نظر منتشر شده
۹
توصيه به ديگران
 
کد مطلب: 150964
حکایت سید مهدی قوام و زن روسپی
تاریخ انتشار : سه شنبه ۲۹ فروردين ۱۳۹۱ ساعت ۱۴:۴۵
انگار باران چشم‌های زن، تمامی ندارد. چندسال بعد…نمی‌دانم چندسال… حرم صاحب اصلی محفل! سید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود.

نویسنده وبلاگ آجر کشی سیاست در آخرین پستش نوشت: چراغ‌های مسجد دسته دسته روشن می‌شوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد.

آقا سید مهدی که از پله‌های منبر پایین می‌آید، حاج شمس‌الدین ـ بانی مجلس ـ هم کم کم از میان جمعیت راه باز می‌کند تا برسد بهش.

جمعیت هم همینطور که سلام می‌کنند راه باز می‌کنند تا دم در مسجد.

وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش…

آقا سید، ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل…

دست شما درد نکند، بزرگوار!

سید پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند، می‌گذار پر قبایش. مدت‌ها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری!

آقا سید، حاج مرشد شما رو تا دم در منزل همراهی می‌کنن…

حاج مرشد، پیرمرد ۵۰ ، ۶۰ ساله، لبخندزنان نزدیک می‌شود. التماس دعای حاج شمس و راهی راه…

***

زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالی‌اش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه می‌کرد.

زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لب‌ها، گیس‌های پریشان… رنگ دیگری به خود گرفته بود.

دوره و زمونه‌ای نبود که معترضش بشوند…

***

حاج مرشد!

جانم آقا سید؟

آنجا را می‌بینی؟ آن خانم…

حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین.

استغفرالله ربی و اتوب‌الیه…

سید انگار فکرش جای دیگری است…

حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا.

حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه می‌کند:

حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب… یکی ببیند نمی‌گوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟

سبحان الله…

سید مکثی می‌کند.

بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید. به ما نمی‌خورد مشتری باشیم؟!

حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی می‌شود. اینبار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه می‌کند و سمت زن می‌رود.

زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور می‌کند.

به قیافه‌شان که نمی‌خورد مشتری باشند! حاج مرشد، کماکان زیرلب استغفرالله می‌گوید.

- خانم! بروید آنجا! پیش آن آقاسید. باهاتان کاری دارند.

زن، با تردید، راه می‌افتد.

حاج مرشد، همانجا می‌ایستد. می‌ترسد از مشایعت آن زن!…

زن چیزی نمی‌گوید. سکوت کرده. مشتری اگر مشتری باشد، خودش…

دخترم! این وقت شب، ایستاده‌اید کنار خیابان که چه بشود؟

شاید زن، کمی فهمیده باشد! کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشم‌هایش که قدری هوای باران:

حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم…

سید؛ ولی مشتری بود!

پاکت را بیرون می‌آورد و سمت زن می‌گیرد:

این، مال صاحب اصلی محفل است! من هم نشمرده‌ام. مال امام حسین(ع) است…

تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نایست!…

سید به حاجی ملحق می‌شود و دور…

انگار باران چشم‌های زن، تمامی ندارد…

***

چندسال بعد…نمی‌دانم چندسال… حرم صاحب اصلی محفل!

سید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود. زیر لب همینجور سلام می‌دهد و دور می‌شود. به در صحن که می‌رسد، نگاهش به نگاه مرد گره می‌خورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده.

مرد که انگار مدت مدیدی است سید را می‌پاییده، نزدیک می‌آید و عرض ادبی.

زن بنده می‌خواهد سلامی عرض کند.

مرد که دورتر می‌ایستد، زن نزدیک می‌آید و کمی نقاب از صورتش بر می‌گیرد که سید صدایش را بهتر بشنود. صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض:

آقا سید! من را نشناختید؟ یادتان می‌آید که یکبار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟ همان پاکت…

آقا سید! من دیگر… خوب شده‌ام!

این بار، نوبت باران چشمان سید است…سید مهدی قوام ـ از روحانی های اخلاقی دهه ۴۰ تهران ـ یکی تعریف می‌کرد: روزی که پیکر سید مهدی قوام را آوردند قم که دفن کنند،به اندازه‌ی دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه کلاه شاپویی و لنگ به دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند.

زار زار گریه می‌کردند و سرشان را می‌کوبیدند به تابوت…
 
zari
Iran, Islamic Republic of
۱۳۹۱-۰۱-۳۰ ۰۲:۱۶:۴۰
چه داستان جالبی به خداوندی خدا اگر از این اتفاقها که نمی دانم چقدر واقعی است منتشر بشود شاید عده ای را به تفکر وا دارد وتجدید نظری در احوالات عده ای معلوم الحال وکاذب العمال نیز بشود. (745642) (moderator18)
 
آبدارچي سياسي
۱۳۹۱-۰۱-۳۰ ۰۹:۴۸:۳۳
خد ايشان را با پيامبر (ص) محشور كند روايات بسياري از اين قبيل فداكاري از وي شنيده ام .
اواخر عمر كه ايشان به شدت مريض مي شوند و تمام بدن را غده هاي چركين پر مي كند و دكتر ها جوابش مي كنند تا جايي كه ناي سخن گفتن هم نداشته . دوستش را صدا مي كند و در گوش او مي گويد كه فلاني تا امروز حسرت گفتن يك آخ را به دل شيطان گذاشته ام .
الحق كه خدا بايد به خودش تبريك بگويد با آفريدن چنين انسان هايي.
يا حق (745949) (moderator18)
 
Iran, Islamic Republic of
۱۳۹۱-۰۱-۳۰ ۱۰:۲۱:۰۰
ایشان بزرگوار بودند در حد اعلی ولی
خداوند متعال
فقط در یک مورد گفت :
فتبارک الله احسن الخالقین و آنهم در مورد پیامبر (ص)
لطفا اعتدال را رعایت فرمائید برادر عزیز (746016) (moderator18)
 
Iran, Islamic Republic of
۱۳۹۱-۰۱-۳۱ ۱۱:۰۲:۱۹
کی تا حالا نقل واقعیات خروج از اعتدال شده؟
گفتن این کرامات انسان منصف رو به حقانیت شأن و جایگاه "صاحب محفل" رهنمون میشه ولاغیر! (747699) (moderator18)
 
Iran, Islamic Republic of
۱۳۹۱-۰۱-۳۰ ۱۱:۴۸:۳۹
بسيار داستان جالبي بود . (746201) (moderator18)
 
ماتمس
Iran, Islamic Republic of
۱۳۹۱-۰۱-۳۰ ۱۰:۱۷:۳۹
امر به معروف و نهی از منکر همین است که امروز و همیشه هم جامعه نیازمند است یعنی آمر و ناهی عامل/
(746010) (moderator18)
 
آرمیتا
۱۳۹۱-۰۱-۳۱ ۰۷:۵۵:۳۵
دوست عزیز خداوند بعد از خلقت آدم فرمودند:فتبارک الله و احسن الخالقین.پس همه انسانها میتوانند آدم شوند و این آیه تنها مختص پیامبر (ص)نبود (747499) (moderator18)
 
الیاس
Iran, Islamic Republic of
۱۳۹۱-۰۱-۳۱ ۰۷:۵۷:۵۷
درود بر روان پاک و دید باز و اسلام دوست داشتنی امثال اقا سید به خدا در این روزگار مثل کیمیا شده اند (747501) (moderator18)
 
خسروی
۱۳۹۱-۰۱-۳۱ ۱۰:۵۳:۵۰
من هم داستانهایی ساده ولی بزرگ از این استاد معرفعت و اهل عمل شنیده ام.
خدای مهربان روحش را متعالی بفرماید . وعاقبت مارا هم ختم به خیر کند (747691) (moderator18)
 


نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.