از پنت هاوس فرشته تا کوچه پس کوچه‌های فقر

فرزانه زنگیان، گروه اجتماعی الف،   3960929122 ۱۷ نظر، ۰ در صف انتشار و ۱۲ تکراری یا غیرقابل انتشار

بیاییدشادی هایمان را تقسیم کنیم !

نگارنده می­داند که هم اکنون با خواندن این جمله ایده آلیستی،بسیاری از خوانندگان گرامی رخ در هم کشیده و خواهند گفت: کدام شادی ! همه زندگی­مان گرفتاری و دردسر و بی پولی و بیکاری است....این قدر شعار ندهید... واقعیات جامعه را درک کنید... لابد خودتان شادی دارید....حالا که نگرانید ، بروید با دیگران تقسیم کنید!

اتفاقا نگارنده هم چون شمایان گرفتار چاه ویل مشکلات است؛ با بی پولی دست و پنجه نرم می­کند و نوشته هایش خریدار ندارد؛ صاحبخانه جوابش کرده و با عقب افتادن قسط ها، امید به زندگی اش دو چندان شده است!

پس این شادی که قرار است آن را تقسیم کنیم کجاست ؟ آیا وجود خارجی دارد؟ در جیب جا می­شود؟ جامد است ؟ مایع است یا چون گاز می­پرد؟

من هم مثل شما تا هفته پیش وجود عنصر مجهول الهویه شادی را انکار می­کردم! اما زمانی که با یکی از دوستان قدیمی و البته مایه دار و متعلق به قشر «هرگزآسیب ناپذیر» گپ و گفتی داشتم، به ناگاه متوجه شدم آن طبقه از ما بهتران که در همین شهر و بغل گوش ما زندگی می­کنند ، انگارچیزهایی برای تقسیم کردن دارند ! چیزهایی که می توان با آنها شاد شد!

اما آن ها را در گاو صندوق ها و جعبه های جواهر نشان در کنج خانه هایشان پنهان کرده اند.  یعنی نه خود بهره ای از آن می­برند و نه دلشان می آید با دیگری تقسیمش کنند.

سرکارعلیه، دوست گرامی می­گفت : یک پنت هاوس در فرشته خریده ایم، ویو عالی! با استخرروی بام و سونا و جکوزی اختصاصی! روف گاردنش حرف ندارد... گاهی می­روم قهوه ای می­خورم...

گفتم: خوب پس بدک نیست!

گفت : بله، ولی از همه بهتر آسانسور حمل ماشین وسیستم گرما و سرمای کف خانه است، بعد هم دیزاین اروپایی آشپزخانه و نمای کلاسیک بیرون... میدانی همه اینها آرامش بخش است؛ اما نمیدانم من چرا آرامش ندارم...اصلا احساس خوشحالی نمی کنم....!

حتی با وجود پونه !    گفتم پونه !    گفت : بله، خیلی دختر خوبی است، از صبح می آید تا عصر، خانه را مثل آینه برق می اندازد، آشپز هم داریم، دیگر من کاری ندارم ، این قدر بی حوصله و کسل هستم که صبح ها به زور از تخت بیرون می­آیم ... تمام روز احساس خستگی می­کنم... دِپرسم.... نمی­دانم چرا دیگر هیچ چیز خوشحالم نمی­کند...حتی خریدهای فصلی از ایتالیا و فرانسه... متوجهی چقدر حالم بد است!

گفتم: واقعا رنج های عمیقی داری؛ اصلا با شیرجه هم نمی توان به عمقش رسید!

گفت : خوب است اقلا تو مرا درک می کنی؛ بچه ها که همه رفته اند خارج؛ جناب شوهر هم اکثر اوقات نیست، من مانده ام و یک قصر خالی و سوت و کور....

در این جا بود که خون نگارنده به جوش امد و نطقش باز شد. گفتم رفیق عزیز، من الان نمی خواهم فرضیه های تحلیلی اقتصادی و اجتماعی ارائه دهم که چرا در این شهر، اکثریتی با سیلی صورت خود را سرخ می­کنند و اقلیتی چون شما، شیرهای سرویس بهداشتی­شان هم طلا کاری شده است؛ اما می توانم پیشنهاد کنم به عنوان یک خانم ثروتمند تحصیل کرده و کتاب خوانده، تلاش کن با استفاده از امکاناتی که داری، دیگران را خوشحال کنی.

لازم نیست برای شاد بودن به خریدهای لاکچری و سفرهای خارجی گران متوسل شوی، کافی است یک روز با لباسی ساده و دستی پر به محله های فقیرنشین شهر سری بزنی. چراغ خانه ای را روشن کنی، مخارج تحصیل چند کودک کم برخوردار را بر عهده بگیری، هزینه های دارو و درمان بیماران کم درآمد را بپردازی، می­توانی از طریق بهزیستی سرپرستی چندکودک بی سرپرست را بر عهده بگیری، یا حتی به مراکز کار و خیریه های زنان سرپرست خانوار بروی و یاری برسانی.

سکوت کرده بود و گوش می داد. نطق من هم بازتر شد!

گفتم مطمئن باش در جامعه ای که گروهی از مردمانش زیر خط فقر زندگی می­کنند تو به عنوان یک انسان و موجودی اجتماعی هرگز به آرامش نمی­رسی مگر اینکه انفاق کنی و در حد خودت که یک واحد اجتماعی هستی، سعی در پر کردن شکاف های طبقاتی داشته باشی.

گفت این کار وظیفه مسئولان است ! مگر نه؟  گفتم واضح است که اقتصاددان ها و استراتژیست ها و نظریه پردازان باید راهکارهای اساسی برای برون رفت از وضعیت اقتصادی فعلی جامعه ارائه دهند و دولتمردان و سیاستمداران ملزم و متعهد به ایجاد رفاه نسبی برای مردم هستند، اما در این بین قشر برخوردار و غنی و ثروتمند جامعه نیز وظایفی بر عهده دارد که کمترین آن کمک های سازمان یافته و برنامه ریزی شده به اقشار محروم جامعه است.

امری که در همه دنیا متداول است و حتی گاهی می بینیم که ثروتمندان مشهور دنیا، فرزندان خود را از ارث محروم کرده و همه ثروت خود را به فقرا می بخشند.

خواننده گرامی! ظاهرا سخنرانی پرشور من بی تاثیر نبود. دوست گرامی مقداری هدیه و لباس های زیبا و اسباب بازی تهیه کرده و قرار است با هم به یکی از پرورشگاه های جنوب شهر برویم. قول داده که سرپرستی چند کودک بی خانمان را بر عهده بگیرد و برای بچه های زلزله زده کرمانشاه  هم کمک بفرستد.

این روزها حال و هوایش عوض شده است. چون از روف گاردن پایین آمده است و می­خواهد چراغ خانه های دیگر را روشن کند.