هر کسی بارهایی به دوش دارد و هر از چند گاهی فرصتش پیدا میشود تا یکی را آرام زمین بگذارد. الان فرصت فراهم شده تا من یکی را زمین بگذارم. فقط بگویم که اینها را از حافظه میگویم و حافظه از مخدوشترین منابع است. ای بسا سالها در ذهن جابهجا شوند و واقعهها پس و پیش بروند و بیایند. در همین حد بخوانید نه در حد وقایعنگاری.
بچگیم در میان خاندانی پر کودک و پر محبت و پر شر و شور گذشت. اغلب همبازیهای من به اقتضای سن پدر و مادرم فرزندان خاله و دایی مادرم بودند که همسن من یا یکی دو سال بزرگتر بودند.
یکی از فرزندان خالهی مادرم که در آن زمان درست در مرز کودکی و نوجوانی ایستاده بود (خاله فرزندان بزرگتری هم داشت که من حتی فکر بازی با آنها هم به سرم نمیزد چون «بزرگ» بودند) امیر بود. امیر با ما بازی میکرد اما بیش از آن که همبازی باشد، مراقب بود.
همیشه لبخند میزد، برای بازی به همه انگیزه میداد و جدیترین مداخلهای که میکرد جلوگیری از دعوا و زورگویی و آزار بود. فرشتهی رحمتی بود با صورت کشیدهی همیشه خندان و صدایی تودماغی ناشی از پولیپی که نفس کشیدنش را نیز صدادار میکرد.
الان که فکر میکنم همان پولیپ برای یک بچه در آن سن آن قدر آزاردهنده بود که بتواند همیشه غمگین و افسرده کناری بنشیند و با کسی کاری نداشته باشد و به روزگار لعنت کند، اما او اهل لبخند و مدارا بود نه اهل ناله و نفرین.
جنگ که شد، برادرهای بزرگتر او باید به جبهه میرفتند چون سرباز بودند. او هم داوطلب بود و بسیجی و راهش را کشید و رفت جبهه. امیر یکباره بزرگ شد و داغش – در مقام همبازی – به دل ما ماند. از جبهه که میآمد سریع میآمد و میرفت و نمیدیدیمش.
مرحوم پدرش موافق این کارها نبود که امیر مسجد برود و کمیته برود و جبهه برود، و مرحوم مادرش هم میگفت فعلا که ما دو سرباز در جنگ داریم، امیر بحث نمیکرد، جنگ و جدل و دعوا نمیکرد، لبخند میزد و میرفت.
گاهی که میدیدیمش پدرم یا مادرم ازش میپرسیدند در جبهه چه میکند و او میگفت «ما اونجا سنگرا رو نظافت میکنیم» و چنان این حرف را با لبخند همیشگیش همراه میکرد و از هر رنگ شوخیای خالی میکرد که مردد میماندی که واقعا باور کنی یا نه. و البته که اگر میخواستی باور کنی راه باز بود، جثهی باریک و نه چندان درشت امیر (به قول آن روزها هیکل ایدئولوژیکش) به این باور کمک میکرد.
بعدها فهمیدم (یکی از بچههای محلهمان تصادفی همرزم او در جبهه از کار درآمد) که انگار در جنگ نیروی سادهای نبوده که البته مهم هم نیست. او حتی اگر همان نظافت را هم میکرد با همان حال خوشی میکرد که داشت و به ما هم میداد و برای من دست کم همان مهم است.
جنگ که تمام شد کمکم زیر پای فرهنگ جنگ هم خالی شد. مردم پرسیدن و نقد را حق خودشان میدانستند و در عین حال راهی برای این پرسیدن باز نبود مگر بحث در اتوبوس و تاکسی و جمع خانواده. کمکم خشم، احساس فریبخوردگی، احساس تبعیض و بیکفایتی همه را عصبانی کرده بود.
در چنین فضایی سفسطهگرهای ریش قاب کردهی پیشانی پینه بستهی یقه کیپ کرده که از پاسخ درنمیماندند و همین بیصداقتی نفرتانگیزشان نه تنها پاسخی به خشم نبود که افزایندهی خشم هم بود. آن که لبخند میزد و کمتر بحث میکرد و مظلومانه میگفت «استغفر الله، حالا ول کنید این بحثا رو خودتون چهطور اید؟» امیر بود و کی بهتر از او که هدف تمام آن حملههای خشمگینانه واقع شود؟
دیپلمش را همان حین جنگ گرفته بود. رفت دانشگاه. رفت بهشتی که نرمافزار بخواند. خیلی زود پا پس کشید. همان وقتی که یقهکیپکردهها دنبال حجاب چوب و چماقی بودند او گفت دانشگاه با این شکل حضور خانمها جای مناسبی برای من نیست. من باید بروم جایی که خودم را تهذیب کنم.
مدتی رفت و در دامغان در اتاقی کوچک زندگی کرد و بعد رفت قم. معلم شد. سادهترین زندگیای که بتوانی تصور کنی. ازدواج کرد با همسری مثل خودش بسیار ساده.
همان وقتها من هم رفتم دانشگاه و ژیگول شدم و روشنفکر شدم و فلسفهخوانده شدم و دنبال متفکرهای عمیقی میگشتم که پاسخ پرسشهایشان را خودشان بیابند و جرات دانستن داشته باشند نه این که در پی پاسخ پای منبر بنشینند یا سر توی رسالهی عملیه بکنند. طبیعتا اگر هفتاد میلیون آدم ایرانی را با این نگاه امتیازدهی میکردم امیر جان کمترین امتیاز را میگرفت. گسستم، از امیر گسستم اما نه به تلخی که کنار امیر تلخیای پدید نمیآمد.
امیر بذری هم از جنگ با خودش یادگار داشت که کمکم جوانه زد و رشد کرد؛ همان بذر مشهور، جراحت شیمیایی. من هرگز کسانی را که به دولت و حاکمیت پلشت کشوری مثل هلند خوشبین هستند درک نمیکنم. امیر ما را هلند کشت نه صدام. صدام از قبر پدرش سلاح شیمیایی نیاورده بود، از هلند خریده بود.
از نفستنگی آغاز شد و با از کار افتادگی دستها و بعد هم از کار افتادن گردن ادامه پیدا کرد. احتمالا در پنج سال اخیر دیگر نمیتوانست کارهای خودش را هم انجام بدهد، اویی که کارهای دیگران را هم همیشه داوطلبانه انجام میداد.
چرا میگویم احتمالا؟ چون هیچ وقت نرفتم که ببینمش. دل دیدنش را نداشتم. من آدم ناتوانی هستم. بسیار ضعیف و ناتوان. بسیار ضعیفتر از آن که حتی خوندماغ شدن غریبهای را در خیابان ببینم؛ چه رسد به امیر را در بستر.
باید راهی مییافتم و کوتاهی کردم و نیافتم و نرفتم و ندیدمش. به همین حد از حماقت و توحش ناخواسته. البته که هم من میدانم و هم شما که اینها همه توجیه است و نباشد هم فرقی نمیکند. دیگر امیر نیست، رفته، شهید شده. اگر خطا نکنم چهارده یا پانزده فروردین.
دیروز به ختمش در تهران رفتم. مسجد الرسول میدان رسالت. مدتها بود که ختم این همه شلوغ ندیده بودم و مدتها بود که ندیده بودم مردم در ختم مشغول احوال روزانهی خود نباشند.
در بیش از یک ساعت به زحمت یک جزء قرآن خواندم که گریه امانم را بریده بود و بقیه هم کم و بیش در رنج عمیقی بودند.
روحانیای از دوستان امیر منبر رفت. میدانم که دوست امیر بود و امیر دوستش داشت، میدانم که اگر آدمی خوب نبود و کارهای خوب بسیاری نکرده بود و نمیکرد دوست نزدیک امیر نمیشد؛ اما من را تا حد مرگ خشمگین کرد و من میخواهم از این خشم بنویسم. جناب ایشان تمام وقتش را به چرندیاتی از این دست اختصاص داد که حضرت زینب عاقلتر بوده یا حضرت مریم، حضرت زینب عاقلتر بوده یا حضرت آدم، حضرت زینب عاقلتر بوده یا حضرت علی. و فرصت نکرد حتی یک جملهی معنیدار در مورد امیر بگوید.
گیرم اصلا تمام این وزنکشیها را بین مقدسین و مقدسات کردی، گیرم یکی بالاتر نشست و یکی پایینتر. به ما چه؟ چه تسلایی برای آدمهایی است که امیر را از دست دادهاند؟
و راستش تنها چیزی که باعث میشود تلاش کنم که درکش کنم این است که یادم میآید که او هم امیر را از دست داده بود. او هم لابد نیازمند تسلی بود. او هم لابد مثل من و ما و حتی بسیار بیشتر سرگردان بود.
تمام شد. داستان مردی که فلسفه نمیدانست و فلسفه نمیبافت اما چنان زندگی کرد که به کیفیت زندگی و بهبود حال همهی ما افزود. با قدمهای کوچک و مصمم و با لبخندهایی سخت انسانی.