فارس نوشت: سید مرتضای آوینی! نوشته هایت را که می خوانم تو را غرق در معرفت مردانی مییابم که در دهه شصت همه تعلقاتشان را گذاشتند و گذشتند. از آنها و از مظلومیتشان که تاریخ بدان گواهی خواهد داد، نوشته ای و ثمره جهادشان را فرزندانی معرفی می کنی که در آینده خواهند آمد. آتیه ای که دور نبود. این روزها نوشته هایت برای ما که جنگ ندیده ایم مصداق دارد.
آنجا که از عصر اسارت بندگان در بند هوای نفسشان می نویسی و نوید سربازانی را می دهی که در میدان های آتش قدم می گذارند و می پرسی: «ظهور این جوانان چه معنایی دارد؟» و خودت اینگونه عاشقانه پاسخ میدهی: «اینان طلیعهدار عصر توبهی بشریت و نمونهای از انسانهای آینده هستند و آیندهی انسان آیندهای الهی است. آنان ابراهیموار هجرت کردهاند و اسماعیلگونه سر به قربانگاه سپردهاند تا انسان به خلیفهی الهی و امامت رسد و این است معنای باطنی این سخن که راه قدس از کربلا میگذرد.» ای کاش خودت امروز بودی و حالا مهاجران عصر ما را نیز می دیدی و روایت میکردی.
مهاجرانی از خاوران، ایران و لبنان که امروز ندا دهنده ظهور همان آینده الهیای هستند که تو مژدهاش را دادی. آنها در سرزمین شام خونبازی میکنند و بی صدا پای در معراج انقطاع کاملی که تو از آن می گفتی، میگذارند. و به راستی چه جهاد اکبر و چه جان کندنی است مبارزه با نفس و چشم بستن بر تمام تعلقاتی که یک عمر با بند بند وجودت پیوند خورده اند.
امروز هم «دشمن ما وابسته به سلاحهای جور وا جوری است که به قیمت نوکریاش به او دادهاند» و تو خود می دانی که «مومن وابسته نیست.» چرا که «هر نوع وابستگی مومن را از وصول به حق باز میدارد و همچون غل و زنجیری که بر دست و پای زندانیان میبستند، او را به زمین میچسباند و قدرت قیام را از او میگیرد.» جوانان نسل جدید هم دانش آموخته مکتب امامی هستند که خود فارغ از هر تعلقی بود و یاد گرفته اند «مومن اگر وابستگی داشته باشد نمیتواند قیام کند و عصر ما عصر قیام است.»
«نیکبخت حسینی» مادری است که دو نفر از این مومنان را در دامن خود پروراند و حالا اینگونه ماجرای عاقبت بخیری فرزندانش سید مجتبی و سید اسماعیل را روایت میکند:
از راست: شهیدان سید مجتبی و سید اسماعیل حسینی
*باز هم پای مردم «هزاره» در میان است
من متولد ایالت شیعه نشین بامیان در منطقه هزاره واقع در کشور افغانستان هستم. از خانوادهای مذهبی و شناخته شده که پدربزرگم حاج حسینی، معتمد مردم آن منطقه و از بزرگان محسوب میشد. هر کسی که مشکلی داشت در خانه او به رویش باز بود. اگر قرار بود وصلتی سر بگیرد ایشان باید حاضر میشد، اگر بین افراد نزاع میشد حاج حسینی را برای میانجیگری می بردند و ... در واقع به نوعی وکیل همه بود. بعد از او پدرم ارباب و کدخدای روستایمان شد.
به لحاظ شرایط مادی هم وضعیت خوبی داشتیم. رزقمان از راه دامپروری و تجارت میگذشت و دستمان به دهنمان میرسید. زندگی در بامیان ادامه داشت تا اینکه جنگ به داخل افغانستان کشیده شد. یکی طرفدار «گلبدین» بود و یکی از «سیک»ها حمایت میکرد، مسلمان هم بر مسلمان اسلحه میکشید. برای کسی که نمی خواست وارد این نزاع ها بشود دیگر افغانستان جای زندگی نبود. پدرم گفت باید از اینجا برویم چون نمیخواهم دستم به خون مسلمانی آلوده شود. از جهت دیگر امنیت هم بسیار کم شده بود. همه این ها زمینه هجرت ما را به ایران فراهم کرد.
*هجرت به ایران
زمانی که ۸ ساله بودم بار و بندیلمان را جمع کردیم و راهی ایران شدیم. آن وقت ها گذر از مرز راحت تر از حالا بود. وقتی به ایران رسیدیم ایامی بود که بنی صدر از ایران فرار کرده بود و از صحبتهایی که بین مردم رد و بدل می شد این موضوع هنوز در ذهنم مانده. پس از ورود به ایران در محله «پنجتن» مشهد ساکن شدیم. پدرم در یک کارخانه موزاییک سازی کارگری میکرد و خرج خانواده ده نفریاش را به سختی میداد.
* همسرم ۱۲ سال از من بزرگتر بود
در سن ۱۶ سالگی پسر عمویم محمد نبی که چند سالی قبل از ما به ایران آمده بود به خواستگاریام آمد و ازدواج کردیم. او ۱۲ سال از من بزرگتر بود. حاصل ازدواج ما ۱۱ فرزند بود که سید مجتبی فرزند سوم و سید اسماعیل فرزند پنجممان به سوریه رفتند و در راه دفاع از حرم حضرت زینب(س) به شهادت رسیدند.
شهید سید اسماعیل حسینی
*به کشورمان برگشتیم
در ایران هم شرایط زندگی برای ما بسیار سخت بود و با مشکلات فراوانی رو به رو بودیم و از طرف دیگر دلتنگی و دوری از کشور خودمان هم اذیت کننده بود. مجموع این ها باعث شد زمانی که شهید مجتبی ده ساله و اسماعیل ۷ ساله بود مجددا به افغانستان برگشتیم و مجبور شدیم در چند شهر جا به جا شویم، برای همین بچهها نتوانستند زیاد به درس و و مدرسه برسند.
*غش غش خندهمان بلند بود
پسرهایم خیلی شیطنت داشتند البته اهل شرارت یا ایجاد آزار و مزاحمت برای کسی نبودند. در عین آرامش خوش زبان و شوخ طبعی میکردند. گاهی سر به سرم می گذاشتند من هم دنبالشان می کردم. مثلا نشسته بودم روی فرش یک دفعه دو طرف آن را می گرفتند و می چرخاندند بعد غش غش می خندیدند من هم با آنها می خندیدم.
شهید سید مجتبی حسینی
*پسرانم با آموزش آمریکاییها کماندو شدند
کسی در فامیل نداشتیم که ارتشی باشد اما اسماعیل و مجتبی از بچگی سودای سرباز شدن در سر داشتند. همین علاقه باعث شد مجتبی بعد از گرفتن مدرک دیپلم زمزمه رفتن به اردوی ملی(ارتش) افغانستان را سر دهد و می گفت دوست دارد نظامی شود. سر نترسی داشت و با توجه به اوضاع بهم ریخته افغانستان و شناختی که از او داشتم می دانستم حتما اتفاقی برایش خواهد افتاد. برای همین ابتدا مخالفت کردم اما او کار خودش را کرد و وارد اردوی ملی شد. پس از او سید اسماعیل هم گفت که می خواهد به ارتش بپیوندد. هر دو حدود شش سال در اردوی ملی بودند که مدتی هم زیر نظر کماندوهای آمریکایی آموزش نظامی داده شدند.
*دوست نداشتم به اردوی ملی بروند
به سید مجتبی اصرار کردم حتما باید ازدواج کند. ۲۰ سالش بود، با معرفی آشنایان به خواستگاری دختری رفتیم و سرانجامش به ازدواج ختم شد. حاصل ازدواجشان پسری ۵ ساله است. کار در اردوی ملی به قدری پر خطر و زیاد بود که او ابتدای ازدواجش یکسال مرخصی گرفت و کنار خانوادهاش ماند.
سید اسماعیل مدتی بعد از برادرش گفت میخواهد برود اردوی ملی، اما گفتم اول باید ازدواج کنی! او تن نمی داد و به شوخی میگفت تا برادرانم رشید و فرهاد ازدواج نکنند من زن نمیگیرم، هنوز برای من زود است. این حرف ها را با لحن شوخی میزد در حالی که برادران چند سالی از او کوچک تر بودند.
شهید سید مجتبی حسینی
*با شنیدن این حرف خیلی غافلگیر شدم
اسماعیل زودتر از مجتبی به سوریه رفت. او همیشه اخبار را دنبال می کرد به خصوص خبرهایی که مربوط به سوریه بود. می گفت جنگ آنجا شدت گرفته و داعشی ها خرابی زیادی به بار آورده اند. با تفکری که آنها دارند حرم حضرت زینب(س) و دیگر مکان های مذهبی سوریه هم در خطر است همین اخبار او را مصصمم کرد به رفتن. البته زمانی که برای اولین بار تصمیم گرفت برود حرفی به ما نزد. یک روز آمد خانه و گفت: مامان می خواهم بروم ایران، دلم برای اقواممان تنگ شده، میروم فامیل را ببینم. آن زمان او هنوز در اردوی ملی مشغول بود و من هم چون از دشمنان داخلی افغانستان واهمه داشتم از این تصمیماش خوشحال شدم. گفتم برود ایران، اینجا باشد ممکن است کشته شود، بی خبر از اینکه او هدفش از رفتن چیست.
مدت زیادی از رفتنش به ایران نمیگذشت که عمویش تماس گرفت و گفت: پسرت می خواهد برود سوریه، تو خبر داری؟ خب آنها از ۱۷ سالگی با سلاح آشنا شده بودند و طاقت نداشتند بمانند خانه و به جنگ نروند اما با شنیدن این حرف خیلی غافلگیر شدم و به اسماعیل زنگ زدم، گفتم: مادر جان! جنگ با جنگ چه فرقی دارد؟ اینجا هم دشمن هست، خب بیا همین جا در مملکت خودت. گفت: ماجرای سوریه صرفا جنگ نیست ما برای دفاع از حرم خانم میرویم، درسته در افغانستان کار ما دفاع از ناموس است اما اینجا موضوعش فرق دارد. اصرارم فایده نداشت برای همین گفتم: مادر هر چه خودت صلاح می دانی همان کار را بکن، به حضرت زینب(س) می سپارمت.
بعد از رفتنش هر چند روز یکبار تماس میگرفت اما مدتی گذشت و از او بی خبر بودیم. هر چه منتظر شدم زنگ نزد. از عمویش خواستم پیگیری کند شاید خبری به دست آورد. او گفت به من خبر دادند اسماعیل مجروح شده و در بیمارستانی در دمشق بستری است.
شهید سید اسماعیل حسینی
*میدانستم راست نمیگوید
اواخر سال ۹۳ بود، مجتبی آمد گفت مادر جان من می روم ایران اسماعیل را بر می گردانم. دیگر نمی گذارم برود سوریه. اگر هم حاضر نشد بیاید همانجا می روم برایش خواستگاری سر و سامانش می دهم بر می گردم. از حالتش متوجه شدم دلیل رفتنش را دروغ میگوید و او هم هدفش رفتن به سوریه است. البته به خانمش گفته بود.
دو ماه بعد عمویش دوباره زنگ زد و گفت: این پسرت هم که می خواهد برود سوریه! اینها اصلا برای دیدن عمو و خاله نیامدهاند، تا میرسند یک راست کارهایشان را میکنند بروند جنگ. مدتی او را برده بودند برای تعلیمات.مجتبی آنقدر کارکشته بود که به فرمانده می گوید این تمرینها خیلی عادی است و شروع می کند از دانسته های خود ارائه دادن. به دلیل همین زرنگی مورد توجه فرماندهان قرار می گیرد و فرمانده می شود.
وقتی مجتبی به سوریه رسید اسماعیل را در بیمارستان ملاقات کرد و با هم عکس انداختند برایم فرستادند. مدتی بعد اسماعیل برگشت مشهد تا درمانش را ادامه دهد.
سید مجتبی حسینی
*مجتبی شهید شد
یک ماه بعد از آمدن اسماعیل، سید مجتبی که تازه ۲۶ ساله شده بود در فروردین سال ۹۴ شهید شد. همسرم را در افغانستان به نام جهان بین میشناسند. وقتی در کوچه و بازار و منزل اقوام میرفتم متوجه میشدم مردم در گوشی حرفهایی میزنند و میگفتند پسر دیگر جهان بین هم تیر خورده اما تا نزدیک میرفتم حرفشان را قطع میکردند.
از سفارت ایران در کابل به همسرم زنگ زدند و گفتند مدارکتان را ایمیل کنید پاسپورتتان را آماده کنیم به ایران بروید، چون پسرتان به سوریه رفته میخواهیم شما را به زیارت امام رضا(ع) بفرستیم. پدرش گفت حتما خبرهایی است، دلیل رفتن این نمیتواند باشد. خلاصه وقتی پاسپورت ها آماده شد با همسرم به سفارت رفتیم تا تحویل بگیریم. کاردار آنجا گفت مدارک را بگیر زیر چادرت کسی متوجه نشه چه در دست داری. دو ماه پس از شهادت مجتبی پیکرش به ایران آمد. قبل از آمدنمان به همسرم اطلاع دادند و گفتند تا رسیدنتان پیکرش را در سرد خانه نگه میداریم اما او گفته بود پسرم به اندازه کافی زیر آفتاب بوده، با حضور اقواممان دفنش کنید تا ما خودمان را برسانیم.
سمت چپ: سید اسماعیل حسینی
*فاطمیون با نامردی مضاعف به شهادت میرسند
مشهد که رسیدیم من و همسرش ماجرا را متوجه شدیم. خانمش خیلی گریه میکرد و دلتنگ بود. یکی از دوستانش تعریف کرد که هنگام شهادتش زخمی میشود، تعدادی از داعشی ها به سمتش می آمدند برای اینکه او را اسیر کنند، مجتبی وقتی متوجه میشود ضامن دو نارنجکی که همراهش بوده را میکشد و با پاهایش نگه میدارد. داعشی ها که میرسند به او میگویند بلند شو او میگوید نمیتوانم دستم را بگیرید، تا دستش را میگیرند نارنجک ها منفجر میشود و تعدادی از تکفیری ها اینگونه به درک فرستاده میشوند و مجتبی هم شهید میشود.
پسرم در عملیات بصرالحریر به آرزویش رسید. در این عملیات بسیاری از دوستانش شهید شدند نه برای اینکه خوب نجنگیدند برای اینکه طبق شنیده های ما مزدورانی که نفوذ کرده بودند گرای محل استقرار آنها را میدهند و فرزندان فاطمیون با نامردی مضاعف به شهادت میرسند.
*پسرم را به ماشین بستند و کشیدند
چند ماهی که از شهادت مجتبی گذشت تصمیم گرفتیم برگردیم کشورمان. اسماعیل هم هنوز برنگشته بود سوریه. به او میگفتم مادرجان بسه دیگه! ما شهید دادیم، تو هم مجروحی، خدمتتان را کردید. دوباره خواهش کردم همراهمان بیاید ازدواج کند اما او مثل همیشه با شوخی بحث را عوض میکرد. وقتی اصرارم را دید گفت مادر ازت خواهش میکنم تا بعد از سالگرد برادرم از فکر این موضوع بیا بیرون. او به سوریه رفت و ما آمدیم افغانستان. اسفند همان سال یکی به موبایل خواهرم که ساکن ایران بوده زنگ میزند و اطلاع میدهد که اسماعیلم هم در «تدمر» شهید شده.
او توسط تک تیرانداز داعشی به شهادت میرسد و اینطور که به ما گفتند پیکر بچه ام را به ماشین بستند و آنقدر او را کشیدند که بدنش تکه تکه میشود.
*بهشت جای شما نیست!
اسماعیل زمانی که در حلب زخمی می شود همان شب خواب می بیند یکی از همرزمان شهیدش به نام سید طاهر موسوی به او می گوید: بیا و دستش را دراز میکند، و از آن طرف بر سر گروهی از داعشیها فریاد میزند: بهشت جای شما نیست! اما آقایی دست راستش را جلو میبرد و نمیگذارد دست اسماعیل به او برسد و میگوید تو در چهار عملیات دیگر شهید میشوی! پسرم در مورد خوابش با کسی صحبت نمیکند و فقط میشمارد تا چهارمین عملیات شود. این موضوع را چون در وصیت نامهاش آورده بود ما متوجه شدیم.
* آمد گفت دستت را بده میخواهم ببوسم
آخرین اعزام اسماعیل میخواستم خودم ساکش را ببندم اما اجازه نداد گفت: مامان خودم میبندم، میخواست وصیت نامهاش را بین لباسهایش بگذارد و دوست نداشت ما متوجه شویم. زمان خداحافظی صورتم را بوسید چند قدمی که رفتیم دوباره صدایم کرد، آمد گفت دستت را بده میخواهم ببوسم، بعد سفارش کرد که مادر من رفتم گریه نکنیها، گفتم: نه مادر پشت سر مسافر خوب نیست آدم گریه کند، برو خدا حافظت باشد، به حضرت زینب(س) میسپارمت. اقواممان میگویند آمد از همه خداحافظی کرد، بعد رفت بهشت رضا و بعد هم حرم امام هشتم(ع) را زیارت کرد و رفت.
*گفت: مامان جان هنوز دق نیاوردی؟
۱۵ روز قبل از شهادت اسماعیل عمویش زنگ زد گفت میگویند جنگ خیلی در سوریه شدید شده نگذار اسماعیل برود. گفتم: دیر گفتید او رفته، اما خودم زنگ زدم بهش گفتم: عمو اینجوری گفته خیلی دلم شور میزنه جلو نرو، گفت مادر جان من دیگر بر نمی گردم!
از آن وقت دیگر زنگ نزد تا ده روز بعد دوباره زنگ زد و بعد از احوال پرسی با شوخی گفت: مامان جان هنوز دق نیاوردی؟ دلت تنگ نشده؟ گریه کردم گفتم پدرت برگشته افغانستان، شما هم آن جور. چرا دلتنگ نباشم و دق نیاورم؟ خندید گفت: جوش نزن بر می گردم. همان تماس آخر بود و ۱۲ روز ارتباطش قطع شد. از هر جا پیگیری می کردم بی خبر بودند. سه روز بعد هم خبر شهادتش را آوردند.
*زخم زبانهای زیادی شنیدم
من دو فرزندم را در سوریه در حالی از دست دادم که زخم زبانهای زیادی شنیدم. میگفتند برای پول و مدرک بچه هایتان را میفرستید. اما هر دو فرزند من جوانان با لیاقتی بودند که در کشور خودشان به خوبی زندگی میکردند و فقط برای اعتقادشان به سوریه رفتند. بسیار دلتنگشان میشوم اما میدانم با سرافرازی از این دنیا رفتند و روی ما را جلوی خاندان پیامبر(ص) سفید کردند.