از اولین لحظه های وقوع زلزله استان کرمانشاه، اخبار متنوع و متعددی از مناطق زلزله زده منتشر شد. از بازتاب کمکهای مردمی و حضور دولت در هیبت هلال احمر، ارتش و سپاه در اولین ساعات وقوع زلزله تا بارندگی و چادرهای خیس زلزله زده ها و سرما و قولهای بانکها و بیمه ها سوژه مطبوعات مکتوب و تصویری شده است. گزارش خبرنگار الف را می خوانید.
فرودگاه تهران- کرمانشاه:
حضور آقایان با کیف سامسونتهای اداری و کاورهای حاوی کت و شلوار رسمی حکایت از ماموریت و برگزاری جلسه دارد. صحبت وام ساخت مسکن و شرایط بازپرداخت است: «مثلا وام هم دادیم، ولی این مردمی که درآمد ماهانه شان بیش از 500، 600 هزار تومان نیست، چطور می توانند حتی بعد از دو سال اقساط ماهیانه بیش از 1 میلیون تومان را باز پرداخت کنند؟» از گوشه دیگر، صحبت راجع به کانکسهای اهدایی است و گوشهای دیگر، اعزام نیروی درمانی. من اما در سکوت جابه جا می شوم و حرفها را به ذهن می سپارم.
پرواز به زمین نشست. آرام آرام که از سالن فرودگاه کرمانشاه خارج می شدیم، آقایان گروه گروه سوار بر ماشینهای شاسی بلند و مدل بالایی شدند که به استقبالشان آمده بودند. کمتر از 10 دقیقه همگی رفتند. من اما منتظر تماسی بودم که بگویند چگونه به منطقه زلزله زده بروم: «به تاکسی بگو بیاد "گهواره"، محل دپو و سازماندهی کمکهای مردمی».
سیب زمینی، پیاز و آرد نیاز است
(گهواره، دالاهو)
راننده حدود یک ساعت و نیم از جاده باریک و پرپیچ و خمی که طبیعت زیبایش هوش از سر می برد، راند تا بالاخره مقابل در بزرگی که یک دستگاه «ال 90» مقابل آن پارک بود، پیاده شدم. دکتر پیمان پاکزاد، پزشک اهل کرمانشاه که از اولین لحظه های وقوع زلزله در منطقه حاضر شده بود، به استقبالم آمد و مهندس پیمان حیدری را معرفی کرد که نقش بسیار زیادی در سازماندهی کمکهای مردمی و بررسی نیازهای مردم زلزله زده دارد.
دکتر پاکزاد از بیماری های پوستی که بر اثر عدم رعایت بهداشت و به واسطه عدم وجود امکانات رخ می دهد، می گوید: «بیشتر خانه های بهداشت و بیمارستان سر پل ذهاب خراب شده است. کانکسها یا فضاهایی برای حضور نیروهای درمانی تدارک دیده شده، هر روز هم تماسی از همکاران پزشک و پرستار دریافت می کنیم که برای حضور در منطقه اعلام آمادگی می کنند. مشکل کمبود نیروی درمانی نیست، اما آب آلوده و عدم رعایت نکات بهداشتی، سلامت مردم را تهدید می کند. به زودی باید شاهد بروز انواع بیماری های پوستی باشیم».
مهندس حیدری ضمن تشکر از کمکهای مردم، از نیاز به سیب زمینی و پیاز می گوید: «سیب زمینی ماده خوراکی ای است که گرسنگی را خیلی زود برطرف می کند و بر خلاف نان، هر چقدر هم بماند، خراب نمی شود. به پیاز هم به واسطه خاصیت ضدعفونی بودنش نیاز شدید است. این مردم بیش از دو هفته است که فقط کنسرو خورده اند. از آنجا که امکان نگهداری نانهایی که روزهای اول به منطقه رسید، نبود همین به نظر می رسد خصوصا برای مردم روستا که خود امکان پخت نان دارند، آرد نسبت به نان گزینه بهتری است».
حیدری به 20 واحد کانکس اهدایی که در راه بود، اشاره می کند: «زندگی در چادر در معرض خطر باران و سرمای خیلی بیشتری است، اما کانکس به دلیل ارتفاع اندکی که از زمین می گیرد، سرمای کمتری منتقل می کند. به همین علت هر زمان که تعداد کانکس های اهدایی برای اسکان یک منطقه کافی باشد، مردم را در کانکس مستقر می کنیم. نمی خواهیم به گونه ای عمل شود که تفاوتی بین اهالی یک منطقه احساس شود. هر امکانی فراهم می شود، باید به تعداد همه اهالی آن روستا باشد. منتظریم خبر دهند که کدام منطقه را می توانیم با این 20 واحد تجهیز کنیم. ضمن اینکه وسیله گرمایشی بیشتر چادرها بخاری نفتی است که این وسیله هم خطرساز است. چنانچه بتوانیم بخاری های برقی دریافت کنیم، شاید کمی اوضاع بهتر شود».
سلفی بگیران آمدند، عکس گرفتند و رفتند
(روستای دهجامی از توابع شهرستان کرند)
صدای سلامم را که می شنوند، یکی یکی از چادر خارج می شوند، خوش آمد می گویند و به داخل و چای دعوتم می کنند. پیرزن و پیرمرد سر و دهان خود را بسته و مشغول جابه جایی الوار می شوند، پسر و نوه شان اما جلو می آیند. پسر از دل تنگی مادر برای نان می گوید: «روزهای اول خوراک اولیه را به ما می رساندند، نان و کنسرو. اما الان یک هفته است که کسی از این حوالی رد نمی شود. مادر پیر من دلتنگ نان است. نانهایی که روزهای اول به ما دادند، کپک زد چون نمی توانستیم آنها را نگهداریم و الان باید تا شهر و روستاهای دیگر برویم تا چند قرص نان بخریم. ولی اگر آرد داشته باشیم خودمان نان می پزیم، مرغ و خروس و گوسفندهامان زنده اند و می توانیم نیاز اولیه غذایی خود را برطرف کنیم، اما بدون آرد و نان گرسنه می مانیم».
پسر جوان که نوه خانواده است، جلو می آید. در دانشگاه کرمانشاه مهندسی کشاورزی خوانده و باز به روستا برگشته و بر زمین آبا و اجدادی مشغول کار شده است: «این منطقه بهترین نخود کشور را دارد. زمین های حاصلخیزی که حتی نیاز به آب ندارد و گیاه در آفتاب رشد می کند و محصول خوب حتی برای صادرات می دهد. اما اگر مشکلات زندگی بعد از زلزله زود مرتفع نشود، ادامه زندگی سخت خواهد شد و مجبور به مهاجرت می شویم. دولت اگر نگران مهاجرت روستاییان به شهر است، باید بداند که الان مشکلات اینقدر زیاد است که بهترین شرایط را برای مهاجرت جوانانی مثل من فراهم کرده است. پس زودتر امکاناتی در اختیار ما قرار بدهد که بتوانیم به زندگی عادی برگردیم».
وی ادامه می دهد: «هفته اول بعد از زلزله خیلی ها آمدند و رفتند و خواستند مثلا ما را دلگرمی دهند. البته بعضی ها آمدند که حق ماموریت شان را بگیرند و عکسهای سلفی شان را، از دولتی ها گرفته تا هنرمندان. اما حتی علیرغم این نیز، نماینده شهر ما هنوز از این منطقه بازدید نکرده است، احتمالا چون کت و شلوارش خاکی می شود. در اخبار می شنویم که قرار شده به روستاییان 25 میلیون و به شهریها 30 میلیون تومان وام ساخت خانه بدهند. به ما گفته اند که یک خانه 60 متری بسازیم. ولی همین الان طویله گوسفندان ما بیش از 60 متر است. این حیوانات را کجا بخوابانیم؟ ضمن اینکه ما روستاییان که باید مصالح را از شهر به این منطقه بیاوریم باید هزینه بیشتری برای حمل و نقل بپردازیم. چرا باید وام ما کمتر از شهریها باشد؟ دولت در این میان غیر از پرداخت وامی که در آینده بازپس خواهد گرفت چه کمکی به ما می کند؟»
کمی آن سوتر، در میان چادرها زنی می گرید: «هیچ کس را نداشتم؛ نه پدر و مادری، نه فرزندی. الان با این وضع نمی دانم سر به کجا بگذارم». چادر کناری دو پیرزن جلوی چادر نشسته اند، مغموم و افسرده. از هیچ چیز شکایت نمی کنند. می پرسم: «مشکل خاصی ندارید؟»
- «شکر».
- «بیماری ندارید؟ پزشک و بهیار هست؟»
- «ها، همه چیز هست، فقط خانه نداریم».
بر دیوار بر جا مانده چند پلاکارد نصب کرده اند: «هموطن از اینکه دستم را گرفتی تا بایستم و کمر خمیده ام زیر آوار غم نشکند، ممنونم. "اهالی روستای دهجامی"»؛ «دورد بر تو هموطن که بودنت تنهایی را به انزوا کشاند» بر پس زمینه نقشه ایران خودنمایی می کند.
امکانات بهداشتی نیست
دکتر پیمان پاکزاد راهنمایم شده و مرا به مناطق زلزله زده می برد. مقصد بعدی، سرپل ذهاب است. از کرند می گذریم که آسیب کمتری دیده است. دکتر پاکزاد تن جاده را نشان می دهد که بر اثر ریزش کوه چطور زخم برداشته است. نکته جالبی می گوید: «وقتی زلزله رخ داد هر منطقه ای که به اینترنت دسترسی داشت، توانست توجهات را به خود جلب کند، کمکها سریع به سمت شان سرازیر شد. اما مناطقی که این دسترسی وجود نداشت، تا چندین روز حتی خاکبرداری نشد».
به شهر نزدیکتر می شویم و چادرهای بر پا شده در گوشه و کنار جاده توجه را جلب می کند. محله «فولادی» شهر سر پل ذهاب کاملا تخریب شده است. تا چشم کار می کند در فضای باز ورودی شهر چادر زده اند، حتی روی بلوار وسط خیابان تنگ هم چادرهایی با مهر هلال احمر یا مهر اهدایی از نهادها، سازمانها و انجمنهای خیریه بر پا شده است. در دو سوی خیابان مغازه ها بسته، دیوارها ریخته، ماشینها در حال تردد. زندگی جریان دارد، اما بر بستری از درد و رنج و غم و سرما. هنوز پا از ماشین بر زمین نگذاشته ام که پسرکی دوان به سمتم می آید و می پرسد: «چی آوردین؟»
- «هیچ، خبرنگارم. آمدم ببینم چه مشکلاتی دارید، شاید کمکهای جدید فراهم شد». سر خورده پا پس می کشد. به میان چادرها می روم. زنان جوان بچه به بغل از کم آبی و کمبود دستشویی می گویند: «اینجا فقط یک دستشویی هست و برای هر بار دستشویی رفتن باید یک ساعت در صف بایستیم. بچه ها و پیرها طاقت ندارند، خودشان را خراب می کنند. آبی هم نیست که حمام شان کنیم». دیگری می گوید: «دیروز کانکس حمام آورده اند با آب سرد گل آلود. بچه را حمام کردم اما بعد پشت چادر آب گرم بر سرش ریختم که به خاطر آب آلوده موهایش نریزد و بیماری پوستی نگیرد». آن دیگری می گوید: «زندگی در چادر سخت، و سردی هوا سخت ترش می کند. به ما بخاری برقی داده اند، اما در طول شبانه روز چندین بار برق را قطع می کنند. سرما مغز استخوانمان را می سوزاند».
- «فامیل و خانواده ای ندارید که موقت آنجا مستقر شوید؟»
- «خانه مان همین روبروست. باید منتظر شویم تا کارهای اداری و قانونی مالکیت به سرانجام برسد. بعد هم فامیلی داشته باشیم، با این زندگی سخت، چند رو مهمانشان شویم؟»
عادت پیرزنان روستایی بومی است که مقابل چادر می نشینند، آنجا هم در بلوار شهر در میان دود و صدای ماشین جلوی چادر نشسته اند به تماشا. نزدیکشان می شوم، فارسی بلد نیستند. در پاسخ به سوالم، چشم پر اشک می کنند و سر درگریبان. بغض فروخورده به آن سوی خیابان می روم که چادر نیروی انتظامی برپاست. مرد جوانی که ستاره هایی بر شانه دارد می گوید که از اولین روز وقوع زلزله از آبادان به ماموریت آمده تا امنیت شهر را تامین کند.
کمی آن سوتر، مردانی با یونیفورم هلال احمر نزدیک چادرها جمع شده اند: «داریم دفترچه ارزاق توزیع می کنیم. قبلا برگه هایی بهشان داده بودیم که بر اساس آن مواد غذایی توزیع می کردیم. الان می خواهیم دفترچه ای بدهیم که بر اساس آن برای 3 روز می توانند مواد غذایی دریافت کنند و هر دفترچه نیز برای 12 بار دریافت این سهمیه 3 روزه کوپن دارد». بعد چشمش به هر هلال احمری که می خورد، معرفی اش می کند: «آقای ... از هلال احمر مازندران؛ آقای .... از هلال احمر همدان؛ آقای...از هلال احمر...». ظاهرا همه هلال احمر کشور درگیر مردم زلزله زده است، اما در هیچ منطقه دیگری هیچ یونیفورم پوشی دیده نشد، نه هلال احمری، نه نیروی انتظامی و نه ... و نه البته هیچ کدام از مردان سامسونت به دست در فرودگاه.
چند مرد همدانی را دیدم که مشغول نصب پلاکارد بودند: «هموطن ما تا آخر هستیم و می مانیم، "همدان"». یکی از آنها می گوید: «ابتدای شهر چادری داریم که کمکهای مردمی همدانی ها را بین مردم تقسیم می کنیم». کمی بعدتر لودرهایی با بنرهای بنیاد مسکن همدان که در حال تخلیه محله ها از تخریبها و نخاله ها بودند، خودنمایی می کرد. علاوه بر گروههای کمکی استان کرمانشاه، از گروههای اصفهانی مستقر در محل هم صحبت است، آرم «اهدایی انجمن رادیولوژی کرج»، «اهدایی خیرین مدرسه ساز»، «اهدایی ...» هم بر روی چادرها و کانکسها تاییدی است بر حمایت مردم سراسر کشور.
کانکس یا 5 میلیون وام بلاعوض
(روستای قره بلاغ اعظم)
شب چادرش را بر سر شهر کشیده که به روستای قره بلاغ اعظم می رسیم. اینجا، مردان جوان هستند که به پیش می آیند: «به ما گفته اند یا کانکس بگیریم یا 5 میلیون وام بلاعوض. خوب این چه کمکی است؟ اگر پول را برای خرید وسایل زندگی بگیریم تا کی می توانیم در این چادرها با این سرما و بارندگی که در راه است زندگی کنیم و زن و بچه نگهداریم؟ دولت چرا پولهای خیرین را بین ما تقسیم نمی کند؟ امروز گوجه فرنگی خریده ام کیلویی 6 هزار تومن. روزهای اول رسیدگی بیشتری می شد، اما طی یک هفته اخیر هیچ کس از اینجا رد نشده است. همه برگشته اند سر خانه و زندگی شان. هر چند هر کمکی هم شد کمکهای مردمی بود، نه دولت. دولتی ها فقط بازدید کردند و مثلا دلجویی».
- می گویم :«از کجا می دانید که کمکهای دولتی نبود؟»
- «مردم با ماشین های خودشان از شهرهای نزدیک می آیند، یا کمکهای مردمی شهرهای دیگر است که توسط نمایندگانشان در شهر تقسیم می شود».
- «هلال احمر در حال توزیع دفترچه اقلام است، به زودی به منطقه شما می رسند».
- « بله، می رسند ولی بعد برای دریافت اقلام حداقل دو، سه ساعت باید در صف بایستیم. روزهای اول مواد غذایی و نان را در هر چادری توزیع می کردند، الان اما باید به مقر هلال احمر برویم و چندین ساعت در صف باشیم و روز بعد دوباره همین قصه است که تکرار می شود».
چادر زلزله زده ها
شب را میهمان چادر خانواده آقای اسپری هستم که بعد از دکتر پاکزاد راهنمای من در منطقه شده است. دو برادرزنش با همسر و دو فرزندشان که در یک خانه زندگی می کردند، چادرنشین شده اند و خانواده آقای اسپری از کرمانشاه به دیدارشان آمده اند. مهمان مهربانی و غرورشان می شوم. با نی و مشما چادری درست کرده اند مقاومتر از چادرهای معمول؛ هم کمی بزرگتر از بقیه چادرهاست و هم به واسطه خاکی که بین دو لایه مشما پاشیده اند، کمی گرمتر. انتهای چادر کمی وسایل زندگی چیده اند، تلویزیون و کمی رختخواب و این یعنی هر چه که جان سالم از لرزش زمین به در برده بود را برداشته اند تا باز ساز زندگی کوک کنند.
"اهورا" و "دیانا"ی کوچک شیطنت می کنند، از چین و شکن چهره مردها که به زبان کردی صحبت می کنند، درمی یابم که از وضعیت می نالند. زنها در تدارک پذیرایی میهمان ایام زلزله هستند و هر چه می گویند با لبخندی بر لب است: «خانه ما همین روبروست. اما همه چیز خراب شده، بعضی خانه ها از لوله آب، شلنگی کشیده اند نزدیک چادرشان یا دستشویی قابل استفاده دارند. اما خانه ما کامل تخزیب شده. هیچ نداریم. برای دستشویی به دشت روبرو می رویم. برای حمام هر از گاهی به خانه خواهرشوهرمان در کرمانشاه».
- «چرا به خانه آنها نمی روید تا کمی اوضاع سر و سامان پیدا کند؟»
- «برویم، بعد دیگر معلوم نیست مالکیت خانه مان را به ما بدهند. تا زمان ثبت باید همین جا بر سر ویرانه مان بمانیم».
کیسه نان لواش را که باز می کنند، می گویم: «ظاهرا شما مشکل نان ندارید».
- «روزهای اول خیلی چیزها دادند، اما یک هفته ای هست که دیگر خبری نیست. نانها را نمی توانستیم نگهداریم، زیاد بود ولی کپک زد و قابل خوردن نبود. خیلی هم اصراف شد. الان هم اگر بخواهیم نان بخریم باید به شهر برویم. اینجا هیچ چیز باقی نمانده است».
سفره می اندازند با کنسرو لوبیا و تن ماهی. لقمه ها پایین می روند و نمی روند، سرخوشی عجیب و غمی سنگین راه گلو را بسته است. شاید ترجیح می دهم تجربه نابی که هیچ جا و هیچ وقت زیر پوستم حس نکرده و نخواهم کرد، را ببلعم. بعد شام، مردها به چادر دیگر می روند و من و زنها می مانیم به گپ و گفت. تصاویری از آخرین جشن عروسی خانواده نشانم می دهند و تلاش می کنند لحظات خاطره انگیزی کنارشان سپری کنم. غم کنج دلشان است و اشک گوشه چشم شان: «صبوری می کنیم این روزها سپری شود، ولی شبها واقعا دلگیر است. هیچی نداریم، سرمان مرتب گرم اخبار و مطالبی است که راجع به زلزله و کمکها و وامها روی تلگرام منتشر می شود».
صدای عوعوی سگ و زوزه گرگ سکوت شب را می شکند، صدای پایشان را می شنوم که از کنار چادر می روند و می آیند. به ذهن کودکانی که با این صداها مانوس می شوند، می اندیشم: چطور خاطره کودکی شان پر می شود از ترس، از تلخی؟
صبح اما باز می درخشد بر پهنه دشت روبرو. آسمان برق تازگی دارد، برق زندگی. آرین کوچک مقابل چادر روبرو دوچرخه سواری می کند، هر چند چرخ شکسته دوچرخه اش جیرجیرکنان، به کندی پیش می رود، اما برق نگاهش می گوید که همین اندک هم لذت بخش است.
رسانه ها هم دروغ می گویند
(روستای کوییک صفدری)
دشت ذهاب از روستاهای زیادی تشکیل شده از جمله روستاهای کوییک که هر کدام با پسوندی از دیگری متمایز می شود: کوییک حسنی، کوییک صفدری، کوییک عزیز.
علی احمدی را می بینم، مردی که همسر، پسر، مادر و برادرزاده اش را از دست داده است. علی احمدی ساکن سرپل ذهاب است، اما خانه و کاشانه رها کرده و کنار پدر و خواهرها به روستا آمده. می پرسم: «مگر نمی خواهی مالکیت خانه ات را ثبت کنی؟»
- «بعد از این همه داغ دیگر خانه و کاشانه می خواهم چکار؟ خانه بدون زن و فرزند به چه دردم می خورد؟ کنار خواهرها و پدر قرارم بیشتر است».
- «الان بیشتر به چه چیزی احتیاج دارید؟»
- «هیچ چیز نمی خواهیم. امروز برایمان از هلال احمر نان و آذوقه آوردند. دلم می خواست همین را هم قبول نمی کردم. اما در خانه زن و بچه هست. شما رسانه ها هم مرتب دروغ می نویسید. هر چه از دردها می گوییم، کسی گوش نمی دهد. همین چند روز پیش از شبکه خبر آمده بودند. هیچ کدام از حرفهای ما را منتشر نکردند. مانورها تمام شده، آبها از آسیاب افتاده. ممنون. خودمان زندگی مان را دوباره می سازیم».
*****
راست می گوید، ممکن است برخی رسانه ها هم دروغ بگویند، دروغ بگوییند چون نمی توانیم عمق درد و رنج آوار شده بر مردمی که به آرامی در کنار عزیزانشان روزگار می گذارندند را درک کنیم. می خواهم برگردم، به تهران، به خانه. باید بنویسم چه بر سر این مردم آمده است، باید بنویسم چقدر صبورند، باید بنویسم چه آوار دردناکی است که مقابل خانه خرابه ات بنشینی به انتظار و در سرما بلرزی برای اینکه سهم مسلم ات را بهت بدهند. جمله های دخترکی که شب قبل در پستی در تلگرام دیده بودم، زیر لب زمزمه می کنم: «خدایا چرا زلزله بر سر ما آوردی؟ ما که تو را فراموش نکرده بودیم، فقط کمی روداری کردیم. پس چرا خانه و زندگی ما را گرفتی؟» و می خواهم که خدا روداری هامان را به لطف و بزرگی خود ببخشد تا دیگر کودکی در سرما نلرزد و دل مادری خون نشود و پدر خم به ابرو نیاورد از گرسنگی و بی سرپناهی زن و فرزند.
عکسها از: مینو خانی