رویاها و کابوس‌های آمریکا دو سال زندگی در آمریکا به یک آلمانی چه چیزهایی آموخت؟

فایت مدیک؛ ترجمه‌ی علیرضا شفیعی‌نسب،   3961215070 ۱ نظر، ۰ در صف انتشار و ۰ تکراری یا غیرقابل انتشار

ششمین شماره فصلنامه ترجمان علوم انسانی منتشر شد، مقاله زیر نیز از همین شماره برگزیده شده است

دو سال زندگی در آمریکا به یک آلمانی چه چیزهایی آموخت؟

اخیراً بار دیگر همراه با بچه‌هایم در محله‌مان قدمی زدیم. از در جلو خارج شدیم، از چهار پله ایوان پایین رفتیم و از راه خیابان هایلند به پارک لین‌بروک رسیدیم. پارکی زیبا با کلی درختان بلند، یک میدان بسکتبال، یک زمین بازی و یک فضای سبز بزرگ. دورتادور این پارک را آن خانه‌های احاطه کرده‌اند که ظاهراً همه‌شان را مثل هم ساخته‌اند: یک مسیر ماشین، یک گاراژ، ایوان و حیاط جلویی. بعضی از آن‌ها هم در بالای ورودی‌شان پرچم آمریکا را نصب کرده‌اند.

فضایی واقعاً مغازله‌ای است، حداقل در ظاهر.

بچه‌ها می‌خواستند کمی تاب‌بازی کنند. خورشید می‌تابید و هوا گرم بود، اما کمتر کسی آن اطراف بود. نه کسی، نه ماشینی در خیابان و نه بچه‌ای که توپ‌بازی کند و با سگ‌ها راه برود. میدان خالی بود، زمین بازی هم همینطور. این محله مثل خیلی وقت‌های دیگر، حسی شبیه عکس طبیعت بی‌جان۱ داشت.

دو سال در بتزدا زندگی کردیم، شهرکی مرفه و عمدتاً سفیدپوست که در چند کیلومتری شمال واشنگتن دی‌سی قرار داشت. از خیلی جهات، دوران فوق‌العاده و پرهیجانی بود. در آنجا شکل‌گیری تاریخ را تجربه کردیم. باید راه خود را در محیط‌های خارجی پیدا می‌کردیم، و فهمیدیم که مهارت انجام این کار را داریم.

به مرور زمان، دخترانم به دخترک‌هایی آمریکایی تبدیل شدند. آن‌ها حالا آهنگ‌های کِیتی پری و مایلی سایرس می‌خوانند، عاشق ماشین‌های کاروان هستند، شاپکین۲ جمع می‌کنند و وقتی وارد فروشگاه دیزنی می‌شوند، از جملاتی مثل «چقد اینجا خوشگله»۳ استفاده می‌کنند. در اندک روزهایی که با ماشین به سوپرمارکت نمی‌رویم، فکر می‌کنند یک جای کار می‌لنگد. می‌توان در آن‌ها دید که افسون سبک زندگی آمریکایی هنوز هم می‌تواند قدرتمند باشد. این شاید آزارنده باشد. اما بامزه هم هست، حداقل برای مدتی کوتاه.

خیابان‌های خالی

زندگی در محله‌مان را دوست داشتم. همسایه‌های خیلی خوبی داشتیم که فوراً با آدم رفیق می‌شدند. معمولاً می‌گویند روابط در آمریکا سطحی هستند، اما تجربه ما اینطور نبود.


با این حال، خالی‌بودن و بی‌روحی خیابان‌ها مرا می‌آزرد. کمبود چیزی حس می‌شد: شور و شوق، زندگی عمومی و این حس که محله واقعاً چیزی قابل‌استفاده است، نه صرفاً لوکیشن فیلم. کریگ، یکی از همسایگانمان می‌گوید آمریکایی‌ها ترجیح می‌دهند در خانه بمانند چون به راحتی و بی‌حرکتی عادت کرده‌اند، چون همه‌چیز را می‌توان آنلاین سفارش داد، چون کولر و بخاری همه‌چیز را راحت‌تر از هوای واقعیِ بیرون می‌کند، چون ماشین‌ها خانه دومِ بسیاری از آدم‌ها شده‌اند. کریگ می‌گوید «ما راحت‌طلب شده‌ایم». اما مسئله واقعاً فقط همین است؟

مدتی پیش کتابی از بری گلسنرِ جامعه‌شناس خواندم. نظریه گلسنر این است که آمریکایی‌ها در فرهنگی از ترسْ زندگی می‌کنند و هیچ کاری برای مقابله با آن انجام نمی‌دهند، بلکه فقط می‌گذارند زندگی‌شان در مارپیچی نزولی از پارانویا سُر بخورد. زیاد به این نظریه فکر کرده‌ام. در بتزدا، واقعاً چیز چندانی نیست که بخواهید از آن بترسید، مگر پشه‌ها و تصادف‌ها. اما صرفاً نوعی روان‌نژندی هم می‌تواند باعث شود تا خانه فرد مثل نوعی پناهگاه به نظر برسد. گاهی بتزدا به نظرم پناهگاهی بزرگ می‌رسید.

البته ترس در آمریکا چیز جدیدی نیست. این کشور همیشه معتقد بوده که آخرالزمان به نحوی قریب‌الوقوع است. اما آن همه ترسی که –چه در مقیاس کوچک و چه بزرگ- در آمریکا به وجود آمده، باورکردنی نیست! نیازی نیست خیلی جای دوری بروید تا این ترس را ببینید. فروشگاه‌ها دستمال‌های ضدباکتری در دسترس مشتریان قرار می‌دهند تا از دستانشان در برابر میکروب‌های روی سبدهای خرید محافظت کند. والدین بچه‌هایشان را راحت‌طلب می‌کنند و هر روز به مدرسه می‌برند و برشان می‌گردانند. دورتادور زمین‌های بازی را حصار کشیده‌اند تا چیز بدی اتفاق نیافتد. در همه مدارس، آژیرهایی برای محافظت از کلاس‌ها در برابر تیراندازی در مدرسه وجود دارد. هیستری را می‌توان در تمام کانال‌های خبری ماهواره‌ای مشاهده کرد.

اخیراً بررسی‌ای انجام شد درباره اینکه آمریکایی‌ها بیش از همه از چه‌چیزی می‌ترسند. تقریباً همه‌چیز در این لیست هست. تروریسم و سرقت هویت. شرکت‌های فاسد و ورشکستی. طوفان و زنا. این مسئله دلیلی دارد. آمریکا دیگر پیروز جنگ‌ها نیست. ناگهان دیگر کشورها هم صاحب قدرت شده‌اند. همه‌چیز به طور دیوانه‌واری سریع شده است. ترس از خطرات خارجی هم می‌تواند بر روان تاثیر بگذارد، شکی در این نیست.

این ترسْ وجهی داخلی نیز دارد. بسیاری از آمریکایی‌ها دیگر به سیاست‌مداران یا نخبگانشان اعتماد ندارند. در موقعیتی که شاخص‌های اقتصادِ کلان جهت مثبت را نشان می‌دهد، اما مقدار پولی که وارد جیب مردم می‌شود روز به روز کاهش می‌یابد، آن‌ها نمی‌دانند چه چیز را باور داشته باشند. بسیاری معتقدند که باید سرنوشت‌شان را در دستان خود بگیرند. خودِ همین کار می‌تواند طاقت‌فرسا باشد.

ترس آمریکایی‌ها واگیردار است

دونالد ترامپ استاد بهره‌برداری از این ترس در بسیاری از عرصه‌های زندگی است. در سیاست، در بازار املاک و نیز در رسانه. ما در خانه، مشترک واشنگتن پست شده بودیم. همسرم تمام روزنامه، حتی بخش محلی را می‌خواند و همین باعث می‌شد که حرف‌هایی بزند مثل اینکه «بیا توی منطقه پرنس‌ویلیام رانندگی نکنیم. اونجا همیشه تیراندازی می‌شه». اوایل به او می‌خندیدم. تا اینکه متوجه شدم که خودم هم محتاط‌تر شده‌ام. مثلاً دیگر دوست ندارم به ورزشگاه‌هایی بروم که گیت‌های حفاظتی ندارند. این ابلهانه است؟ بله، اما ترس در آمریکا واگیردار است.

درست است، این کشور معمولاً مردم را به ناامیدی دچار می‌کند، حتی اگر در انزوا زندگی کنید. آمریکا مملو از تناقضات است. همه از امنیت حرف می‌زنند، اما آمریکایی‌ها حتی نتوانسته‌اند تسلطی منطقی بر مالکیت سلاح اعمال کنند. همه از آزادی حرف می‌زنند، اما در استخری که چند بلوک بالاتر از خانه‌مان می‌رفتیم، حتی دختربچه‌ها هم باید بیکینی می‌پوشیدند. اگر بطری شراب از فروشگاه می‌خریدم، باید آن را در پاکت پلاستیکی تیره‌ای می‌گذاشتم تا وقتی که به خانه برسم.

اخیراً افسر پلیسی ما را کنار زد چون ظاهراً از لاین خودم خارج شده بودم. پرسیدم «اگه این قبض رو امضا نکنم چی؟» افسر گفت «بازداشتت می‌کنم». دخترم فریاد زد «بابا نری زندان». در آمریکا گاهی حس می‌کنید همیشه تحت نظارت هستید و اصلاً آزاد نیستید.

هرچه که باشد، باید جدید باشد

خیلی‌ها می‌گویند که این کشور رو به زوال است: ترامپ، بی‌عدالتی، بدهی به چین. شاید اینطور باشد، اما چندان هم مطمئن نیستم.

در ژانویه ۲۰۱۶، خانه‌ای روبروی منزلمان بود. وقتی از پنجره به بیرون نگاه می‌کردیم، می‌دیدیم که این خانه دیگر صاحبی ندارد. خانه‌ای کوچک، کهنه، کمی کثیف و خراب بود. کسی مراقب حیاط نبود. یک روز بولدوزری آمد و در طول یک ساعت، آن خانه کان لم یکن شد. ظرف فقط دو ماه، خانه‌ای جدید در همان ملک ساخته شد، خانه‌ای با شش اتاق، چهار سرویس بهداشتی و ارزش ۱.۶ میلیون دلار. البته که این خانه دارای مسیر ماشین، گاراژ، ایوان و حیاط جلویی هم بود. حالا یک خانواده در آنجا زندگی می‌کنند و خوشحال هم به نظر می‌رسند، حداقل وقتی که پیدایشان می‌شود.

آیا این بی‌ریشگی است؟ می‌شود قضیه را اینطور دید. اما به نظر من، آن خانه سمبلی از نحوه عملکرد این کشور است. و نیز نحوه عملکرد ما آلمانی‌ها. ما جوری دیگر با این قضیه برخورد می‌کنیم. احتمالاً سعی کنیم خانه را تعمیر کنیم، چند پنجره نو نصب می‌کنیم و یک دست رنگ جدید به خانه می‌زنیم. هر طور شده سعی می‌کنیم خانه را نجات دهیم. هرچه باشد، آنجا خانه پدری‌مان بوده است.

وقتی در کشوری دیگر زندگی کنید، چیزهای خیلی بیشتری درباره فرهنگ خودتان نیز می‌آموزید. ما آلمانی‌ها علاقه چندانی به دور انداختن چیزهای قدیمی نداریم. چیزها را حفظ و بهینه می‌کنیم. چیزی که ما در آن اصلاً مهارتی نداریم، دورانداختن همه‌چیز و شروع از صفر است.

آمریکایی‌ها مهارت عجیبی در این کار دارند. اگر از چیزی خسته شوند، راحت یک بولدوزر می‌آورند. ماشین‌ها اسقاط می‌شوند، خانه‌ها و نظریه‌ها و ایده‌ها و قهرمانان ورزشی و شغل‌ها و شرکت‌ها و سیاستمداران نیز همینطور. تنها چیزی که اهمیت دارد این است که چیزی جدید جایگزین این‌ها شود. ماه؟ این که چیز جدیدی نیست! دفعه بعد هم نوبت مریخ است. اوضاع جنرال موتورز خوب نیست؟ پس تسلا موتورز را می‌سازیم.

شخصاً معتقدم هیلاری کلینتون هم تا حدی قربانی همین نگرش شد. او مدت زیادی در صحنه بود. آمریکایی‌ها از تصور ریاست‌جمهوری او خسته بودند و ترجیح دادند که به کس دیگری رای دهند، حتی با وجودی که می‌دانستند این کار بسیار پرخطر است. یا اینکه آیا میل به خطرکردن همان چیزی است که باعث شد به کس دیگری رای دهند؟

کشوری که هنوز رویا دارد

تمایل به زیر سوال بردن همه‌چیز می‌تواند خطرناک باشد. اما من آن را تحسین هم می‌کنم. این رویکرد باعث می‌شود تا کشورْ خلاق، پویا و مهیج باشد. این کار باعث می‌شود تا آمریکا بتواند پوست بیاندازد و خود را متحول کند. این را روزی دونالد ترامپ هم حس خواهد کرد. پس از انتخاب اوباما به‌عنوان رئیس‌جمهور، پیش خود فکر کردیم: این همان آمریکای واقعی است. اما در اینجا، چرخ خیلی زود می‌چرخد. ترامپ نهایتاً در سال ۲۰۲۴ از صحنه خارج خواهد شد و هیچکس نمی‌تواند پیش‌بینی کند بعد از او چه خواهد شد. شاید پادشاهی روی کار بیاید، کسی چه می‌داند!

آمریکا جایی است که مردم رویا دارند. آن‌ها هنوز هم با وجود همه‌چیز رویاهای خود را دارند. همسایه‌ام، مارک، نقاش است. اما در چند سال گذشته، روان‌شناس بوده است. مارک مقاله‌ای نوشت که به نظرش علم عصب‌شناسی را متحول خواهد کرد. من که هیچ‌چیز از آن نمی‌فهمم. اما عجیب این است که وقتی به صحبت‌های او درباره مقاله فکر می‌کنم، این امید او را غیرممکن نمی‌دانم.

در دوران کمپین‌های ریاست‌جمهوری، با زولتان ایشتوان آشنا شدم. زولتان هم می‌خواست رئیس‌جمهور شود. او به زندگی ابدی معتقد است و می‌خواهد به ربات تبدیل شود تا از مرگ بگریزد. زولتان شانسی در انتخابات نداشت. اما ایده ربات‌شدن؟ بعید می‌دانم چیزی از آن هم دربیاید. اما شور و اشتیاق او در سفر به سرتاسر کشور واقعاً مرا تحت تاثیر قرار داد.

اخیراً نمایشگاهی خیابانی در محله‌مان برگزار شد. زنی حدوداً ۵۰ ساله به نام لیزا دو بار در سال این نمایشگاه را سازماندهی می‌کند. او امضاهایمان را جمع می‌کند و سراغ مقامات محلی می‌رود تا مجوز بگیرد کل خیابان را مسدود نماید. حتی گروهی فیس‌بوکی نیز می‌زند و بودجه‌ای جزئی را مدیریت می‌کند. لیزا شغلی ثابت هم دارد، اما طوری به این نمایشگاه بتزدا رسیدگی می‌کند که گویی حرفه اصلی‌اش است.

در روز نمایشگاه خیابانی، که حکم جشن خداحافظی من و خانواده‌ام را نیز داشت، ناگهان همه از خانه بیرون آمدند. کودکان در کنار چهارراه سوار یک اسبچه می‌شدند. در خیابان ژیمناستیک بازی می‌کردند. در حیاط‌های جلوییمان می‌نوشیدیم، بازی می‌کردیم و مثل شاهان غذا می‌خوردیم. محله‌مان ناگهان بسیار سرزنده شده بود.

خداحافظی بسیار خوبی بود.

 


پی‌نوشت‌ها:
* این مطلب را فایت مدیک نوشته و در تاریخ ۳۱ آگوست ۲۰۱۷ با عنوان «What I Learned from Two Years in America» در وب‌سایت اشپیگل منتشر شده است و وب‌سایت ترجمان در تاریخ ۱۳ آبان ۱۳۹۶ آن را با عنوان «دو سال زندگی در آمریکا به یک آلمانی چه چیزهایی آموخت؟» و با ترجمه علیرضا شفیعی‌نسب منتشر کرده است.
** فایت مدیک (Veit Medick) روزنامه‌نگاری آلمانی است که اخیراً دو سال را در مقامِ گزارشگر اشپیگل‌آنلاین در آمریکا سپری کرد.
[۱] Still-life
[۲] نوعی اسباب بازی [مترجم].
[۳] it's beautiful here

دیدگاه کاربران

ناشناس۲۶۶۵۰۸۱۰:۵۶:۲۳ ۱۳۹۶/۱۲/۱۵
چه مطلب خوبی را منتشر کرده‌اید . . .
yektanetتریبونخرید ارز دیجیتال از والکس

پربحث‌های اخیر

    پربحث‌های هفته

    1. جنگ ترکیبی خودمان، علیه خودمان!

    2. کارگری انگشتر ۵۰ میلیاردی را به صاحبش بازگرداند

    3. جلاد، به پایان سلام کن!

    4. بهادری جهرمی: مبالغ جرایم رانندگی متناسب با تورم افزایش یافت

    5. تورم چه زمانی تک رقمی می‌شود؟

    6. نرخ تعرفه‌های خدمات بهداشتی درمانی ۱۴۰۳ اعلام شد/ نرخ رسمی ویزیت ۵۰% گران می‌شود!

    7. بازداشت سومین عامل حمله تروریستی در مسکو

    8. آقایان رئیسی و اژه‌ای! آیا در پیشگاه خدای متعال و امام‌زمان (عج) پاسخی دارید؟

    9. انتقام از پوتین؟

    10. عوامل توهین کننده به نظام و مقدسات اسلامی دستگیر شدند

    11. ائتلاف ایران، روسیه و چین تبدیل به کابوسی برای آمریکا می‌شود

    12. علم‌الهدی: امروز در کشور از آثار تحریم اقتصادی آمریکا مشکلی حس نمی‌کنیم

    13. بازگشت احتمالی ترامپ چه تاثیری بر اقتصاد ایران دارد؟

    14. افزایش ١٧٠ درصدی حداقل حقوق کارگران در دولت سیزدهم

    15. مردم طلای دست دوم خریداری نکنند

    16. خط و نشان حقوقی ایران برای کویت

    17. هشدار سخنگوی پلیس به رانندگان نوروزی؛ آمار تصادفات هولناک است!

    18. اول، بساط دلالی باید جمع شود

    19. وزیر اقتصاد: در سال ۱۴۰۲ رکورد بیشترین سرمایه‌گذاری خارجی واقعی در ۱۶ سال اخیر شکسته شد

    20. کولرهای گازی بلای جان صنعت برق

    21. منظور: تخصیص ارز کشور برای واردات خودرو به صرفه نیست

    22. ایران اینترنشنال در آستانه تعطیلی / تعطیلی قریب الوقوع دفتر واشنگتن + عکس

    23. دادستان ساری: خسارات وارده قطع سه هزار اصله نهال جبران شود

    24. ابابیل ۵، از آخرین دستاورد‌های قدرت پهپادی جهان

    25. خاندوزی: با طیفی مواجه هستیم که تمایلی برای مشارکت در اداره کشور ندارند

    آخرین عناوین