شنبه، 14 بهمن، ساعت 10 صبح، کمی آن طرفتر، سر قرار حاضر شدیم.
پدر و مادری میزبانمان بودند شاید 40 و چند ساله؛ اما زن، پا را از میانسالی آن طرفتر گذاشته بود؛ غم، در چهرهاش فریاد میزد.
روسری، پیراهن و چادر زن همه سیاه! چند صباحی است در بستر بیماری جا خوش کرده چشمهایش سویی ندارد و رنگ رخسارش، نشان از داغی در دل دارد.
در چهرهاش هیچ آرزویی نیست یا شاید هست اما امیدی به آینده نیست. اما نه، هنوز در دلش یک آرزو است و آن بازگشت پسرش.
قاب عکس پسر را از سر دیوار و میخی که بر اثر بارها برداشتن و قرار دادن حالا کمی هم شُل شده بر میدارد غرق در بوسه میکند و در جلوی پاهایش میگذارد همچون مادری که سر پسرک خود را روی پایش گذاشته و با موهای او بازی میکند.
پدر اما یک مرد است؛ مرد بودنش را حفظ میکند و سعی دارد با خندههایی تلخ بر خودش مسلط بوده و جای مادر مهمان داری کند.
دوربین که آماده شد، صحبتها شروع شد، حرفها زده شد و احساسها لبریز شد و اشک، تنها چیزی بود که دیگر در گوشه چشمها باقی نماند و این بار بر گونههای پرچروک مادر جاری شد.
مادر که هنوز سه پسر دیگرش در کنارش هستند برایمان از روزهای دلتنگی سعیدش گفت: از اینکه از صبح تا ظهر فقط با قاب عکسها حرف میزند.
از اینکه روزهایش را با نام و یاد سعید شروع میکند و با سعید تمام میکند؛ از روزهای بیسعیدی برایمان گفت، از آنکه سعید پسر اولش بود و همواره دل به دل مادرش میداد. از حرفهای آخر سعید برایمان گفت و اینکه سعید همیشه میگفت که تنهایش نمیگذارد. اما حالا دست روزگار سعید را از او دور کرده است.
مادر به اینجا که میرسد دیگر تاب نمیآورد؛ هق هق گریه فضای گفتوگو را پر میکند در سکوتی غم بار خانه است و صدای گریه های مادر.
مادر گریه میکند و در میان گریههایش با همان لهجه شیرین خراسانیاش باز از سعید میگوید، از مهربانیهایش، از فداکاریهایش و از این غیبت چند ماههاش.
میگوید با کارگری بزرگش کردیم، دانشگاه فرستادیم و بعد هم سربازی؛ خدمتی که تا الان ادامه داشته و ما را در بیخبری نگهداشته است... .
پدر عکسهای دیوار را مرور میکند؛ آخرین عکسشان را که نوروز 96 درست یک ماه قبل از آن اتفاق دردناک در حرم امام رضا (ع) گرفتهاند نشانمان میدهد؛ همه را معرفی میکند و دستش را روی سعید نگه میدارد. آخرین عکس خانوادگیمان بود!
میمانیم با او همدردی کنیم یا نوید روزهای خوش را بدهیم میمانیم غمخوارش باشیم یا مرهم دردش!
مادر اشکهایش را با گوشه روسری پاک میکند و میگوید: سعید بعد از آن رفت؛ درست 5 فروردین بود، باران شدیدی میبارید؛ پدرش او را همراهی کرد تا بتواند وسایلش را سر جاده ببرد.
سوار اتوبوسهایی شد که از گرگان به زاهدان میرفتند؛ او رفت و این آخرین دیدار ما شد.
پدر میگوید: سعید لیسانسش را که گرفت برای آموزشی به بیرجند رفت و درست 5 فروردین بود که برای ادامه خدمت سربازی به سیستان و بلوچستان اعزام شد آن هم هنگ مرزی میرجاوه!
پدر از لحظهای میگوید که خبر حادثه تروریستی میرجاوه را به وی دادند؛ میگوید: سر سفره نشسته بودیم هنوز قاشق اول غذا را در دهانم نگذاشته بودم که به گوشیام زنگ زدند آن طرف خط یکی از فرماندهان سعید بود که گفت آیا از سعید خبری داریم؛ آیا به خانه برگشته است؟ تعجب کردم؛ گفتم سعید از آنهایی نیست که از صحنه بگریزد و به خانه برگردد.
میگوید در دلم آشوب به پا شد از کدام صحنه قرار بوده بگریزد؟ پرسیدم اتفاقی افتاده و آن طرف خط آن آقا برایمان از حادثه میرجاوه گفت و اینکه 9 نفر شهید و 2 نفر مجروح شدهاند و سعید مفقود این حادثه است.
پدر ادامه میدهد: بعدها به ما گفتند که سعید پایش تیر خورده و با همان پای زخمی، کشان کشان او را به خاک پاکستان کشیدهاند؛ حتی پوتین خونیاش را نیز به ما نشان دادند؛ به ما گفتند که جیشالظلم او را اسیر کرده و نگهش داشته است.
صدای گریه مادر بلند میشود؛ ناله، جایش را به جملات نامفهومی میدهد؛ فقط اسم سعید در این بین مفهوم است.
زن هر چند لحظه یکبار تکرار میکند؛ نمیدانم زخمش خوب شده یا نه؛ گفتند چندین کیلومتر روی زمین کشانده بودندش و رد خونش باقی مانده بود؛ نمیدانم گرسنه است یا تشنه، آیا لباس گرم دارد؛ الان چه پوشیده است... چرا پسر مرا گرفتهاند؟ از ما چه میخواهند؟ ما که چیزی نداریم به آنها بدهیم؟ چرا کسی کمکمان نمیکند؟!
مرد صحبت را ادامه میدهد؛ میگوید: زندگیمان از آن روز وارونه شد؛ هنوز یک ماه از رفتنش نگذشته بود که باید چشم به در میدوختیم و گوش به زنگ تلفن؛ شاید کسی برایمان خبری بیاورد.
مرد برایمان از روزهای بیخبریشان میگوید از روزهای پر از انتظار، پر از تکرار و پر از استرس.
برایمان از پیگیریهایش میگوید؛ از اینکه با فرماندهان ارشد ناجا و مرزبانی ملاقات داشته؛ از اینکه چندین بار به زاهدان رفته، به میرجاوه رفته و از هر کس و هر جایی سراغ پسرش را گرفته است.
مرد مستاصل شده؛ میگوید: فقط میخواهم« آقا » را ببینم؛ مطمئنم که فقط ایشان میتواند پسرم را به ما بازگرداند.
... سکوت دوباره برقرار میشود.
در خصوص همراهی ناجا با آنها میپرسیم؛ میگویند: خانه قبلیمان کوچک بود و ناجا 20 میلیون تومان به ما داد تا توانستیم این خانه بزرگتر را رهن کنیم. هر چند وقت یکبار به ما سر میزنند.
میگویند: میدانیم که پیگیر کار سعیدمان هستند اما تا کی باید در انتظار بمانیم؛ تا کی باید چشم بهراه باشیم و منتظر باشیم که کسی خبر از سعید برایمان بیاورد.
زن برایمان از این میگوید: که با شهادت ناآشنا نیست.
میگوید: خواهر شهید است و علاوه بر آن پسرخاله، پسرعمو و تعداد زیادی از بستگانش را در جنگ از دست داده؛ میگوید تمام این دردها را کشیدهام اما فراق سعید کُشنده است.
مادر باز میگوید و میگوید و من زنی را میبینم که در غم فراق فرزندش روزها را به سختی به شب و شبها را با مصیبت به صبح میرساند.
مادر میگوید و میگرید و ناله میزند و من در پس همه اینها با خودم میگویم که واقعاً سعید براتی کجاست؟
مگر نه اینکه دستگاههای امنیتی و انتظامی کشور تلاش دارند که وی را از اسارت گروهک تروریستی جیشالظلم رها سازند پس این وعده آزادی کی محقق میشود؛ کی میشود که گل لبخند به جای اشک و ناله بر صورت این زن جاری شود؟
اینها همه قصه پر غصه یک ساعت از زندگی پدر و مادر سعید براتی است؛ همان مرزبان مفقود ناجا که در حادثه تروریستی میرجاوه به اسارت گروهک تروریستی جیشالظلم درآمد؛ حادثهای که 9 شهید و 2 مجروح داشت و یک مفقود؛ آن هم سعید براتی.
ساعت از 11 گذشته، بیش از یک ساعت مهمان این خانواده بودیم حالا نه آنها دیگر نای حرف زدن و تاب درد دل دارند و نه ما توان شنیدن این همه رنج دوری را، به ناچار خداحافظی میکنیم و در راه بازگشت زمزمه مان این است که سعید چند روز دیگر به آغوش خانواده اش باز میگردد؟