نهم اردیبهشت سالروز عروج عالم ربانی، آیتالله سیدمحمدحسن نجفی حسینی معروف به آقا نجفی قوچانی است. این شخصیت ممتاز که اغلب مردم ایشان را با دو کتاب سیاحت شرق و سیاحت غرب میشناسند، در فروردین ماه سال 1253 هجری خورشیدی چشم به جهان گشود. تحصیلات مقدماتی خود را در فاروج، قوچان و مشهد طی کرد و سپس از راه یزد عازم اصفهان شد و در آنجا نزد اساتیدی همچون ملامحمد کاشی و جهانگیرخان قشقایی، سیدمحمدباقر درچهای، شیخ علی بابا فیروزکوهی و برخی دیگر از بزرگان به تحصیل فقه، اصول و کلام و فلسفه پرداخت. سرانجام به شوق درک حوزه درسی آخوند خراسانی عازم نجف شد و با حضور در محضر بزرگانی چون آخوند خراسانی، ملا محمدباقر اصطهباناتی و سید محمدکاظم یزدی، به درجه اجتهاد رسید. درسال 1298 هجری خورشیدی به ایران آمد و برای زیارت به مشهد رفت. پس از توقفی کوتاه در مشهد، به درخواست مردم قوچان وارد این شهر شد و ماندگار گشت. وی متجاوز از 25 سال از عمر خود را در مقام فقاهت و حاکمیت شرع در قوچان گذراند و در ضمن به اداره حوزه علوم دینی نیز پرداخت. در نهم اردیبهشت سال 1322 هجری خورشیدی به دیار باقی شتافت و در حسینیه خود به خاک سپرده شد. بر این مزار مقبرهای بنا شده است که زیارتگاه و یکی از مراکز مذهبی شهر قوچان برای اجرای مراسم دینی و قرآنی است.
حضرت آیت الله خامنهای در دیداری به معرفی این دو کتاب آقا نجفی قوچانی پرداخته اند و مطالعه آن را به حاضران توصیه کردهاند:
«این کتاب زندگی مرحوم آقانجفی قوچانی که به اسم سیاحت شرق منتشر شده خیلی چیز جالبی است. من به برادران و خواهران توصیه میکنم کتاب را بخوانند. خود مرحوم آقا نجفی یک شخصیت بسیار ممتازی بوده، یک انسان معنوی بوده. مرحوم شهید مطهری ایشان را دیده بود در قم. و به من میگفت ایشان اهل مکاشفه و اهل معنا بودند.
کتاب دیگری ایشان دارد به نام سیاحت غرب که در احوال عالم برزخ و پس از مرگ نوشته شده به شکل داستانی. مرحوم مطهری میگفتند من احتمال قوی میدهم که اینها مکاشفات این مرحوم هست، که به این شکل در کتاب سیاحت غرب آن را ثبت کرده. یک چنین شخصیتی.
آن جا منعکس است، که طلبه چه جوری درس میخواند و چه جوری تلاش میکند و چه جور پای درس استاد میرود، و استاد را انتخاب میکند و چه جور عبادت میکند و چه جور گرسنگی میکشد، البته زمان آقانجفی با حالا یک مقداری فرق میکند، و ما نمیگوییم صد در صد آن جور است، نه، خیلی چیزها هست که زمان مرحوم آقا نجفی نبود و خوب هست، امروز، هست. بهتر از آن هم هست. آن روز طلبهها جهاد در راه خدا و مبارزه ی در راه خدا را مثل امروز بلد نبودند و حضور در میدانهای خطر را. و همتهای این چنین بلند که ناظر به ادارهی دنیای اسلام است و حاکمیت اسلام در کل دنیای بشریت. از آن طرف هم البته تجرد و غنای نفس طلبههای آن روز شاید بیشتر بود. توجهاتشان یک مقداری بیشتر بود. طبعا جلوههای زندگی صنعتی یک تاثیراتی میگذارد روی روحها و فکرها. اما عبادت دانستن درس و به عنوان یک کار عبادی یک وظیفه شرعی و الهی درس خواندن، این یک چیز فوق العاده مهمی در حوزههای علمیه هنوز هم هست.»
آنچه نگارنده در این مجال میخواهد بدان بپردازد نگاهی نو به کتاب سیاحت غرب است و از متن خود کتاب برای معرفی آن کمک گرفته است. این کتاب این گونه آغاز میشود:
«و من مُردم ... پس دیدم ایستادهام، و بیماری بدنی که داشتم ندارم و تندرستم. خویشان من در اطرافم جنازه برایم گریه میکنند، و من از گریه آنها اندوهگینم و به آنها میگویم نمردهام، بلکه بیماریام رفع شده است! اما کسی به من گوش نمیکند ... گویا مرا نمیبینند و صدای مرا نمیشنوند. جنازه را بعد از غسل به قبرستان بردند، و من نیز جز مشیعین رفتم و در میان آنها بعضی جانوران وحشی و درندگان از هر قبیل میدیدم که از آنها وحشت داشتم، اما دیگران از آنها وحشت نداشتند. ناگهان ...»
آنچه کتاب سیاحت غرب بیشتر بدان معروف شده است و در رسانههای مختلف بدان پرداخته شده است سرنوشت ارواح پس از مرگ یا زندگی پس از این دنیاست. شاه آبادی این کتاب را اینگونه معرفی میکند: «رسالهای دینی در بیان حیات پس از مرگ و چگونگی عالم برزخ است که جز چند نمونه، همگی براساس آیات و روایات اسلامی به قلم آمده است. آنچه موجب میشود ما همچون اثری داستانی به آن نگاه کنیم آن است که الف) نویسنده سیری داستانگونه را برای بیان مقصود خود برگزیده است، ب) ظرافتها و ریزهکاریهایی که او گاه به عمد و گاه احتمالا ناخودآگاه در اثرش به کار برده آن را به نوشتهای ادبی ـ داستانی نزدیک کرده است.»
آنچه واقعیت دارد این است که هر کتابی که در خصوص زندگی پس از مرگ نوشته شود به دلیل رمزآلود بودن آن، کنجکاوی و روح جستجوگری انسان را برمیانگیزد تا ببیند نویسنده از چه منظری بدان نگریسته، آن را چگونه توصیف کرده و هدفش از آن چه بوده است؟ با احترام به همه بزرگانی که در باب معرفی این اثر ارزنده قلم زدهاند، نگارنده معتقد است نویسنده کتاب، روایت عاشقی خود را که پس از مرگ نیز ادامه خواهد داشت به تصویر کشیده است. در معرفی این کتاب به جای بزرگنمایی بخشهای رمزآلود و شاید ترسناک پس از مرگ (که البته به زیبایی هرچه تمامتر به تصویر کشیده شده است) باید بیان حال عاشقی را گفت که در جایگاه امن الهی و وادی ایمنی و قرار، جایی که آثار خوشی و خرمی و چمن و گل و گیاه و ریاحین و درختان میوه پدیدار و کوههای سبز و باغات زیاد و آبشارهای صاف و نظیف پیدا و در دامنه کوهها، خیمههای زیادی از حریر سفید بر پاست و حوران و غلامان، اشعار خواجه حافظ شیرازی بر لب، با اظهار کمالات صوری و معنوی، کمر به خدمت اهالی آنجا بستهاند و اطعمه و اشربه به اقسام مختلف حاضر کردهاند، میگوید نه درد دارم نه جایم میکند درد همی دونم که دل اندوه دارد. و پس از بازرسی کامل و کنجکاوی از زوایای دل، با آن که در دارالسرور جای اندوه و ملال نیست میگوید: دل عاشق هزاران درد دارد چه داند آن که اشتر میچراند. او از عشق صحبت میکند، عشق که تخم این گیاه در خاک نهفته شده است، همان آدم خاکی است که طالب و عاشق عشق است و به زاری میگوید: الهی سینهای ده آتش افروز در آن سینه دلی وان دل همه سوز. او که در کوه و در و دشت و باغ و راغ آنجا که ذره ذره آنها دارای شعور و احساسند می گردد و می گوید اینها در افق من نیستند و صدای دلپذیر درختانی که شاخه خم کرده اند و ندا می دهند که ای مومن از میوه ما بچین و بخور را می شنود ولی در گوشش همچون قارقار کلاغ می نماید و می گوید: دلم ز بس گرفته است میل باغ ندارم به قدر آن که گلی بو کنم دماغ ندارم. و وقتی به او می گویند تو را از آن ظلمتکده به این عالم درخشان آورده اند که از نعمت های حق بهره مند و دائم السرور باشی ... می گوید: کدام نعمت و کو گوارایی آن و کو سرور دل، با تذکر مصائب معشوق های، من مگر ندیدی مسلح بودن ابوالفضل و علی اکبر را در شب اول و یا نفهمیدی معنای آن را و مگر ندیدی خط قرمز زیر گلوی علی اصغر را و یا آن که نفهمیدی؟ و اگر فی الجمله کسی محبت و شناسایی با آنان داشته باشد باید از غصه بمیرد تا چه رسد به اکل و شرب و شادی و سرور و اشتغال به حور و قصور.
دلگشا بی یار زندان بلاست
هرکجا یار است آنجا دلگشاست
خوشتر از هر دو جهان آنجا بود
که مرا با تو سر و سودا بود.
حقیقت بهشت و دارالسرور و امثال این اسامی انبساط نفس و به مراد دل رسیدن است و باقی زیادی است. و می گوید مستقری برای خود نمی دانم، همین قدر میدانم که هرکجا باشم در عذابم، سر به بیابان میگذارم و خاکسترنشین میشوم.
غم عشقش بیابون پرورم کرد
هوای بخت بی بال و پرم کرد
به مو گفتی صبوری کن صبوری
صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد
در همین حال است که یک نفر دوان دوان می آید و می گوید حبیب ابن مظاهر تو را به وسیله تلفن خواسته است. حبیب می فرماید: چرا آزرده حالی ای پسرجان؟ مدام اندر خیالی ای پسرجان؟ بیا خوش باش و صد شکر خدا کن که آخر کامیابی ای پسر جان. و او جواب می دهد: پدر گلشن چو زندانه به چشمم گلستان آذرستانه به چشمم بدون کام دل آن زندگانی همه خواب پریشانه به چشمم. باز حبیب می فرماید: بوره سوته دلان گرد هم آییم سخن ها واکریم غم وانماییم ترازو آوریم غم ها بسنجیم هر آن سوته تریم سنگین تر آییم. و او می گوید: غم درد دل مو بی حسابه خدا دونه که مرغ دل کبابه حبیبا چون فدا گشتی در آن روز نداری غم، ترازومان کتابه. یعنی کتاب ناطق الهی، چنانکه حضرت حجت عصر صلوات الله علیه فرموده است که چون در وقت اسنتصار و استغاثه آن معشوق، در عالم نبودم که یاریش نمایم و خود را در حضورش فدا سازم که منتهی آمال عشاق است، از این رو همیشه در سوز و گدازم. فَلاَندُبَنَّکَ صَباحَاً وَ مَساءً وَ لَاَبکَینَّ عَلَیکَ بَدَلَ الدُمُوعِ و در مذهب عشق ثابت و محقق است که عشاقی که در حضور معشوق فدای او شوند به منتهای آرزوی خود رسیده، افسوس و حسرت و غم و غصه ای نخواهند داشت و تو ای حبیب از این قبیلی. و اما قبیل اول که سرور آنها امام زمان (عج) است که نرسیده اند تا خدمت و یاری بنمایند و یا معشوق را از چنگ ظالم خلاص کنند و یا این که خود را فدا کنند، چنین بیچاره ای همیشه در سوز و گداز است و آتش حسرت در دل او شعله ور باشد و هیچ شربت آبی بر او گوارا نشود و در عوض شراب و طعام، خون جگر خورد و ما از این قبیلیم. مگر تو از سوز و گداز امام دوازدهم در آن زوایا و خرابه های دنیا خبر نداری که چه شب و روزی بر او می گذرد و اگر تو هم مثل ما حسرت به گور شده بودی، به حال او خون گریه می کردی که قدر سوته دل، دل سوته دونه.
اگر کشتگان را دل داوری است
نه بر کشته بر زنده باید گریست
و چون تلفن از آن نمره تلفن هایی بود که در موقع مکالمه عکس و صورت یکدیگر را می دیدند می بیند که حبیب حالش منقلب شده و سرافکنده، اشک ریزان است. و او با خود مترنم می شود که:
منم آن آذرین مرغی که فی الحال
بسوجم عالمی را گر زنم بال
مصور گر کشد نقشم به دیوار بسوجم عالم از تاثیر تمثال. اهالی آنجا دور او می گیرند و می گویند معلوم شد تو دیوانه نیستی. چرا چنینی؟ و او می گوید: شما لابد از محبین اهل بیت پیغمبرید و البته امام زمان و مهدی موعود را در دنیا می شناختید که چشم روشنی پیغمبر و اهل بیت و همه مومنین است. و آنان می گویند: ما از رعایا و عشاق و خاکساران درگاه اوییم. پس او می گوید: شنیده اید که آواره بیابانها و در صبح و شام گریان و نالان و در سوز و گداز است، آن هم نه یک سال و نه ده سال بلکه متجاوز از هزار سال. و جواب می شنود که بلی، ولی کاری از دستمان برنمی آید. و او می گوید: از دستتان برنمی آید که ترک این عیش و عشرت و مسرت نمایید؟ مرده باد عاشقی که به رنگ معشوق خود نباشد. او آن طور گرفتار و در فشار طول انتظار، و شما این طور به چهار بالش عیش و عشرت و راحت و مسرت، متکی و سوار؟ معذلک دعوی محبت نمایید و این نه اثر محبت است. آن جمع را می بیند که حالشان منقلب شده، خیمه ها برچیده و همه لباس های کهنه پوشیده، با سر و پای برهنه آمده اند. به آنها می گوید: بنازم غیرتتان را حال رو به بیت المعمور ایستاده بخوانید: اَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ اِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ به صوت بلند که بدنها گرم شود و مراد از این مضطر خود امام زمان است.
کم کم از طرف حبیب ابن مظاهر و هادی این قضیه در خود وادی السلام منتشر و شورشی به پا می شود و خود برای اهالی حومه، در موضوع غریبی و بی ناصری و شدت اضطرار و طول انتظار امام و پیداشدن حس انتقام در روحیات آنها، نطق های آتشین می نماید. مطلع می شوند که علی ابن ابیطالب (ع) و حضرت زهرا (س) ام الائمه با ده نفر از اولاد معصومین شان صلوات الله علیهم اجمعین در روایی حاجت، لب به شفاعت گشوده اند ولی پیغمبر (ص) متعذر شده که هنوز طیب از خبیث و مومن از کافر ممتاز نشده است. آنها دعا می کنند که اَللّهُمَّ فَرِّجْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ. بس که یا محمد و یا علی و یا یا علی و یا محمد می گویند مبادی عالیه نیز دست به دعا بلند کرده و اَللّهُمَّ عَجِّلْ فَرَجَنا ِبظُهُورِ قائِمنا می خوانند. پیغمبر (ص) به حضرت حق عرض می کند بنده ای از بندگان تو وارد مهمانخانه تو شده و با سایر مهمانان بر سر سفره مهمانی نشسته ولی دست دراز نمی کند تا این که حاجتشان روا گردد و حاجتشان ظهور مهدی موعود است و چنین می گویند که امام زمان و محبوب ما به واسطه مصائب وارده و طول انتظار، عیش و نوش بر او گوارا نیست، پس چطور بر ما گوارا شود و او در گریه و ناله باشد، چطور می شود که ما در خنده و سرور باشیم، مرده باد عاشقی که به رنگ معشوق نباشد. پروردگار می فرماید: انتقام از دشمنان در نزد ولیّ ما مکشوف است و او چندان از تاخیر انتقام دنیوی نگرانی ندارد، با وجود آن مصالحی که در تاخیر است و رضای او منوط به رضای ماست و این گروه کم استعداد که حوصله شان تنگ شده، اگرچه به درجه ای هم حق دارند که دریای رحمت و غیرت مرا به جوش آورده اند، به من لازم شده است که جبران درد دل آنها را بنمایم که مهمان من هستند. لذا فوجی از ملائکه می فرستد که آنها را ببرند به سر حد برهوت تا ببینند که چه بر دشمنان می گذرد از سختی عذاب که دلهایشان خنک شود. فوج ملائکه با جبروت و طمطراقی وارد می شوند که آنها را به سر حد برهوت ببرند. او به آنها توضیح می دهد که الحاح در دعا و طلب از خداوند از جمله اسباب بعضی از مقدرات است که دور را نزدیک و نزدیک را به ظهور رساند و مانع را بردارد و شرایط وجود را حاصل سازد و خود الحاح در دعا نیز از مستحبات است که اگر تاثیری در آن مطلوب نکند موجب ثواب لااقل خواهد بود. برهوت را می بینند و باز او می گوید: سبب و باعث جوش و جگرخونی ما، جوش و خروش و اندوهگینی امام زمان است. تا دل او خنک نگردد محال است که از ما خنک شود، چون دل شیعه پابند دل اوست. باید فکری نمود که او را از انتظار بیرون نمود و این به غیر از دعا و التماس از خدا که اذن خروج به او بدهد چاره ای ندارد. با جدیت تمام از چاره ساز بیچارگان بخواهیم که درد ما را چاره کند. او همه را می خواند که رو به بیت المعمور به صف شوند که باید از خدا بخواهیم تعجیل ظهور را، که دردهای ما به ظهور دوا شود و رای اهل حل و عقد بر این قرار گرفته است و دعای فرج در آخرالزمان از افضل دعاهاست. دست های گدایی را بلند کرد و می خوانند: اِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْاَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ
و از اراضی، دلهای مومنین را اراده کرده و از سماء درگاه حضرت اله را قصد می کنند نسبت به مقصودی که داشتند، چون در عالمی که آنها هستند غیر از این نمی شود:
وَ اَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکَی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ اُولِی الْاَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِیبا کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَاِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَاِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنِی اَدْرِکْنِی اَدْرِکْنِی السَّاعَهَ السَّاعَهَ السَّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الوَفا الوَفا الوَفا.
هر کس دوست دارد در رکاب مهدی موعود، انتقام از دشمنانش بکشد برگردد و با همان شمشیر برهنه که در دست دارد سر از قبر خود برآرد.
وَ قُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْبَاطِلُ اِنَّ الْبَاطِلَ کَانَ زَهُوقًا
به گوش هوش ز هاتف نگر چه مژده رسید
شب فراق گذشت و نسیم وصل دمید
منابع:
بیانات حضرت آیت الله خامنه ای در مراسم سالگرد شهادت دکتر مفتح، بیست و ششم آذرماه 1364
سایت شخصی حمیدرضا شاه آبادی؛ http://hr-shahabadi.ir/blog.php?type=portfolio&id=18
سیاحت غرب
ویکی پدیا