وقتی ارسطو منطق خود را بنیان میگذاشت، تصورش از جهان تصوری ذاتگرا بود و ماموریت منطق در نگاه ذاتگرای او کشف مشخصههای مقولهای بود. به این معنی، منطق برای شخص ارسطو بر خلاف منطق ارسطویی و نیز منطق صوری معطوف به ذات اشیا و امور بود و نه معطوف به گزارهها.
بعدها که ایدهی ذاتباور ارسطویی از سویی کمرنگ شد و از سویی از منطق ارسطویی جدا افتاد، راه برای گزارهای و بعد صوری دیدن منطق باز شد. ابزاری که به ما کمک میکرد با توجه به شکل استنتاج بفهمیم استنتاج منتج هست یا نه. به بیان دیگر (بی توجه به صحت و سقم مقدمها و نتیجه) ببینیم نتیجه از آن مقدمهها حاصل میشود یا نه.
چرا چنین ابزاری باید جالب باشد؟ آدمها به طور تلویحی و ضمنی دریافته بودند که همه کم و بیش دچار سوگیریهای شناختی هستند و میدیدند این ابزار با قدرت و دقت قابل تحسینی راه را بر گروه قابل توجهی از نتایج ناصواب این سوگیریهای شناختی میبندد. پس پایبندی به منطق را لازمهی فکر دانستند، بی این که بتوانند پای مفهوم «سوگیری شناختی» را به میان بکشند و در تشریح مکانیزمهای این سوگیریها قدمی جلو بروند.
در گریز از تعصبهای قرون وسطایی و بعد گریز از بینظمیها و پریشانفکریهای رنسانس، گرایش به سوی نوعی فکر که تلفیقی بود از کاربرد گهگاهی منطق صوری و مقدمههای «موجه» که «بدیهی» انگاشته میشدند رونق گرفت. بعدها وبر چهار شیوهی عمده در این فکر شناسایی کرد و همه را زیر برچسب کلی «عقلگرایی» گرد آورد.
مترجمان نازنین - چه مترجمان رسمی و چه مسافران خارج از کشور که بسیاریشان حال «اسمال در نیویورک» را داشتند - جهد بلیغی کردند تا این عقلگرایی را «منطقی بودن» ترجمه کنند و پیچیدگیهای جنبی و بی فایده را از این که هست بیشتر کنند.
حالا ما از «منطقی بودن»، «منطقی فکر کردن»، «رفتار منطقی» و «تصمیم منطقی» حرف میزنیم بی این که حواسمان باشد کل ماجرا بیش از هر چیز تلاش برای گریز از گروهی از نتایج سوگیریهای شناختی و نیز گریز از مقدمههای تحمیلی بوده است. به همین دلیل هنوز اهل فکر ما گمان میکنند با تعهد موضعی به ملغمهای از منطق صوری و ارسطویی، زیر بالش نهادن دستنامههای شمارهزدهی «مغالطههای منطقی» و تدریس اینها میتوانند «وضع» را بهبود ببخشند، که نمیتوانند.
در عمل آن کلاسها و دستنامهها دو کارکرد مییابند؛ انباردن جیب کوچک عدهای مدرس قانع کوتاهفکر و ایجاد توهم در مخاطبانشان از یک سو، و تولید سپرهایی برای جنگهای گفتاری و متهم کردن دیگران به مغالطه کردن و منطقی نبودن و تلاش برای ایجاد گفتمانی فرادست.
همین اتفاق میتواند دربارهی سوگیریهای شناختی نیز بیفتد. «غلط شناختی» نامیدن «سوگیریهای شناختی» نه تنها جایگاه ابزاری سوگیریهای شناختی را به جایگاهی اخلاقی تغییر میدهد که موضوع خوب/بد و غلط/درست قرار میگیرد، بلکه نوید تولید سپرهایی جدید و مدرسان کوتاهفکر جدید و اعتماد به نفسهای جدید را میدهد بی این که هیچ اثر قابل سنجشی در «بهتر شدن وضع» داشته باشد.