روایت است کتابی خوب، خوابی خوب دیده بود که ناشرش به او میگوید به چاپهای متعدد میرسد. او را به قفسه کتابهای تخیلی فرستادند و هرگز به ویترین بازنگشت و در همان تبعید جان سپرد. ناشرش از این غصه سر به بیابان نهاد و هنوز به دفتر انتشارات برنگشت.
رؤیاها هم برای خودشان قطع و اندازه دارند. مثلاً خشتی. رقعی. رحلی. جیبی. پالتویی. رؤیاهای بازار نشر ایران هی کوچکتر و کوچکتر میشوند و کابوسها هی بزرگتر و بزرگتر. آنقدر بزرگتر که از خواب بیرون میزنند.
کتابی بنویسی با عنوان خوابهای یک ناشر. و بعد ناشر کابوس ببیند که کتابهایش خمیر میشوند و از این خمیرها مجسمههای کوچک دلقک درست میکنند که همهی دلقکها به او میخندند.
تابستان است و روزها گرم و بلند. هم عطش آب دارم و هم کتاب. تابستان است؛ «سایهها میدانند که چه تابستانی ست». امروز که این را مینویسم سوم رمضان است. خیلی از روزهدارانی که عطش آب دارند در این روزهای طولانی انتظار آب افطار را با کتاب گوارا میکنند... گوارای وجودتان.
من نقشهبردارم. آسیبشناس اجتماعی نیستم. من نقش هر آنچه را که میبینم برمیدارم تا دیگران هم ببینند و آگاه شوند کجا دره است و کجا پرتگاه... و از روی این نقشه راه درست را انتخاب کنند برای رسیدن به خانه.
«اتحادیه ناشران مرجعی برای رسیدگی شکایات مؤلفین است. مؤلف اگر نسبت به حقوق خود از ناشر شکایت داشته باشد شکایت خود را تسلیم اتحادیه مذکور میکند و اگر ناشر عضو این اتحادیه باشد و شکایت را هم بپذیرد رسیدگی میشود.»
شما اسمش را بگذارید طنز یا افترا. اصلاً هر چه دلتان میخواهد صدایش کنید. اما من نام تلخی برای این داستان دارم. واقعیت موجود. این تنها بخشی از بازار نشر کشور ما هست.
مشاورم میگوید باید قدرت پذیرش واقعیتها را در خودت افزایش دهی. یعنی عملاً نسبت به هیچ فحش و توهینی عکسالعمل نشان ندهی. تعریف جدیدی از انسان. نگرانیمان برای جغرافیای طبیعی این کشور کم بود حالا با این تعریف مشاور محترم نگران جغرافیای انسانی هم شدیم.
سالها قبل وقتی در آتلیه مکعب درس میدادم خوشحالی دیدن کتابفروشیهای مقابل دانشگاه تهران بعد از کلاس، شوق تدریس در این آتلیه را دوچندان میکرد. اما حالا نه آن آتلیه مانده است و نه آن اشتیاق. حالا که خودم نزدیک به پانزده سال به شکلی در صنعت نشر حضور دارم، از جلوی دانشگاه تهران که میگذرم سربهزیر هستم آنچنانکه سرم به سنگفرش میخورَد.
روزی بود که مؤلف و ناشر از کتاب روزی میبردند خانه هاشان. حالا نه آن روز مانده است و نه آن روزی. هیچ ناشری دست شاعر گمنام را نمیگیرد تا مبادا کتابهایش گم شود در ویترین کتابفروشیها. ناشر حق دارد ریسک نکند؛ نویسنده هم حق دارد کتابش چاپ شود. امان از روزی که همه حق دارند. نویسندهی خوب ازنظر ناشران کسی هست که مشتریپسند بنویسد. مشتریمحور بودن نشانه تمدن است و اینگونه متمدن بودن بازگشت سرمایه را تضمین میکند؛ و سرمایه میچرخاند چرخهای پر از چوب این بازار لنگ را. و من دلم میسوزد به حال درختهایی که پرپر میشوند تا پر کنند پرهای کاغذ این بازار پر از بند را. منظور بند کاغذ است زود قضاوت نکنید. بند واحد مقدار کاغذ است.
همه میدانند ما کتابخوان کم داریم. خیلی کم. یعنی خیلی کم. آمار نمیدهم تا مورد سوءاستفاده دشمنان قرار نگیرد. خوشبختانه دشمنان ما فارسی بلد نیستند و نمیتوانند تیراژ ۱۰۰۰ تایی شناسنامه کتابهای ما را بخوانند. تازه نمیدانند در بازار نشر ایران ۱۰۰۰ با ۳۰۰ یا ۵۰۰ هم برابر است. البته از این چیزهای عجیب ما در ریاضی فراوان داریم ربطی به بازار نشر ایران ندارد و صرفاً منجر به یک شعبده میشود که احتمالاً کتابی را که بهعنوان چاپ پنجم در دست داری، چاپ اولش به طبع رسیده است و عنوان چاپ پنجم برای فریب خواننده نیست بل برای طبع نازک تو است تا مطبوع شود این طبع (چاپ) ناگزیر.
با یک حساب سرانگشتی ما در ایران کتاب موفق نداریم. چاپ دهم یک کتاب با تیراژ ۱۰۰۰ تا -البته با حسن ظن- یعنی ۱۰۰۰۰ نسخه. ۱۰۰۰۰ نسخه برای ۷۵ میلیون. مجبوریم به نسبیتِ امور دلمان را خوش کنیم. منظورم به نسبت کشورهای دیگر نیست؛ به نسبت کتابهایی است که بهاصطلاح ناشران میخوابند تا خمیر شوند و این خمیر نان نمیشود برای سفرهی ناشر و مؤلف و کتابفروش. شرکتهای پخش کتاب یادم رفت. خواب دیدم با این خمیرها جعبه درست میکنند برای لوازم آرایشی بدل وارداتی.
به خوابهای من اهمیت ندهید. حالم خوب است. فقط دلم برای خیالهای باطلم تنگ شده است. کودک که بودم کتاب ماهی سیاه کوچولو را از قفسه برداشتم تا ماهیهای داخل تنگ آن را نخوانند. گفتم نکند دلشان برای دریا تنگ شود. حالم خوب است. کمکم دارم واقعیتها را میپذیرم دیگر مجبور نیستم پول مشاوره بدهم. اصلاً ناشرها حق دارند فقط به بازگشت سرمایه فکر کنند و هیچ مسئولیتی را برای تغییر و ارتقای ذائقه کتابخوانان نپذیرند.
قرار مشاوره را لغو میکنم و با پولش کتابِ «نظارت دقیق قطارها» را از نویسندهی محبوبم، بهومیل هرابال، میخرم و خودم را مهمان یک قهوه و کیک میکنم. کتاب را ورق میزنم. کیف خواندنش را برای روی کاناپه میگذارم. فیلمی را که بر اساس این کتاب نوشته شده است قبلاً دیدهام. کتاب را میخوانم. یا آن فیلم بر اساس این کتاب نوشته نشده است یا بنده که آذریزبان هستم باید منتظر ترجمه آذری کتاب باشم. کلاً کتاب و فیلم هیچ ربطی به هم ندارند. و کلاً دوستانی که اهل دقت در حد ممیز و اعشار هستند میتوانند کتاب و فیلم را به هم ربط دهند. از حرفهای بودار خوشم میآید حرف باید بو بدهد. بوی حرف حساب بدهد. آدم باید به خودش حساب پس بدهد. و من آنقدر به خودم حساب پس دادهام؛ آنقدر خودم را محاکمه کردهام که احساس میکنم بیش از حد نیاز شفاف شدهام. این همه حساب و کتاب، حس آب به آدم میدهد. گاهی خودتان را بیاویزید و خوب خودتان را نگاه کنید. پای لنگ که ایرادی ندارد همیشه یک پای زندگی هم لنگ است. حواسمان به دست و دهانمان باشد.
آقای منشیزاده مرد طناز ایرانی – نه از آن نظر؛ از این نظر که خوب طنز مینویسد- جایی نوشته بود آدمهای کتابخوان، مریض هستند. آدم سالم سرش را میگذارد روی بالش میخوابد. کتابخوانها مریض هستند که خوابشان نمیبرد و کتاب میخوانند. اما لذت وافری است در اینکه کتاب در دست روی کاناپه چشمهایت گرم شود و قیلولهی قلیلی را در وجودت قلیان کنی. من اینجا خروپف را به قلقل قلیان تشبیه کردهام. سهم ما هم از ادبیات این کشور امتیاز اصطلاح قلیان کردن باشد.
ناشرها سقوط کردهاند. از طبقات بالای ساختمانهای میدان انقلاب به زیرزمینها یا پارکینگهای همان ساختمان. ما تیراژ را پایین آوردیم. من و تو. و تیراژ کتاب، سطح نشر را پایین آورده است. ما کتاب نمیخوانیم. ما مقصریم. سانسور و قیمت کتاب را بهانه نکنیم. هنوز کتاب خوب فراوان است و ارزانتر از بعضی لوازم لوکس. کل کتابهای همولایتی من، رسول یونان، ارزانتر از یک قمقمه با مارک فیلای تقلبی است. قرار نیست آب را از چشمه بخورید. فقط دستهایتان را پیاله کنید و دعا کنید تا برای افطار باران ببارد و بشوید آرایش عجیب خیابانها را. و سیل ببرد کتابهای کنکور خیابان انقلاب را.
دلم برای یک کتاب خوب تنگ شده است. احساس کشتیشکستهها را دارم. بروم بیرون کتاب بخرم و از آتش تابستان چون ابراهیم نترسم. خواب دیدم کتابفروشیها گُل میفروشند و خیابان انقلاب گلستان است. کتابی که مرا با خود ببرد. ببرد جایی دور. جایی که ناشر زنگ بزند و بگوید حقالتالیف شما آماده است؛ شماره کارتتان را بدهید تا به حسابتان واریز کنیم. چه خیال از آب گذشتهای.