و خاطرات، ریتم یکنواخت آن را میشکند. این گریزهای گاه و بیگاه تا بدان حد است که موجب پراکندگی ذهن مخاطب نمیشود و در عوض برای روند داستان، کشش، و برای خواننده شوق دنبال کردن ماجرا را خلق میکند. نویسندهی کتاب سالهاست که از دل اسطورههای آفریقای جنوبی و افسانههای بومی برای نوجوانان آفریقایی هویت میآفریند و نمایشنامههای موزیکال و اپراهای مختلفی را بر اساس همین افسانهها و اسطورهها در کیپتاون به روی صحنه میبرد. اما این اثر را با رئالیسمی بیپیرایه بر اساس واقعیتهای اجتماعی جاری مینویسد.
«حالا دیگر تنهایم. دیگر هیچ چیز جدیدی وجود ندارد. هیچ اتفاق تازهای نمیافتد. من یاد گرفتهام تنها باشم. باید وقتی با مردم کار داری سراغشان بروی و وقتی کارشان نداری، رهاشان کنی. آنها را میبینم و ترکشان میکنم؛ کاری است که مدتهاست انجامش میدهم.»