داریوش شایگان از دنیا رفت و ما ماندهایم و میراث او. در عمل پیش از این هم ما بهرهای بیش از این میراث از او نداشتیم، اما این قدر متوجه نبودیم. همین که او در خانهاش نشسته یا ایستاده یا خوابیده بود، برای این بس بود که غافل شویم و متوجه نباشیم که سهم ما از او تنها همین میراث ثبت شدهی فکری او است نه چیز دیگر.
من از داریوش شایگان دو سه کتاب خواندهام، اما سهم او در زندگی فکری من و در ساخت یافتن ذهن من کم نبوده است. و اگر بخواهم قدردان این میراث باشم، اتفاقا باید از این سنت و فرهنگ «گرامیداشت» و «بزرگداشت» و «نکوداشت» و این طور «داشت»هایی که تکلیفشان از پیش معلوم است بگذرم و او را در ترازو بگذارم و با ذرهبین نگاه کنم و با متر اندازه بگیرم و خوب و بد و مفید و مضر و بیحاصل را در میراث او از هم باز کنم و هر کدام را جای خودش بگذارم؛ کاری که نه تنها رسم نیست که ناپسند هم هست. رسم پسندیده این است که مشتی یاوه و انشای بیحاصل به هم ببافم و لا به لایش – به قدر کنجد روی نان – از خوبیهای «فقید سعید» هم میانش تعبیه کنم.
اولین بار از شایگان بتهای ذهنی را خواندم. خواندن که تعبیر مناسبی نیست، بتهای ذهنی را کابوسیدم. نمیتوانم تمام تقصیر این وضع کابوسوار را به گردن شایگان بیندازم و نمیتوانم هم تمام تقصیر را خودم گردن بگیرم. هر دو در این میان اگر مقصر هم نبودیم، شدیدا موثر بودیم.
من طفل سادهدل بلکه سادهلوحی بودم که مطمئن بودم این جهان را بر حساب و کتابی بنا کردهاند و آن حساب و کتاب نه تنها برای من قابل درک است بلکه اصلا طبق اندازههای ادراک من طراحی شده و من تنها یک وظیفه دارم آن هم این که خودم را به آن توضیح مشخص و معلوم برسانم و با توان ادراکی غیر قابل انکارم درکش کنم. در چنین نگاهی تنها چیزی که جا نمیشد، پویایی جهان بود و تنها تصور جدی در این نگاه پایایی جهان بود.
از این طرف من با ذهن رسوبکرده ایستاده بودم از آن طرف شایگان با آن ذهن – نسبت به آن زمان من – واقعگرا پیش آمده بود که متوجه بود آن طرح در کار نیست، و اگر طرحی باشد باید ذهن او – یا اوی نوعی – بیافریندش. اما در این آفریدنی که او پایش ایستاده بود، هیچ چیز جز آشوب نمیدیدی، و این تنها به دلیل خامی و نادانی من نبود؛ به این دلیل هم بود که شایگان تنها یک قدم پیش پایش را میدید، نه بیشتر.
شایگان همان قدر که جرات پیش رفتن و طرح ریختن داشت، از پیش رفتن و طرح ریختن میترسید. این همه دلبستگی او به شخم زدن مزرعهی گذشته، دلبستگی او به باستانشناسی طرحهای ذهن و جهان به گمان و قضاوت من ناشی از ترس روانی او از تنهایی و بیپناهی و بریدن از گذشتهها و مواجههی بی پشت و پناه با جهان پیش رو است.
شایگان به دو معنی واقف بود؛ واقف به معنی آگاه بود، که میدانست از آنچه میراث پیشینیان است باری بار نمیشود و نیاز به طرحی نو است، و واقف به معنی ایستا و منجمد و حتی مرتجع بود، بیش از این که به روش و روشمندی و ضرورتش فکر کند، مثل آقای ووپی در آن کمد وحشتافزا دنبال چیزی میگشت که «جفت شود» و «کار کند» و «کار راه بیندازد». از هند تا هیدگر او در چرخش و حیرانی پی میراثی میگشت که اگر ناجیش نمیشود دست کم به کار نجات دادنش بیاید.
دست شایگان را باید ببوسم چون دستم را گرفت و از چاه ایستایی و پختهخواری بیرونم کشید. اما بعد چه کرد؟ من را به چالهی حیرانی و بیبرنامگی و بی سر و سامانی انداخت. بابت این چه باید کنم؟ اعلام جرم کنم؟ بزرگواری کنم و گذشت کنم؟ به روی خودم و او نیاورم؟ برای من هیچ کدام از اینها راه نیست. راه من راهی است که زمانی اگر درش میدویدم به شایگان میرسیدم، زمانی اما او به سمتی رفت، به راهی دیگر، و من به این راه آمدم. از هم جدا شدیم. این نه حقی برای من ایجاد میکند نه استعارهی دادگاه را رسمیت میدهد.
من اگر عاقل باشم باید یادم باشد که داریوش شایگان از یک سو نام انسانی است که نه پدر من بود نه برادرم و نه فرزندم و نه هیچ کس دیگرم، از سوی دیگر اما داریوش شایگان نام یک میراث فکری است که با من مشترکاتی دارد و تفاوتهایی؛ و مهمتر از آن که به من چه شباهتی داشته و با من چه تفاوتی، این است که تا چه اندازه در تصویر کردن این جهان و انسان در ذهن من و خودش موفق بوده است. این تمام داستان است. شایگان – به عنوان میراث فکری – بیش از بزرگداشت و نکوداشت و گرامیداشت و این حرفها نیازمند ارزیابی و نقد است. نقد دقیقا به معنی این که اول اوی پوست و گوشتدار را از اوی فکری باز کنند و با اولی خداحافظی کنند، دوم این که در بند بند اوی فکری توانا و مفید را از ناتوان و بیفایده سوا کنند. میکنند؟ میکنیم؟ نمیکنند. نکردهایم.