«شهر ممنوعه»
نویسنده: ماگدا سابو
ترجمه: فریبا ارجمند
ناشر: قطره، چاپ اول، زمستان 1396
314 صفحه، 25000 تومان
****
خاطرم هست که یک بار از ناشری درباره «30 ثانیه طلایی» در مواجهه با کتاب شنیده بودم. حرفش این بود که هر کتابی برای جذب مخاطبش در نگاه اول چند ثانیه بیشتر فرصت ندارد تا بیتفاوت از کنارش بگذری یا توجهات را جلب کند؛ و همین اهمیت است که وسواسها را در هرآنچه از ظاهر کتاب برمیآید، شدت میبخشد. در نگاه اول شما با قطع کتاب مواجه هستید چون وقتی کتابها کنار هم در یک قفسه کتابفروشی چیده شدهاند جز قطع آنها چیزی توجه را جلب نمیکند و شاید به همین خاطر است که کتابهای قطورتر شانس بیشتری برای دیده شدن دارند. بعد که یک کتاب را از بین صدها جلد بیرون میکشی نوبت این است که جلدش به مذاقت خوش بیاید... نام کتاب، نویسنده یا مترجم و طرح جلد و رنگ و تمام جزییات دیگری که در تو یک احساس کلی نسبت به اثری ایجاد میکند که در نهایت باعث میشود به آن علاقهمند و کنجکاو باشی یا بیتفاوت و دلزده.
«شهر ممنوعه» به نوعی تمام این فاکتورها را برای سربلند بیرون آمدن از آزمون 30 ثانیه دارد. قطع بزرگ کتاب و رنگ آن با عنوانهایی که روی آن با رنگی متضاد خودنمایی میکنند. ابتدا عنوان است که توجه را جلب میکند: شهر ممنوعه! چه کسی هست که دوست نداشته باشد در امری ممنوعه سرک بکشد و از کارش سر دربیاورد؟ مخصوصا که به گستردگی یک شهر و به مفصلی رمانی 300 صفحهای باشد! نویسنده هم ماگدا سابو است، یکی از نویسندگان برجسته مجارستان که ما فارسیزبانان آشنایی چندانی با او نداریم و البته انگلیسیزبانان هم به تازگی او را میشناسند. لن ریکی شاعر، منتقد و مترجم به خاطر ترجمه این کتاب به انگلیسی جایزه آکسفورد_وایدنفلد را گرفت و شهر ممنوعه در لیست نیویورک تایمز ریپورتر هم آمده است. در نهایت ناشر هم که قطره باشد بیشک راغب میشوی کتاب را در سبد خریدت بگذاری.
اما پشت جلد کتاب اگر هم تردیدی در مورد انتخابت داشته باشی برطرف میکند؛ اولین جمله شاید دغدغه زنها و سوال مردهای بیشماری باشد... اینکه تا چه حد پرداختن به امور روزمره و وظایفی که برای یک زن تعریف شده در عدم موفقیتهای فردی او نقش دارد؟ موفقیتهایی مثل خلاقیت هنری که ویرجینیا وولف اولین کسی بود که به آن اشاره کرد. او با تمثیل جالبی این مساله را تشریح کرد که قرن هفدهم هیچ شاعر مونثی نداشت چون «خواهر شکسپیر» بیش از حد گرفتار وصلهپینهی جوراب و سرزدن به غذاست! و از این دریچه ما را با کتاب آشنا میکند: زن نویسندهای که چون درگیر نوشتن است برای کارهای منزلش نیاز به کمک دارد و به او زنی را معرفی میکنند که همزمان در چندین خانه مشغول به کار است و اگر بپذیرد زمانی را هم به آنها اختصاص دهد، شانس بزرگی به دست آوردهاند! اما این داستان به ما ثابت میکند که ارتباطهای ما در زندگی با دیگران حتی با یک خدمتکار چقدر میتواند پرچالش باشد و هر شخصی حتی به بیاهمیتی کسی که کارهای روزمره شما را انجام میدهد تا چه حد میتواند سرشار از رازهای نگفتهای باشد که ذهن شما را حسابی مشغول کند و با اشتیاق داستان را دنبال کنید.
اما مگر روابط با یک مستخدم چه پیچیدگیهایی ممکن است داشته باشد یا منجر به چه اتفاق خاصی شود؟ شاید این موضوع کاملا صفر و صدی به نظر برسد یا کارفرما از کار او راضی است یا نه... در صورت عدم تفاهم هم این رابطه قطع میشود، پس چه چیز خواندنی ممکن است در این کتاب وجود داشته باشد؟ ماگو سابوا در همان دوسه صفحه آغازین کتاب این سوال شما را جواب میدهد تا بفهمید بیهوده قرار نیست وقت خودتان را با خواندن 300 صفحه بعدی هدر بدهید... نویسنده یک خواب تکراری میبیند که در واقع کابوس شبهایش شده... او پشت دری گیر افتاده و نمیتواند آن را باز کند تا از افراد بیرون از خانه کمک بگیرد و خودش دلیل این کابوس تکراری را کشتن خدمتکارش میداند! در همان صفحات نخست بهراحتی گره بزرگ رمان لو میرود تا شما بدانید باید آماده باشید که مرتب در خواندن این کتاب غافلگیر شوید. خانم نویسنده که خدمتکارش را کشته حالا به خاطر رهایی از رنج شبهایش این داستان را مانند اعترافنامهای نوشته و قصه را از اول تا به آخر شرح داده است.
امرنس، نام زن خدمتکار است و ما در فصلهای نسبتا کوتاهی که هر کدام عنوانی دارند، همچنان که نویسنده کمکم او را شناخته با او آشنا میشویم؛ میگویم «نویسنده» چون این خانم، راوی اول شخص داستان است و ما یادداشتهای او را میخوانیم پس او از این امکان استفاده میکند و نامی از خودش نمیآورد. همین موضوع و البته شباهتهایی که خانم نویسنده داستان «شهر ممنوعه» به خود ماگدا سابو داشته است گمانها را بر سر اینکه این داستان بر اساس واقعیت بنا شده، تقویت میکند.
داستان از اولین برخورد و آشنایی خانم نویسنده با این زن عجیب آغاز میشود با این جمله که: «در اولین دیدارمان، خیلی دلم میخواست صورتش را ببینم و از اینکه هیچ فرصتی به من نداد که این کار را بکنم، ناراحت شدم...» و شامل فصلهایی نسبتا کوتاه با عنوانبندیهای جالبی است که هر کدام مانند معمایی در ابتدای فصل خودنمایی میکنند و ما رفتهرفته با خواندن داستان جواب این آنها را یکییکی پیدا میکنیم.
از همان ابتدای داستان معلوم میشود امرنس با بقیه زنان خدمتکار فرق میکند؛ او که توسط یکی از آشنایان به نویسنده معرفی و توصیه شده است انسان قابل اعتمادی است که اگر بپذیرد برای این خانواده کار کند بخت با آنها یار بوده است. در حقیقت او کارفرمایان خود را انتخاب میکند و حاضر نیست برای هر کسی کار کند! برخلاف زنان خدمتکار پرحرفی که همیشه از سختی کار گلایه میکنند امرنس زنی است که بسیار سخت با نویسنده همکلام میشود... او نیروی بدنی فوقالعادهای دارد و از اینکه تمام روز و شب را کار میکند هیچ گلایهای ندارد.
نویسنده خیلی سریع اعتراف میکند که امرنس علاوه بر قدرت بدنی بالا شخصیتی دارد که میتواند کنترل همه چیز را در دست میگیرد. او از ابتدا بدون اینکه اهانتی کند رفتارش با خانم نویسنده، با نگاه از بالا به پایین است، طبق برنامهریزی و صلاحدید خودش کارهای تمام خانههای محله را انجام میدهد و اغلب طوری به خانه آنها رفتوآمد میکند که او و شوهرش متوجه حضور امرنس نمیشوند... تنها آثار باقیمانده از نظافت است که خبر از سرزدن او به خانه میدهد. حتی وقتی نویسنده ما تولهسگی را به سرپرستی میگیرد، امرنس سگ را بهسرعت مجذوب خود میکند و در حقیقت مالکیت نویسنده را بدون اینکه بر سرش مبارزهای کرده باشد، تصاحب میکند.
آنچه امرنس را خاص میکند زندگی رازآلود اوست؛ نویسنده بعد از گذشت سالهایی که امرنس نزد آنها کار کرده اطلاعاتی از او کسب کرده و آنها را با ما در میان میگذارد اما مهمترین راز این زن به خانهاش برمیگردد. هیچکس تابهحال وارد خانه امرنس نشده است و او به شدت مراقب است که این اتفاق نیفتد... امرنس دوستان و بستگان زیادی ندارد و با اینکه تمام محله او را میشناسند و روابط صمیمی با او دارند تنها دو نفر هستند که به دیدن او میروند اما امرنس هیچوقت آنها را به داخل خانه دعوت نمیکند بلکه در سرما یا گرما، همیشه روی ایوان خانه پذیرای آنهاست و همه این قانون را میدانند و به خواستش احترام میگذارند.
شایعات بسیاری درباره اینکه چرا امرنس کسی را به خانهاش راه نمیدهد وجود دارد و نویسنده ما نیز با اینکه آدمی نیست که در کار دیگران سرک بکشد درگیر این پرسش و رسیدن به پاسخ آن است. امرنس بر طبق رفتارش از جواب دادن طفره میرود و البته دلایلی که قدیمیهای محله برای این رفتار او میآورند، قابل قبول و کافی نیست.
نویسنده در اوج کنجکاوی ما برای کشف این راز، یک ضربه دیگر هم میزند و اعلام میکند تنها کسی که عاقبت درِ این خانه به رویش باز میشود، اوست... درست در همان وقتی که خدمتکار قرار است بمیرد! و به تعبیر او این کار برای کمک به امرنس انجام شده است. ریشه این اعتماد امرنس به زن نویسنده به لحظههایی خاص از ارتباط آنها برمیگردد؛ مثل شبی سخت که همسر نویسنده در مبارزه بر سر زندگی و مرگ بود و امرنس برای آرام کردن نویسنده داستان عجیبی از کودکی خودش تعریف میکند یا موقعیتهایی که نویسنده به سبک این زن کمحرف، با رفتارش به این رابطه عمق و نزدیکی میدهد.
داستان زندگی این زن عجیب، ارتباط نامعمول میان آنها و شناخت او از زبان نویسندهای کاربلد تبدیل به رمان جذابی شده است که آن را با اشتیاق تا به آخر دنبال میکنید. فریبا ارجمند هم با زبانی ساده و روان کار ترجمه را انجام داده و جز در موارد واقعا ضروری از پانوشتنویسی اجتناب کرده تا رشته اتصال شما با داستان را قطع نکند و اجازه دهد تا یکسره داستان را دنبال کنید.