«عقاب‌های تپه 60»؛ محمدرضا بایرامی؛ کتاب نیستان خاطراتِ شکارِ عقاب!

محمدرضا بایرامی،   3970805195 ۱ نظر، ۰ در صف انتشار و ۰ تکراری یا غیرقابل انتشار

"عقاب‌های تپه 60" را وقتی نوشتم که سرباز بودم و در منطقه‌ی دهلران. زمان جنگ بود و من طبیعت‌گرا، سعی داشتم خشونت و لطافت را همزمان ببینم

خاطراتِ شکارِ عقاب!

«عقاب‌های تپه 60»

نوشته: محمدرضا بایرامی

ناشر: کتاب نیستان، چاپ اول ناشر 1397

212صفحه، 20000 تومان

 

****

"عقاب‌های تپه 60" را  وقتی نوشتم که سرباز بودم و در منطقه‌ی دهلران. زمان جنگ بود و من طبیعت‌گرا، سعی داشتم خشونت و لطافت را همزمان ببینم.

آن وقت‌ها  گاهی اگر فرصتی دست می‌داد، برای خودم یادداشت‌های روزانه‌ای هم می‌نوشتم که حاصل آن در  دو کتاب "هفت روز آخر" و "دشت شقایق‌ها" آورده شده که هر  دو را انتشارات محترم "نیستان" چاپ کرده . برش‌هایی که در زیر آورده می‌شود، از میان دشت شقایق‌ها انتخاب شده و به نوعی چگونگی به وجود آمدن و پشت صحنه‌ی "عقاب‌های تپه 60" را نشان می‌دهد. بی‌هیچ توضیح بیشتری:

 

  سه‌شنبه 22 دی 66

 باران، بارانِ پاک و روشن. تطهیرکننده و شست‌وشودهنده. زمین، دیری است که منتظر بوده.

 دیوارهای کاهگلی به نم نشسته است. سقف سنگرمان چکه می‌کند. ساقه‌های جویی که در باغچه کاشته‌ایم، شاداب شده‌اند. باران با شدت تمام می‌بارد. هنوز ظرفها را نشسته‌ایم؛ اما نمی‌شود بیرون رفت. مگر به شتاب و برای برداشتن آبی و گرفتن وضویی.

 پرنده‌های خیس‌شده خودشان را در سوراخهای دیوار قایم می‌کنند.

می‌آیم تو. بچه‌ها دور چراغ نشسته‌اند و گرم صحبت. مسلم حیدری که برادرش در مشکین‌شهر شکاربان است، می‌گوید: "درخته خیلی بزرگ بود. بالاخره به هر زحمتی که بود، خودم رو بالا کشیدم و رسوندم به جوجه‌ها. اما تا آمدم یکی‌شونو بردارم، یک‌دفعه سر و کله عقابه پیدا شد. نزدیک بود از همان بالا پَرتَم کنه پایین. یکی از بچه‌ها با قلاب‌سنگ شروع کرد به سنگ زدن. به چه مکافاتی از دستش  در رفتم."

می‌پرسم: «مگه عقابها بالای درخت هم لانه می‌گذارن؟»

می‌گوید: «آره. مگر ندیده‌ای؟«

 و من ندیده‌ام. بعد حبیب شروع می‌کند به نقل خاطره‌ای دیگر، از عقابی دیگر: « آن موقع، توی زبیدات بودیم. داشتیم تاب می‌خوردیم که بالای یه تپه به لانه‌ای برخوردیم. چند تا تخم تویش بود. هنوز نمی‌دانستیم که آنها تخم چیه؛ که عقابی به زمین نشست...«

 حبیب و دوستانش هر روز به تخمها سرکشی می‌کنند و برای عقابها گوشت می‌برند. تا اینکه جوجه‌ها سر از تخم در می‌آورند. آنها جوجه‌ها را بر می‌دارند و می‌آورند دسته و شروع می‌کنند به بزرگ کردن و تربیت آنها. بعد از یکی دو ماه، جوجه‌ها پرواز کردن را یاد می‌گیرند و بعد، در اثر حادثه‌ای، بال یکی‌شان می‌شکند و...

 از خوشحالی نمی‌دانم چه کار کنم. حبیب را سوال‌باران می‌کنم و او، با تعجب، جوابم را می‌دهد. بدون اینکه بداند چه اطلاعات ارزشمندی را در اختیار من می‌گذارد.

 ساعتی بعد، طرح داستان بلندی که مدتها فکرم را به خود مشغول کرده بود، به طور کامل، توی ذهنم شکل می‌گیرد و باران همچنان می‌بارد.

 

  یک‌شنبه 4 بهمن 66

 ساعت سه بامداد است. تازه از بیرون برگشته‌ام و دارم مثل بید می‌لرزم. فتیله چراغ را می‌کشم بالاتر. نمی‌دانم چرا یک‌هو ویرم گرفته که بنشینم و مقداری از عقابهای تپه 60 را بنویسم. تازه دست به کار شده‌ام که باز صدای زوزه‌اش به گوش می‌رسد؛ اما این بار صدای زوزه گرگ است و درست از پشت پنجره. با ناباوری دست از کار می‌کشم. احساس عجیبی بِهِم دست می‌دهد. چیزی بین ترس و هیجان، آمیخته‌ای از این و آن. به نظرم می‌رسد که گرگ پوزه‌اش را چسبانده به پنجره و از سوراخ بین تخته‌ها دارد مرا می‌پاید...

***

 ساعتی مانده به ظهر.

 یعقوب صدایم می‌کند: "اسلحه رو بردار. سریع بیا بیرون!"

 دفتر و دستکم را ول می‌کنم. کلاش تاشو را بر می‌دارم و می‌پرم بیرون. یعقوب پشت دیوار است. می‌پرسم: "چی شده؟"

 می‌گوید: "یه عقاب گنده، سر دیوار خرابه نشسته."

 سرک می‌کشم و می‌بینم. سفید است و قهوه‌ای. بزرگ است و تماشایی. به یاد عقابی که یک روز اطراف رودخانه دیدم می‌افتم. روی پل شهید مستاجران بودیم. من و یک ایفا و یک راننده و ایفا، برای گذشتن از دست‌انداز روی پل، پا کُند کرده بود، که عقاب را دیدم. عقابی که مدتها دنبالش می‌گشتم، حالا در چند متری‌ام بود. پشت به ما و نشسته بر درختچه‌ای از درختچه‌های باتلاق. به راننده گفتم: "یه لحظه صبر کن، تا من اینو بزنم."

 صبر کرد. اسلحه‌اش را گرفتم و از پنجره عقاب سفید را نشانه رفتم؛ اما هر چه کردم دلم نیامد که شلیک کنم. حیف بود کشتنش. اگر می‌توانستم فقط زخمی‌اش کنم...

 لوله اسلحه را می‌گذارم سر دیوار و از همین جایی که هستم نشانه می‌روم. اگر بتوانم بگیرمش، حتماً به درد کارم خواهد خورد؛ اما باز هم دستم به ماشه نمی‌رود و عاقبت عقاب بزرگ، با تمام ابهتش، بال می‌گشاید و به آرامی بلند می‌شود.

 از بالای دیوار می‌پرم آن طرف و می‌افتم دنبالش. نزدیک آشپزخانه، توی گندمزار می‌نشیند. همان جایی که یک گاو به جان زراعت افتاده و من قطع امید کرده‌ام و می‌دانم که بیخود دنبال عقاب کشیده می‌شوم. با این حال، بدم نمی‌آید از همان جایی که نشسته‌ام تیری حواله‌اش کنم و بعد برگردم.

 

  شنبه 24 بهمن 66

 صبحانه‌ام را که می‌خورم، لباس فرم می‌پوشم و به انتظار می‌نشینم. از دیشب، تمام اسلحه‌ها را چک کرده‌ام و خرابهایشان را، سوا. صبح زود هم، روی هر کدامشان اتیکتی زدم، با مشخص کردن نوع خرابی و چیزهایی از این قبیل.

 ساعت هفت است که صدای ماشین می‌آید. سرک می‌کشم. جمشید نوذریان است که به این سو می‌آید. با کمک نگهبان دسته، بیست تا ژ3 و تنها گرینوف اسلحه‌خانه را بار می‌کنیم و راه می‌افتیم. جمشید می‌پرسد: "اینها را کجا می‌برند؟«"

می‌گویم: "قراره اتراکی ببره گردان نگه دارین برای تعمیر."

می‌گوید: "اگه ضامن گرینوف رو درست کنن، خیلی خوب می‌شه. آن وقت خودم می‌آم تحویلش می‌گیرم."

می‌پرسم: "تو از کجا می‌دانی که ضامنش شکسته."

می‌گوید: "آخه دست ما بود؛ یه وقتی، دست مجتبی طاهری. باهاش، توی یه مسابقه هم اول شد."

 شیشه را می‌کشم پایین. هوای بهاری و دلچسب صبح، سر حالم می‌آورد. دشت شلوغ است. یک گروهان، به ستون یک در حال دویدن بر فراز تپه‌ای است. از کنار آتشبار سوم، تا خود گردان، سارها صف کشیده، کنار راه نشسته‌اند. با نزدیک شدن ما، بلند می‌شوند و بعد، باز می‌نشینند. تعدادشان باید دهها هزار باشد. یک سیاهی، بدون حرکت، روی قله تپه آن سوی راه نشسته. اول فکر می‌کنم که آدم است و بعد عقاب و آخر سر پوکه تانک.

وقتی اسلحه‌ها را تحویل می‌دهیم و در حال بازگشت به سوی دسته هستیم، سیاهی روی قله بلند می‌شود و بال و پر می‌گشاید. یک عقاب بزرگ است. از بالای سرمان می‌گذرد و بدون اینکه بال بزند به سوی خط می‌رود و من غرق تعجب می‌شوم از رفتارش و از بی‌حرکت آنجا نشستن این همه مدت.

 

  یک‌شنبه 2 اسفند 66

 دو ساعتی از ظهر گذشته است که یک‌هو، هوا منقلب می‌شود. ابرهای سیاه، با سرعتی باورنکردنی، از هر طرف هجوم می‌آورند و جمع می‌شوند بالای سرمان و بعد، رعد و برق می‌زند و مثل پنبه‌های حلاجی شده، تکه‌تکه‌شان می‌کند و تمام آسمان را می‌پوشانند. دیگر، باران حتمی است. مهیایش می‌شویم. رختی اگر به بند است، برداشته می‌شود. چکمه‌ای اگر هست، از خفا به در آورده می‌شود. پانچویی(52) اگر هست... دور تا دور بام سنگر، شیار می‌کنم. روی تپه مقابل، یک دسته سار نشسته است. یک نفر از بچه‌های 140، به طرفشان تیراندازی می‌کند. سارها بلند می‌شوند و با دسته دیگری که از راه رسیده، درهم می‌آمیزند و دور منطقه می‌چرخند. یک‌هو وسوسه می‌شوم که به طرفشان تیراندازی کنم. کلاش، پشت در آویزان است. می‌بندمشان به رگبار؛ به هیچ کدامشان نمی‌خورد. در همین موقع، عقابی از راه می‌رسد و مثل رعد و برقی که ابرها را تکه پاره کرده، به دسته سارها می‌زند و هر کدام را به سویی می‌گریزاند و بعد نوک قله می‌نشیند.

 

  جمعه 7 اسفند 66

 عقابی بِهِمان نزدیک می‌شود. سر ظهر است و ما نشسته بر فراز تپه. و روز، آفتابی و دلچسب و ما از حمام برگشته با پای پیاده. بالای تپه نشستنمان را قصد، استراحتی است و گپی دور هم.

 دانایی به طرف اسلحه‌خانه می‌دود و کلاش مرا می‌آورد. عقاب، روی یک بلندی نشسته است. از کانال می‌پریم و شروع می‌کنیم به دویدن. بچه‌های دیگر هم دنبالمان راه می‌افتند. می‌بینم که دارد خیلی شلوغ می‌شود. می‌گویم: "کسی نیاید، فقط من و دانایی می‌رویم."

می‌مانند. فقط "مهدی حقی"است که اصرار به آمدن دارد. وقتی این طور می‌بینم، می‌گویم: "اصلاً من نمی‌روم. تو و دانایی برید."

 از رفتن می‌ماند.

 - من هم نمی‌رم.

 می‌گویم: "برو!"

 نمی‌رود. عقاب در پیچ و خم تپه‌ها گم می‌شود و دانایی را هم دنبال خودش می‌کشد و می‌برد.

 

 

 

 

 

دیدگاه کاربران

آرش۶۱۱۳۵۲۱۰:۱۳:۴۰ ۱۳۹۷/۸/۶
خوبه صادقانه نوشته اما آدم تاسف میخوره، که فقط به فکر شکار کردن و آسیب زدن بهش بوده انگار کار یه طبیعت گرا اینه که هم خودش و هم بقیه رو تشویق به رفتار درست با طبیعت بکنه نه دخالت و بدتر از اون آسیب!
yektanetتریبونخرید ارز دیجیتال از والکس

پربحث‌های هفته

  1. جنگ ترکیبی خودمان، علیه خودمان!

  2. کارگری انگشتر ۵۰ میلیاردی را به صاحبش بازگرداند

  3. فرآیند بازگشت مالکیت زمین به حوزه علمیه امام خمینی در حال انجام است

  4. جلاد، به پایان سلام کن!

  5. بهادری جهرمی: مبالغ جرایم رانندگی متناسب با تورم افزایش یافت

  6. تورم چه زمانی تک رقمی می‌شود؟

  7. نرخ تعرفه‌های خدمات بهداشتی درمانی ۱۴۰۳ اعلام شد/ نرخ رسمی ویزیت ۵۰% گران می‌شود!

  8. کلید تحقق شعار سال ۱۴۰۳

  9. بازداشت سومین عامل حمله تروریستی در مسکو

  10. فرامرز اصلانی درگذشت

  11. علی‌ ضیاء و افتادن در باتلاقِ ابتذال!

  12. آقایان رئیسی و اژه‌ای! آیا در پیشگاه خدای متعال و امام‌زمان (عج) پاسخی دارید؟

  13. انتقام از پوتین؟

  14. ائتلاف ایران، روسیه و چین تبدیل به کابوسی برای آمریکا می‌شود

  15. علم‌الهدی: امروز در کشور از آثار تحریم اقتصادی آمریکا مشکلی حس نمی‌کنیم

  16. سلبریتی‌ها چگونه با اعصاب مردم بازی می‌کنند؟

  17. رئیس سازمان برنامه و بودجه: تورم را وارد کانال ۲۰ درصد می کنیم/ تلاش برای رسیدن به رشد اقتصادی ۸ درصدی

  18. بازگشت احتمالی ترامپ چه تاثیری بر اقتصاد ایران دارد؟

  19. افزایش ١٧٠ درصدی حداقل حقوق کارگران در دولت سیزدهم

  20. خط و نشان حقوقی ایران برای کویت

  21. هشدار سخنگوی پلیس به رانندگان نوروزی؛ آمار تصادفات هولناک است!

  22. وزیر اقتصاد: در سال ۱۴۰۲ رکورد بیشترین سرمایه‌گذاری خارجی واقعی در ۱۶ سال اخیر شکسته شد

  23. کولرهای گازی بلای جان صنعت برق

  24. منظور: تخصیص ارز کشور برای واردات خودرو به صرفه نیست

  25. رشد نقدینگی ۱۸ درصد کاهش یافت

آخرین عناوین