همه میدانند ترجمه آکنده از مشکل است. چون زبانها متناظر یکدیگر نیستند، غیرممکن است که متن نوشتهشده به یک زبان را به زبان دیگری انتقال داد، یا حداقل نمیتوان دقت کامل را رعایت کرد. این مسئله در ترجمه متون ادبی وخیمتر میشود، چون در وادی ادبیات به کارکردهای ارتباطی یا ارجاعی متعارف زبان بسنده نمیشود. متنی را که در زبان اصلی هم محتاج ترجمه است، چگونه میتوان به یک زبان بیگانه ترجمه کرد؟ درعینحال، چون زبان و ترجمه در قلمروی مشاعاند، ادعای غیرممکنبودن ترجمه انگار نوعی افسانهسازی است. همین حقیقت که هر کلمه معنایی دارد تلویحاً یعنی میتوان آن را در قالب کلمات دیگر درآورد. و اگر چیزی را بتوان در قالب کلمات دیگر درآورد، مطمئناً ترجمهپذیر هم هست.
چالش واقعی در ترجمه ادبیات (و شاید کلاً ترجمه) نه امکانناپذیری، بلکه بلاتکلیفی است. برای هر ترجمهای، میتوان از جهتی گفت که ترجمههای متفاوتِ دیگری هم ممکن است. این مثال را در نظر بگیرید که مارک پولیزوتی در کتاب جدیدش همدردی با خائن: مانیفستی برای ترجمه۱ زده است. اولین جمله رمان L’Étranger آلبر کامو (مشهور به بیگانه۲ در ایالات متحده، که در انگلستان گاهی به خارجی۳ ترجمه شده) این است: «Aujourd’hui, Maman est morte». آیا باید این جمله را «مادر امروز مُرد» ترجمه کرد (استوارت گیلبرت)، یا «مامان امروز مُرد» (متیو وارد)؟ «مادر» به گوش خوانندگان انگلیسیزبان بیروحتر از «مامان» به گوش فرانسویهاست، اما «مامانی» یا «مامی» هم به درد نمیخورد. شاید هم «امروز مامان مُرد» (ریان بلوم) چون میل روانی مرسو۴ به زندگی در اکنون را آشکار میکند؟ یا «مادرم امروز مُرد» (ساندرا اسمیت) چطور؟ هر چهار ترجمه موجهاند و کنار هم نشانمان میدهند پرسش اساسی درباره ترجمه این نیست که آیا شدنی است یا خیر، بلکه این است که چگونه باید ترجمه کرد. و این هم به نوبه خود وابسته به طرز فکرمان درباره متنی است که مشغول ترجمهاش هستیم.
ژروم قدیس، در جمله مشهوری، گفته است آثار سکولار و زمینی را بهجای «لغت به لغت» باید «معنا به معنا» ترجمه کرد، اما باید با رویکرد تحتاللفظی سراغ متون مقدس رفت چون «حتی ترتیب کلمات» نیز از آسمان نازل شدهاند. نظریه ترجمه معاصر در غرب نیز انعکاس همین تفکیک است، ولی جای مقدس و زمینی عوض شدهاند. یوجین ندا، که چهرهای پرنفوذ در ترجمه انجیل و پژوهشگری پیشتاز در مطالعات مدرنِ ترجمه است، در دفاع از یافتن «معادلهای پویا» استدلال میآورد تا انتقال معنا بین زبانها تضمین شود (او حاضر است متن را فدای روح کند). در سوی دیگر، آن نظریهپردازان ترجمه ادبی که آشکارا سکولار هستند، کسانی مثل آنتونی برمن و لورنس ونوتی و امیلی اپتر، هوادار شیوههایی در ترجمهاند که بر بیگانگی متن مبدا و مقاومتش در برابر همگونسازی در فرهنگهای دیگر تاکید میکند (آنها حاضرند بر سر روح خطر کنند تا متن حفظ شود).
پولیزوتی در همدردی با خائن به این پرسش میپردازد که چطور باید ترجمه کنیم، اما پاسخهایی را که نظریه ترجمه معاصر ارائه میدهد رد میکند. منظورم از ردکردن آن نیست که اثبات میکند اشتباهاند. این کتاب یک مانیفست است، نه رساله. و گرچه هدفش آن است که «شما را تشویق کند طرز فکر متفاوتی درباره ترجمه پیش بگیرید»، درعینحال «یک بررسی جدی و جسورانه» درباره (به قول مولف) «یک موضع مطلقاً نامتعارف» است. این موضع از آن رو نامتعارف است که خاستگاهش خارج از آکادمی است، همان آکادمیای که بهلطف اوجگیری مطالعات ترجمه در قالب یک رشته دانشگاهی مرجع این مسائل شده است. پولیزوتی چهرهای دانشگاهی نیست، بلکه کارورز معمولی موفقی در این حوزه است (او حدود ۵۰ کتاب از فرانسوی ترجمه کرده است)، و فعال دنیای هنر (به عنوان سردبیر موزه هنر متروپولیتن)، و مردی اهل ادب که میلش به استوانههای طلایهدار این عرصه میکشد (یک زندگینامه از آندره برتون نوشته است، و یک تحقیقِ در حد و اندازه کتاب درباره ترانه «دیدار دوباره با بزرگراه ۶۱»۵ از باب دیلن، و چیزهای دیگر). پولیزوتی، که بیشتر به انتخابِ مواردِ خاص علاقه دارد تا ادعاهای کلی، از ما میخواهد بخش عمده (یا حتی کل) نظریه ترجمه معاصر را دور بریزیم، و همچنین برخی قصههای قدیمی را، از قبیل آن تصور بدبینانهای که مترجمان را خائن به متن مبدا میداند (یا به قول آن جناس مشهور ایتالیایی: traduttore, traditore)، یا نظیر خوشبینانهاش که مترجمان را خادمان لطیفِ تفاهم میانفرهنگی میداند. او در عوض ما را ترغیب میکند که ترجمه را کمتر «مسئلهای که باید حل کرد» بدانیم، و آن را بیشتر به چشم «دستاوردی که باید حاصل کرد» بنگریم. او ترجمه را فینفسه نوعی هنر میشمارد.
پولیزوتی برای آنکه ما را متقاعد کند که این گونه به ترجمه نگاه کنیم، از همان نقطهنظر بیرونیاش به موضوعاتی آشنا میپردازد. کتاب او طی ۹ فصل بسیار خواندنی و کمابیش فرحبخش به این موضوعات میپردازد: بحثهای نظری درباره امکان و حدّ ترجمهپذیری، تاریخ ترجمه در غرب از ترجمه هفتادگانی۶ و ژروم قدیس تا قرن بیستم، ایدهای که ترجمه را تقریبی از زبان ناب میداند، مسئله «وفاداری» به منبع، چالشهای تفاهم میانفرهنگی، پیشه ترجمه خودش و برخی از معاصران، ترجمهپذیری شعر، ترجمههای متون تجربی و بیمعنا، و نهایتاً اینکه در دنیایی که روزبهروز زبانش همگنتر میشود ترجمه چه اهمیتی دارد (اگر اصلاً داشته باشد). هریک از این عناوین شایسته نگارش کتابی مجزاست. مقالههای کتاب میتوانند پیشدرآمد مفیدی برای نابلدها باشند و مملوّ از مثالهای رنگارنگ از سابقه کاری این مترجماند، اما محتوای تاریخی و نظریشان در برابر نکته جدلی مدنظر مولف در اولویت دوم قرار دارند. (خوانندگان برای مطالعه یک اثر با محتوای جدلی کمتر و بحثهای گستردهتر میتوانند سراغ کتاب آیا آن چیزی که در گوش توست ماهی است؟ ترجمه و معنای همهچیز۷ از دیوید بلو بروند). فارغ از مسئله خاص مد نظر، پولیزوتی ماهرانه بحث را به اینجا میکشاند که شایسته است ترجمه را بهجای یک «ایدئال دستنیافتنی»، یک مسئله کاربردی و عملی بدانیم. او با این کار میخواهد تصورات غلطی را از میان ببرد که بهزعم او مترجمان و دانشجویان ترجمه را به بیراهه کشاندهاند، و در صدرشان این ایده که یک «نظریه یا دُگم میتواند جای کار مترجم یعنی دست و پنجه نرمکردن با متن به شیوه مقتضیاش [یا] تدوین یک راهبرد مناسب را بگیرد». او موضعش را نوعی «ضدتئوری» یا «رویکردی عوامانه» مینامد.
از قضا، هر دوِ این برچسبها قدری رهزناند. برخورد با یک متن «به شیوه مقتضیاش» نیز مصداق تام و تمام از یک موضع نظری است، و ادعای اینکه مترجمان ادبیات پیش از آنکه مفسر باشند هنرمندند هم اصلاً (بهویژه در نظر دانشپژوهان) عوامانه نیست. (به هر روی، وقتی کار به مواردی میکشد که سوءتفاهم به مناقشه سیاسی، اجتماعی یا دینی دامن میزند، پولیزوتی قدری از آزادی هنری مترجمان پا پس میکشد). اما تاآنجاکه خواننده در سطح اثر بماند، همدردی با خائن، ذهن مترجمی که مشغولبهکار است را منبعی بصیرتبخش میداند، کسی که به قول مولف «هر دو پایش در جبهه عمل کاشته شدهاند». یک نکته برجسته کتاب مثالهایی است که پولیزوتی از برخی انتخابهایش در ترجمه رمانهای موریس روش، لیندا لی و ژان اشنوز (و دیگران) میزند، مثالهایی که مخاطب را رام میکنند. بحثهای او درباره روش و لی نشان میدهد ترجمه نثری که بسیار وابسته به جناس (یا «قالبپذیریِ» اصطلاحهای مولف) است چقدر چالشبرانگیز است. بهعنوان یک نمونه از روش میتوان به این اشاره کرد: [V]euve poignante در لغت یعنی «بیوه کنایهزن»، اما با veuve poignet (به معنای تحتاللفظی «مُچ بیوه») هم جناس دارد که اصطلاحاً یعنی استمنا. لذا پولیزوتی veuve poignant را «بانوی کفدستی» ترجمه میکند (که با کجنویسی به جناس آن اشاره دارد). این هم یک مثال دیگر که پولیزوتی توضیح میدهد چطور یک بخش دشوار از رمان بلوندهای بزرگ۸ اشنوز را پیاده کرده است:
به دیوارنوشته Ni dieu ni maître-nageur رسیدم (که تحتاللفظی یعنی «نه پروردگار، نه ارباب شنا») که بازی با آن شعار معروف آنارشیستهای فرانسوی است که میگوید «نه پروردگار، نه ارباب». چون تا ضربالاجل انتشار به یک راهحل راضیکننده نرسیدم، به «نه پروردگار، نه شنا-پرور» رضایت دادم. مشکل آنجاست که در انگلیسی معلم شنا داریم، نه شناپرور. چند سال بعد که فرصت بازبینی پیدا کردم، ترجمهام را به این تغییر دادم: «آنکه کاری از دستش برنمیآید، شنا درس میدهد». قبول دارم که این یک بومیسازی محض است چون دیوارنوشته فرانسویِ ناب اشنوز را به چیزی تبدیل کرده است که بیشتر پسند انگلیسیزبانهاست.۹ اما بر خلاف ترجمه اولم، این یکی (چنان که باید و شاید) شبیه طعنه استهزاءآمیزی است که میتواند واقعاً روی دیوار یک استخر عمومی با خط خرچنگقورباغه نوشته شده باشد، و لذا با دنیای تخیلی رمان بیشتر جور درمیآید.
مثالهای «بانوی کفدستی» «آنکه کاری از دستش نمیآید، شنا درس میدهد» یک راهحل زیرکانه است. ازجمله، با این نمونه میفهمیم رویکرد پولیزوتی کجا واقعاً موثر است: آنجا که، بهخاطر «قالبپذیری» زبان، اولویتدادن به معناشناسی شما را به سرمنزل مقصود نمیرساند. برای خلق یک ترجمه موثر کاربردی، صراحتاً نیازمند ابداع هنری هستیم. بهعلاوه، اعتراف پولیزوتی به اینکه برگشت و در تلاش سابقش تجدیدنظر کرد یادآوریِ سودمندی در این باب است که کار ترجمه حتی برای یک مترجم خاص هم هرگز واقعاً تمام نمیشود (پولیزوتی با پیگیری خاطرات مترجمان به «وسوسههای بیشمار برای تداوم بازبینی حتی پس از انتشار» اشاره میکند).
پولیزوتی برای آنچه به تبعیت از لورنس ونوتی (همان استاد و مترجمی که پولیزوتی در جای دیگری حرفش را رد میکند) رویکرد «بومیسازی» مینامد (که در آن متن مبدا تا حد امکان به زبان مخاطب هدف نزدیک میشود)، توجیه میآورد و ادعاهایی نظری مطرح میکند، ادعاهایی که لابد انتظار نمیرفت در یک مانیفست ضدتئوری مطرح شوند. او با اینکه دامنه نفوذ تفاوتهای زبانشناختی و فرهنگی را تصدیق کرده است («در انگلیسی معلم شنا داریم، نه شناپرور»)، در توجیه انتخاب خود، آن تفاوتها را در رده طیف فرهنگی گستردهتری میگذارد: «این یکی ... شبیه طعنه استهزاآمیزی است که میتواند واقعاً روی دیوار یک استخر عمومی با خط خرچنگقورباغه نوشته شده باشد». شاید حق با او باشد. هر دو عبارت مبتذلاند. اما آیا میشود اینقدر مطمئن بود که استهزا (دیوارنوشته که بماند)، حتی در فرهنگهایی که بهقدر انگلیس/آمریکا و فرانسه مجاورت جغرافیایی دارند (اما همه میدانند که در فرهنگ چقدر ناهمخواناند)، میتواند بهطرز مقبولی از مرزهای فرهنگی و زبانشناختی عبور کند؟ و مطمئناً این ادعا که آن عبارت انگلیسی «بیشتر» با دنیای تخیلی آن رمان فرانسوی جور درمیآید نیز مشکوک است. منظور پولیزوتی این است که آن عبارت با دنیای تخیلی ترجمه رمان جور درمیآید؛ این انتخاب مناسبتری برای نسخه «او» از متن اصلی است.
شاید فکر کنید اینها جرّ و بحث الکیاند، اما از نکتهای مهم پرده برمیدارند: هر ترجمهای، حتی ترجمه مترجمی که ذهنیتش به قدر پولیزوتی عملگرایانه باشد، پیشفرضهایی نظری دارد که میگویند کدام انتخاب بهتر است و چرا. نظریه ترجمه، مانند نظریه ادبی، میتواند روی یک گفتمان غامض دست بگذارد که بهظاهر از هدفش دور است، اما همچنین میتواند شیوه فکر مردم درباره اُبژههایشان را توصیف کند. و به یک معنا، پولیزوتی هم میلی به آن تفکری ندارد که مانع آن چیزی میشود که ترجمه به اعتقاد او باید بکند، یعنی ساختن هنر جدید (بماند که هنر چیست). این کار در اصل ایرادی ندارد، اما این ایراد را دارد که بیعلاقگیتان به یک چیز را به پای بیاهمیتیاش بگذارید. پولیزوتی به نوبه خود مدعی است قدر آن پژوهشهای نظریای را میداند که مجبورش میکنند پیشفرضهایش را زیر سوال ببرد، اما کلیت کتاب (که با خاطری جمع نظریههای ترجمه معاصر را رد میکند و به پیشفرضهای سنتی متعددی تکیه دارد) خلاف این ادعاست. نگاه کنید که او ترجمه نامتعارف کلیو اسکات (مترجم و نظریهپرداز) از آپولینر را با ترجمه کمی مقیدتر اما همچنان نسبتاً آزاد ساموئل بکت از پُل الوار چطور مقایسه میکند. پولیزوتی مدعی است که:
تفاوت میان ... بُعد اضافهای که بکت به الوار میافزاید و ویرانیای که اسکات بر آپولینر تحمیل میکند آن است که: یکی با تداعی جنبههایی که شاید از نظرمان دور مانده باشند تجربهمان را از متن اصلی غنیتر میکند، ولی دیگری فقط دنبال جلب توجه است چنانکه انگار بالا و پایین میپرد تا دوربین بهسوی او بچرخد که درنتیجه صدای مولف را خفه میکند.
فقط دنبال جلب توجه است؟ بالا و پایین میپرد تا دوربین به سوی او بچرخد؟ شخصاً علاقه خاصی به ترجمه اسکات ندارم، اما پولیزوتی با این حرفها پا را از گلیمش درازتر کرده، بهویژه چون این حرفها را در کتابی زده که جسورانه مدعی است در وادی ترجمه «هیچ قاعدهای جاری نیست».
درحقیقت میتوان قاعدههایی را در همدردی با خائن دید، که همگی مربوط به فهم خاص پولیزوتی از آن چیزیاند که «تجربهمان را از متن اصلی غنیتر میکند». او این غنیسازی را در بسیاری از نویسندگان بزرگ همزبانش میبیند که مترجم هم بودهاند: مثلاً در بکت، و فراتر از همه ازرا پاوند. اما چون (همانطور که پولیزوتی اشاره میکند) اشعار شگفتانگیز مجموعه ختا۱۰ مصداق «ترجمه پاوند از پاوند» هستند و کتاب پولیزوتی کلاً مترجم را تا مقام هنرمند بالا میبرد، اینکه صدای مولف اصلی چه بوده است اصولاً برایش مسئله نیست. جهت رعایت انصاف باید گفت پولیزوتی در عین حال مدعی است ترجمههای خوب باید حس احترام و همدلی نسبت به منبعشان داشته باشند، اما سوال اینجاست که منظور او از این صفتها چیست؟ بعید است احترام یا همدلیْ توصیف مناسبی از مورد آقای پاوند باشند که دست به کار ترجمه از زبانی شد که چندان نمیفهمید. ترجمههایی که میخواهند زبان مبدا را فدا کنند تا زبان مقصد را توسعه بدهند، بالقوه تابع فرضیههای بومیپرست هستند، اما فارغ از این نکته هم معیار پولیزوتی مشکلآفرین است، چون برای همه یکسان رعایت نمیشود. اگر پاوند را مجاز بدانیم که از پاوند ترجمه کند، اسکات هم باید بتواند از اسکات ترجمه کند بیآنکه متهم شود دنبال جلب توجه است (و البته پاوند هم دستی بر آتش جلب توجه داشته است). اینکه اثری هنری یا ترجمهشده را نپسندیم یک مسئله است، و اینکه بگوییم اساساً شیادانه است مسئلهای دیگر. مگر کسی میتواند بگوید که با ترجمه اسکات از آپولینر، تجربه او یا دیگران از متن اصلی غنیتر نشده است؟ پولیزوتی مترجمان را تشویق میکند هنرمند باشند، بعد در نقش پلیسِ این هنر فرو میرود و یگانه هادیاش در این نقش هم سلیقه شخصی اوست. این هم ایرادی ندارد اگر همسلیقه او باشید. اگر نباشید، ایراد وارد است.
همدردی با خائن شاید به نقش نظریه ترجمه در مقام راهنمای این عمل بدگمان باشد، اما در سراسر کتاب بر سر ادعاهای نظریاش جسورانه (و شاید ابلهانه) قمار میکند. اینکه این ادعاها بیش و کم از مُد افتادهاند از ارزش نظریشان نمیکاهد (پولیزوتی آنجا که میگوید ترجمه باید «عصاره» معنای متن را ثبت و ضبط کند انگار مثل اصحاب جریان نقد جدید۱۱ حرف میزند). اما تناقضات یا خلاها تیشه به ریشه کتابی جدلی از این جنس نمیزنند، بلکه موفقیت یا شکست این کتاب وابسته به واکنشهایی است که برمیانگیزد. پولیزوتی مینویسد: «مسئولیت اصلی مترجم، خلق یک متن ادبی جدید با حداکثر توانمندیهای شخص و به هر وسیله مقتضی است». احساسمان در این باره هرچه که باشد، آنقدر برانگیزاننده هست که وادارمان کند ببینیم کجای میدان ایستادهایم (دیدگاه شخصی و نهچندان مُد روز من آن است که مسئولیت اصلی مترجم انتقال معنای متن مبدا است). دستآخر موجه است که مترجمان ادبیْ هنرشان را بهعنوان هنر جار بزنند، بهعنوان مشقی در هر دو عرصه خلق و فهم، و موجه است که در حوزه کاریشان بخواهند شان هنری پیدا کنند، حتی اگر هنرشان و شان هنریشان همواره فرع بر آثار دیگران باشد.
اطلاعات کتابشناختی:
Polizzotti, Mark. Sympathy for the Traitor: A Translation Manifesto. MIT Press, 2018
پینوشتها:
• این مطلب را جاشوا آدامز نوشته است و در تاریخ ۷ اکتبر ۲۰۱۸ با عنوان «Translation Without Theory» در وبسایت لسآنجلس ریویو آو بوکز منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۱ آبان ۱۳۹۷ با عنوان «همدردی با خائن: مانیفست مترجمانی که به متنها خیانت میکنند» و ترجمه محمد معماریان منتشر کرده است.
•• جاشوا آدامز (Joshua Adams) شاعر، منتقد ادبی، مترجم، و مدرس ادبیات و نویسندگی در دانشگاه لوئیویل است. او پیش از این عضو تحریریه شیگاکو ریویو بود. هماکنون کتابی را با موضوع شکاکیت در دست نوشتن دارد.
[۱] Sympathy for the Traitor: A Translation Manifesto
[۲] The Stranger
[۳] The Outsider
[۴] شخصیت اصلی رمان بیگانه.
[۵] Highway 61 Revisited
[۶] نسخهای از تورات که در قرن سوم پیش از میلاد توسط هفتاد دانشمند یهودی از عبری به یونانی ترجمه شد [مترجم].
[۷] Is That a Fish in Your Ear? Translation and the Meaning of Everything
[۸] Big Blondes
[۹] اشاره به جمله مشهوری از جورج برنارد شاو که میگوید: «آنکه میتواند کاری میکند، و آنکه نمیتواند درس میدهد» [مترجم].
[۱۰] Cathay: مجموعهای از اشعار کلاسیک چینی که پاوند به انگلیسی ترجمه کرد و در سال ۱۹۱۵ منتشر شد [مترجم].
[۱۱] New Criticism: جنبش فرمالیستی در نظریه ادبی که در دهههای میانی قرن بیستم در وادی نظریه ادبی آمریکا حاکم بود [مترجم].