توصيه به ديگران
 
کد مطلب: 251098
بسیج و یک خاطره
بخش تعاملی الف - علی جهانی - تبریز
اشاره: مطلبی که می خوانید از سری یادداشت های بینندگان الف است و انتشار آن الزاما به معنی تایید تمام یا بخشی از آن نیست. بینندگان الف می توانند با ارسال یادداشت خود، مطلب ذیل را تایید یا نقد کنند.
تاریخ انتشار : يکشنبه ۹ آذر ۱۳۹۳ ساعت ۰۷:۴۵
در۱۴خرداد۶۸بودکه درراه رفتن به اداره خبر ارتحال جانسوز رهبرکبیر انقلاب حضرت امام خمینی (ره) را از رادیو (خبرساعت ۷صبح) شنیدیم. واقعه ای بود دردناک برای همه بخصوص برای انقلابیون و بسیجیان. خیلی غم انگیز و ناراحت کننده بود. رسیدیم به اداره اما نمی دانستیم چه کنیم. همه مانده بودند که چه باید کرد. همه می خواستند خودشان را به پیکر مطهر برسانند اما نمی شد، اصلا" فرصتی نبود، سراسیمه آمدیم مسجد محل را باز کردیم اما باز هم بی قرار بودیم، نزدیک ظهر خبر رسید که داغداران حضرت امام درمصلی جمع شده اند باگلوی بغض گرفته خودمان را به مصلی حضرت امام رساندیم، همه ناباورانه می گریستند ...

عصر، رفتیم مسجد، مردم محله همه آمدند و یک تعزیه ی باشکوهی بپا شد. چند روز بعد و به همین مناسبت از سوی ناحیه ۸ بسیج مقداری برنج و روغن نباتی به ما (پایگاه مقاومت شهید فرشباف) دادند که درمسجد محل سفره ی احسان پهن کنیم. اما واقعیت این بود که هنوز بچه ها ازشدت مصیبت وارده به خودشان نیامده بودند، شاید هنوز باورشان نبود که دیگر امام درمیان امت نخواهد بود. ازدیگر سو، ما نمی توانستیم برای همه ی اهالی محل احسان بدهیم، آذوقه کفاف همه را نمی کرد. این بود که شب ها که در پایگاه جمع می شدیم معمولا" درخصوص چگونگی دادن احسان امام بحث و گفتگو می شد ولی به جمع بندی نرسیده بودیم.

روزها به همین منوال گذشت تا اینکه اربعین ارتحال حضرت امام نزدیک شد. تصمیم نهایی این شد که بصورت بسته بندی شده (جیره خشک) به افراد نیازمند بدهیم. از معتمدین محل، نام و نشان حدود یکصد نفر از افراد واجد شرایط ساکن در محله های حیدرآباد و رضوانشهرگرفته شد و بچه ها برنج ها را درنایلون های پنج کیلوئی بسته بندی و به همراه یک بسته روغن نباتی جامد برای هر خانوار جدا کردند. در این حین یکی از برادران بسیجی بنام داوود آقا (الان پرسنل رسمی نیروی انتظامی هستند) پیشنهاد داد که به خودمان (اعضاء پایگاه) هم از این احسان سهمی بدهیم ولی من به دلیل اینکه احتمالا" حرف و حدیثی درپی داشته باشد مخالفت کردم و قرارشد که بسیجی ها سهم برندارند.

فردا شب، عده ای از بچه های بسیج از جمله داوود آقا که شیفتشان نبود در پایگاه نبودند ولی بقیه آمده بودند. در این شب که مصادف بود با تاسوعای حسینی بچه ها به گروه های دونفری تقسیم و هرگروه تعدادی از بسته ها را برداشته راهی کوچه پس کوچه های محل شدند و از ساعت ۲۳ تا طلوع فجر بسته ها را به افراد نیازمند رساندند. شب عجیبی بود و پر از خاطره! از جمله اینکه گروهی که من هم بودم وارد کوچه ای شدیم که گویا خانه ی داوود آقا هم درآنجا بود، حدود ۱۰ بسته که ما با خود حمل می کردیم در داخل کوچه روی طبقی که درآنجا بود (طبق میوه فروشی) گذاشتیم تا هم استراحتی کرده باشیم هم یکی یکی از روی طبق برداشته به خانه های مورد نظر ببریم، اینکار انجام شد و تا فجر طلوع نکرده بود برادران ماموریت خود را تمام و به خانه های خود برگشتند.

چند روز بعد که درپایگاه جمع بودیم دیدیم که داوود آقا با چهره ی متبسم وارد شد. بچه ها پرسیدند آقاداوود! چی شده؟ می خندی؟ داوود آقا گفت: آن طبقی که وسایل ها را رویش گذاشته بودید مال آقاجان (پدر) من بود، وقتی آقاجان صبح می خواسته از خانه بیرون برود، دیده که روی طبق یک بسته برنج و روغن وجود دارد آنرا برداشته وبه خانه آورده بود!

این بود که بچه ها، همه مات و مبهوت شدند!
۱۳۹۴/۰۸/۲۰ ۰۵:۴۰
 
۱۳۹۳/۰۸/۲۴ ۰۹:۲۰
 
۱۳۹۲/۰۷/۲۵ ۱۲:۳۲
 
۱۳۹۲/۰۷/۰۶ ۰۶:۴۰
 
۱۳۹۲/۰۶/۰۱ ۱۰:۳۷
 
 
کلمات کلیدی : علی جهانی