نظر منتشر شده
۴
توصيه به ديگران
 
کد مطلب: 16983
پيام مولانا
تاریخ انتشار : دوشنبه ۷ آبان ۱۳۸۶ ساعت ۱۲:۳۱

سخن گفتن در باب مولانا، كار دشواري است. او مانند اقيانوس عظيم و عميق است و ما ناظراني ايستاده بر ساحل، يا شايد به قول حافظ «گمشدگان ره دريا» كه هر چه به دوردست اين اقيانوس نظر مي افكنيم، پايان آن را نمي توانيم ديد. امواج ريز و درشت اين درياي سترگ و سهمگين، دايماً به ما مي رسد و چشم و دلمان را مي ربايد. گاهي دستي در آب زلال آن مي شوييم و گاه نيز اگر جرات كنيم پايي درون آن مي نهيم و در نزديكي ساحل شنايي مي كنيم، اما درياي انديشه اقيانوس جان مولانا كجا و ما كجا. زبان و قلم در برابر آن روح آسماني و آن دل شيدا و آن انديشه نيرومند و پرتكاپو عاجز مي ماند و در وصف ذوق و هنر و ظرافت طبع و لطافت سخن او ناتوان مي گردد.

پيام او، با گذشت هشت قرن از روزگار زندگيش، جذاب و شنيدني است. با آن كه در بعضي از غزلها، تخلص «خاموش» را براي خود برگزيده، در اين هشتصد سال صداي سخن او حتي يك لحظه هم خاموش نبوده است. اما دنياي امروز بيش از هر زمان محتاج شنيدن صداي او و درك پيام اوست. سخن او، كه همان سخن انبياست، خطاب به ما و امثال ما اين است كه هستي، بسي وسيع تر از اين جهان فاني گذراست و آغاز و انجامي دارد. اين همه نظم و زيبايي كه در اين جهان مي بينيد و شر و شوري كه در آن برپاست، برخاسته از كالبدي ظاهري و مادي اين جهان نيست، بلكه جلوه هاي جمال خداوند فاتح الابواب است.

چون هزاران حسن ديدي كان نبد از كالبد         پس چرا گويي«جمال فاتح الابواب كو؟»
چون به وقت رنج و سخت زود مي يابي درش      بازگويي: «او كجا، درگاه او را باب كو؟»
باش تا موج وصالش در ربايد مر ترا         غيب گردي، پس بگويي «عالم اسباب كو؟»[1]

پيام مولانا اين است كه اين جهان، جاني دارد، بايد جان جهان را شناخت، ديدن اين جان، ديده جان‏بين مي خواهد و در حد چشم جهان بين ما نيست[2] جان جهان، همان غيب و باطن جهان است. عالم اسباب نبايد ما را تا بدان حد به خود مشغول سازد كه از عالم غيب و باطن و معنا و جان جهان بي خبر بمانيم و جز ظاهر اين جهان به چيز ديگري قايل نباشيم، چنانچه در قرآن آمده است:

«يعلمون ظاهرأ من الحيوه الدنيا و هم عن الاخره هم غافلون»[3]

همانطور كه انسان همه، انديشه است و تنها استخوان و ريشه نيست[4] و نبايد جان را در تن خود، بدين بهانه كه به چشم ديده نمي شود، انكار كند، جان جهان را نيز نبايد در كالبد جهان منكر شود. پيام مولانا به دانشمندان كه درين جهان جوياي نظم و ثبات پديده هاي طبيعت اند و هنرمندان كه شيفته زيبايي و شكوه آفرينشند اين است كه آنچه درين نهر گذرا و جاري مي بينيد تصويري از ماه آسمان است كه در آن افتاده و از خود جوي نيست. مبادا اين عكس رخسار كه درين آيينه مي بينيد شما را به طمع خام[5] اندازد تا از صاحب رخسار غافل شويد. آري، سخن او اين است كه:

اسم خواندي، رو مسمي را بجو        مه به بالا دان نه اندر آب جو[6]

و به جوينده توصيه مي كند:

چشم سوي چراغ كن سوي چراغدان مكن[6]

و مي گويد:

خلق را چون آب دان، صاف و زلال        اندر آن تابان صفات ذوالجلال
قرنها بگذشت و اين قرن نوي است        ماه آن ماه است، آب آن آب نيست
قرنها بر قرنها رفت اي همام         وين معاني بر قرار و مستدام
آب مبدل شد درين جو چند بار        عكس ماه و عكس اختر برقرار
پس بنايش نيست بر آب روان        بل كه بر اقطار عرض آسمان
اين صفت ها چون نجوم معنوي است    دان كه بر چرخ معاني مستوي است
جمله تصويرات عكس آب جوست        چون بمالي چشم خود، خود جمله اوست[8]

پیام مولانا به انسان امروز و انسان همه عسرها و نسل ها این است که آدمی به عالمی بالاتر از اين عالم تعلق دارد و هم بدان عالم باز خواهد گشت.

ما زبالاييم و بالا مي رويم        ما زدرياييم و دريا مي رويم
ما از اينجا و از آنجا نيستيم        ما زبيجاييم و بيجا مي رويم
خوانده اي انااليه راجعون            تا بداني كه كجاها مي رويم؟[9]

انسان در اين جهان آب و گل، غريب است. او همان ني از نيستان بريده است كه در غربت اين دنياي مادي، اصل خود را مي جويد و اين همه كه مرد و زن در نفير او ناله مي كنند شكايت از جدايي است. اين بانگ ناي، آتش عشق است، آنچه مي تواند يا آن وطن مالوف را همواره در جان ما زنده و پاينده دارد، عشق است.

عظمت عشق در نظر مولانا به اندازه اي است كه اگر مثنوي مفصل او را در قياس با شاهنامه فردوسي‌«عشق نامه مولوي» بخوانيم، گزاف نگفته ايم. عشق بال پرواز ما به سوي آسمان الهي است. همان آسماني كه از آن به زمين هبوط كرده ايم. عشق درمان همه دردهاي ماست.

هر كه را جامه ز عشقي چاك شد        او ز حرص و عيب، كلي پاك شد
شاد باش اي عشق خوش سوداي ما    اي طبيب جمله علتهاي ما
اي دواي نخوت و ناموس ما         اي تو افلاطون و جالينوس ما
جسم خاك از عشق بر افلاك شد        كوه در رقص آمد و چالاك شد
جمله معشوق است و عاشق پرده اي    زنده معشوق است و عاشق مرده اي
چون نباشد عشق را پرواي او        او چو مرغي ماند بي پر، واي او[10]

عشق آتشي است كه جز با وصال حضرت حق سرد و سلامت نمي شود. انسان دور مانده از اصل و حقيقت حكمت و زيبايي، اين آتش عشق را با هيچ چيز نمي تواند خاموش كند.

بر سر آتش تو سوختم و دود نكرد        آب بر آتش تو ريختم و دود نكرد
آزمودم دل خود را به هزاران شيوه        هيچ چيزش بجز از وصل تو خشنود نكرد
آنچه از عشق كشيد اين دل من، كه نكشيد        و آنچه در آتش كرد اين دل من عود نكرد[11]

مولوي مي خواهد به انسان سرگشته امروز، كه درمان درد خود را از داروخانه هاي پر زرق و برق اما خالي شيادان و فريبكاران مي طلبد بگويد كه:

«الا بذكر الله تطمئن القلوب»[12]

آنجا كه مي گويد:

آزمون دل خود را به هزاران شيوه        هيچ چيزش بجز از وصل تو خشنود نكرد

انسان تا از قيد تعینات موهوم اين جهان نگذرد و دل از تجملات پوچ اين جهان برندارد به درياي بيكرانه حقيقت الهي متصل نخواهد شد. هر كس دغدغه فاني شدن دارد و از فنا مي ترسد بايد خود را بدان دريا برساند و از مرگ كه محو شدن در آن درياست نهراسد.

اي فسرده عاشق ننگين نمد        كو زبيم جان، ز جانان مي رمد
جوی ديدي، كوزه اندر جوي ريز        آب را جوي كي باشد گريز
وصف او فاني شد و ذاتش بقا         زان سپس نه كم شود نه بدلقا[13]

پيام مولانا به انسان امروز اين است كه انساندوستي بدون خداپرستي ممكن نيست. [14] محال است انسان را بدون خدا و بي خدا فرض كنيم و آنگاه از همگان بخواهيم او را عزيز بدارد. انسان صدفي است كه ارزش آن به گوهري است كه در درون دارد. اين گوهر، همان دل آدمي است كه از عالم آب گل و نيست، بلكه پنجره اي است به سوي «باغ سبز عشق» و به سوي خداوند؛ از اين پنجره است كه روشنايي و نور به درون خانه وجود آدمي مي تابد.

دل مثل روزن است، خانه بدو روشن است        تن به فنا مي رود، دل به بقا مي رود[15]

آنان كه قدر و منزلت انسان را به آب و گل فرو مي كاهند و دم از انسان دوستي مي زنند اگر شياد نباشند دست كم خود نمي دانند ديگران را به چه چيز دعوت مي كنند. حقيقت اين است كه انسان، آنگاه كه نخواهد خدا را بپرستد، خود را مي پرستد و انسان پرستي در غياب خداوند چيزي جز خودپرستي نيست.

پيام مولا به بشر امروز و جهان امروز اين است كه هنر آن نيست تا بكوشيد رابطه انسان را با خدا قطع كنيد و دل خدا جوي او را، كه مانند پنجره اي به سوي خدا تعبيه شده از او بگيريد و اين روزن را به گل بيالائيد. محروم كردن انسان از خداپرستي مشغول كردن انسان به بت پرستي است.

آزادي حقيقي و نهايي، صرفاً با سركوب دشمنان بيروني حاصل نمي شود، دشمن اصلي و دايمي ما، نفس ماست كه در درون ماست.

اي شهان كشتيم ما خصم برون        ماند خصمي زوبتر در اندرون
كشتن اين كار عقل و هوش نيست        شير باطن سخره خرگوش نيست[16]

آنكه ولايت خدا را نپذيرد لاجرم ولايت نفس اماره را خواهد پذيرفت و چگونه مي توان در جهاني كه از ولايت خدا و ولايت اولياي خدا تهي است از انسانها دعوت كرد تا رنج خود و راحت ديگران طلب كنند و به حكم اخلاق، از نفع خود بگذرند تا ديگران به آرامش رسند. اين است كه مولانا، كه مي خواهد بانگ انبياي الهي خاصه خواجهء دو جهان، محمد مصطفي را در جهان طنين انداز كند، از ما مي خواهد تا از اسب سركش غرور و خودبيني و خود پسندي پياده شويم و به مدد آن عشق كه در دل داريم به جانب معشوق حركت كنيم و درين راه از «انسان كامل» و «ولي مطلق» كه آئينه اي خداي نما و خليفه حق است مدد بجوييم و ولايت او را بپذيريم و عاشقانه دست ارادت بدو دهيم.

در باب مولانا نكته مهم اين است كه عشق براي او صرفاً لفظي نيست كه بر زبان آيد، يا صورتي نيست كه در ذهن حاصل شود، او با عشق و در عشق زيسته و زندگي كرده و عشق را با همه وجود و با پوست و گوشت و خون خود تجربه كرده و نام ننگ بر سر آن نهاده است و اين همه داستان شگفت انگيز او با شمس تبريزي است كه در وصف او مي گويد:

تا تو حريف من شدي اي مه دلستان من        همچو چراغ مي جهد نور دل از دهان من
ذره به ذره چون گهر، از تف آفتاب تو        دل شده است سر به سر آب و گل گران من
پيشترآ، دمي بنه، آن بر و سينه بربرم        گرچه كه در يگانگي جان توست جان من
در عجبي فتم كه «اين سايه كيست بر سرم»    فضل توم ندا زند كان من است، آن من
از تو، جهان پر بلا، همچون بهشت شد مرا        تا چه شود ز لطف تو صورت آن جهان من
تاج من است دست تو چون بنهيش بر سرم        طره تست چون كمر بسته بر اين ميان من
عشق بريد كيسه ام، نگفتم، «هي چه مي كني»    گفت ترا نه بس بود نعمت بيكران من
برگ نداشتم، دلم مي لرزيد برگ و ش        گفت: «مترس، كامدي در حرم امان من»
در برت آنچنان کشم كز برو برگ وارهي        تا همه شب نظر كني پيش طرب كنان من
بر تو زنم يگانه اي، مست ابد كنم ترا        تا كه يقين شود ترا عشرت جاودان من
سينه چو بوستان كند دمدمه بهار من        روي چون گلستان كند، خمر چوار غوان من

امروزه مولانا، در جهاني كه بسي با آرمانشهر مطلوب او فاصله دارد، روز به روز معروف تر مي شود. آثارش را نه فقط در ايران و ديگر كشورهاي فارسي زبان، و نه فقط در جهان اسلام، كه در سراسر جهان، همچون ورق زر مي برند. ديوان شعر او از سالها پيش «مشهورترين و پرفروش ترين» ديوان شعر در آمريكا بوده است. [18] او مرزهاي زميني اختلافات سياسي و فرهنگي و ديني و قومي و زباني را به مدد انديشه آسماني خود درنورديده و با شوري عاشقانه و زباني هنرمندانه كه آكنده از تمثيل و تشبيهات شاعرانه است، فطرت مردمان را در سراسر جهان، مخاطب قرار داده و پيام توحيد و نبوت و معاد و ولايت را، دلنشين و آتشين، به همه آفاق و انفس رسانده است، چنانكه مي توان و بلكه مي بايد گفت او به تنهايي يك «رسانه» است كه پيام معنوي جهان اسلام را در جهان مي پراكند.

مولانا به شهادت اشعار و آثارش که فارسی است به فرهنگ اسلامی ایرانی تعلق دارد. قلمرو اين فرهنگ، بسي فراختر از سرزميني است كه در جغرافياي امروز جهان ايران ناميده مي شود. مردم كشورهايي مانند افغانستان و تاجيكستان و مناطقي مانند آسياي صغير و شبه قاره هند و بسياري جاهاي ديگر در ايجاد و گسترش اين فرهنگ سهيم بوده اند و امروز نيز در پاسداري از آن شريكند. ما ايرانيان، افتخار مي كنيم كه مخاطب بيواسطه زبان مولانا و پاسدار غيرتمند اين زبان هستيم. اما اين تنها ما نيستيم كه مولانا را از خود مي دانيم، دوستان و برادران افغاني ما نيز از آن جهت كه او در بلخ رشد و نمو يافته او را از آن خود مي دانند، تاجيكان نيز مولانا را به اعتبار آنكه آن بخش از بلخ كه وي در آن به دنيا آمده امروزه در محدوده جغرافيايي تاجيكستان قرار دارد،‌ تاجيك مي شناسند. همسايگان عزيز ترك ما نيز، كه جا دارد از مساعي گسترده آنان در بزرگداشت مولانا سپاسگزاري كنم، او را به سبب اقامت چهل و سه ساله اش در قونيه، متعلق به خود مي دانند، به قول حافظ:

مي دمد هر كسش افسوني و معلوم نشد        كه در نازك او مايل افسانه كيست

آري همه ضمير ملكي «نا» را در «مولانا» به خود برمي گردانند و جلال الدين محمد را مولاناي خود مي دانند و به او افتخار مي كنند، اما من مي خواهم بگويم افتخاري از اين بزرگتر نيز وجود دارد كه مي بايد در كسب آن بكوشيم و آن اين است كه چنان باشيم كه اگر روزي از مولانا سوال كنيم اي روح بلند آسماني، تو خود كدام ملت و مردم را از آن خود مي شناسي و متعلق به خود مي داني، مولانا نيز چنانكه ما او را از خود مي دانيم، ما را از خود بداند.
  منابع:
1.    گزيده غزليات شمس، غزل شماره 358 به كوشش دكتر شفيعي كدكني، انتشارات حبيبي، تهران، 1352
2.    ديدن روي ترا ديده جان بين بايد        وين كجا مرتبه چشم جهان بين من است
3.    قران كريم، آيه هفتم از سوره روم
4.    اي برادر تو همان انديشه اي        مابقي خود استخوان و ريشه اي
گر گل است انديشه تو گلشني        ور بود خاري، تو هیمه گلختي
5.    عكس روي تو چو در آيينه جام افتاد    صوفي از خنده مي در طمع خام افتاد
6.    مثنوي، دفتر اول، بيت 3471
7.    گزيده غزليات شمس، غزل 299
8.    مثنوي، دفتر ششم، ابياد 3182 تا 3193
9.    گزيده غزليات شمس، غزل 273
10.    مثنوي، دفتر اول، ابيات 22 به بعد
11.    گزيده غزليات شمس، غزل 135
12.    قرآن مجيد، آيه 28 سوره رعد
13.    مثنوي، دفتر سوم، ابيات 3912 به بعد
14.    نصر، سيد حسن، تحفه هاي آن جهاني، (مجموعات مقالات) به كوشش علي دهباشي، انتشارات سخن، چاپ دوم، 1384، ص 375
15.    گزيده غزليات شمس، غزل 154
16.    مثنوي، دفتر اول، ابيات 1376 و 1377
17.    گزيده غزليات شمس، غزل 300
18.    تحفه هاي آن جهاني، ص 9 (مقدمه)
  
 
احمد
۱۳۸۶-۰۸-۰۸ ۰۰:۵۹:۰۱
جالب است که در کنفرانس مولانا که ایران برگزار کرده است، شمس تبریزی با رقص و آواز و سما معرفی شده است... اگر به چنین معرفی است، بگذاریم ترکیه او را معرفی کند. چرا که با سماع درویشان در قونیه، بهتر می‌تواند این مطلب را جا بیاندازد!
اما اگر به دنبال تفکر مولانا و شمس تبریز هستیم، باید کار فرهنگی کنیم و با نوشتن و عرضه کتاب‌ها و مقالات و دیگر محصولات فرهنگی در ایران و جهان، مولانا را آن‌گونه که بود معرفی کنیم. مرحوم علامه جعفری، مقالات و کتاب‌های بسیار جالبی درباره‌ی مولانا دارد. چرا نباید این مقالات و کتاب‌ها به زبان‌های خارجی ترجمه شده و شرح و توضیح آن‌ها مورد استفاده‌ی جهانیان قرار بگیرد؟
تا کی باید منتظر باشیم تا مفاخر ملی ما را دیگران، آن‌گونه که نبودند در جهان معرفی کنند؟ شنیده‌ام که این روزها زمزمه‌ی زدودن «اسلام» از چهره‌ی مولانا به گوش می‌رسد. همان‌کاری که با حافظ خواستند بکنند و نشد. آخر این‌همه ارجاع به قرآن در مثنوی و دیوان شمس را نمی‌بینند؟
مطمئنم که اگر مفاخر ما آن‌گونه که بودند، به درستی معرفی شوند، مخاطبان بسیاری پیدا خواهند کرد و نیازی به آمریکایی سازی آن‌ها نیست تا مثلاً بخواهیم مخاطبان آمریکایی درکش کنند. اگر با زبان درست صحبت کنیم، و حرف درست و متین بزنیم، حرف‌هایمان شنیده خواهد شد. در غیر این صورت، اگر نخواهیم ایرانی باشیم و حرف ایرانی و اسلامی بزنیم، چرا باید حرف ما را بشنوند وقتی که حرف‌هایمان برایشان تکراری است؟ باید باور کنیم که حرف تازه و انسان‌دوستانه در این جهان خریدار بسیار دارد. (42583)
 
۱۳۸۶-۰۸-۰۹ ۱۲:۴۹:۵۶
در دریای بیکران مولوی! کجا می توان اعتقاد به مهدویت و امامت و ولایت (نه محبت) حضرت علی(ع) را یافت؟ چرا در این دریای بیکران! مفاهیم و اعتقاداتی از این مرد با قرآن و مکتب اهل بیت(ع) در تضاد کامل است ؟ چرا ... ؟ (42700)
 
۱۳۸۶-۰۸-۰۹ ۱۶:۲۹:۳۶
جناب اقاي حداد متاسفانه شما غريق اين درياي بيكران هستيد. گوشهاي از درياييكه شما ازآن سخن گفته ايد:


پس به هر دوری ولیی قائم است
تا قیامت ازمایش دایم است
پس امام حیِ قائم ان ولی است !
خواه از نسل عمر خواه از علی است !
مهدی وهادی وی است ای راه جو
هم نهان و هم نشسته روبرو
(مثنوی دفتر اول ص 126 به نقل از کتاب عرفان حقیقی ص 160 -161)

ويا :

او حضرت ابو طالب را خارج از دین معرفی میکند و در شعر خویش از روی عناد (العیاذ بالله) میگوید:
صد دل وجان عاشق صانع شده
چشم بد یا گوش بد مانع شده
خود یکی بوطالب ان عم رسول
مینمودش شنعت عربان مهول
منصب اجداد و اباء را بماند
در پی احمد چنین بی ره براند
لیک گر بودیش لطف ماسبق
کی بدی این بددلی با جذب حق
(مثوی دفتر ششم ص 195 به نقل از کتاب عرفان حقیقی ص 161)
مولایمان حضرت علی ین موسی الرضا در مورد ایمان ابوطالب به یکی از اصحابشان چنین میفرماید:\" اگاه باش اگر تو در ایمان حضرت ابوطالب شک نمایی همانا جایگاه و منزلگاه تو دراتش جهنم خواهد بود( بحارالانوار ج 35 ص 111)


اميدوارم دركنار ساح اين دريا باشيد وبه عمق آن نرفته باشيد
(42708)
 
هد هد
۱۳۸۶-۰۸-۱۲ ۱۶:۰۹:۲۲
بي كفايتي مسئولين فرهنگي كشور همين بس كه مولوي در امريكا و تركيه معروفتر است تا در ايران.
جناب حداد هم به جاي انشا نوشتن براي مولانا بروند مشكلات عديده اقتصادي و فساد را حل كنند كه پدر صاحب بچه را در آورده است
والسلام (42839)
 


نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.