پنج خاطره از حجه الاسلام مسلم داوودنژاد، مشاور فرهنگي در دانشگاه هاي استان اصفهان:
دخترهای دانشگاه بايد اسلحه حمل کنند!
قبل از نقل خاطره بگويم كه بعضي از كلاسهاي دانشگاه ما تا ساعت 10 شب ادامه دارد و اين باعث مشكل براي خيلي از دختران شده است!
ساعت حدود 5 عصر بود و من مشغول نوشتن يك طرح براي باشگاه پژوهشي در كميته ي فرهنگي بودم كاملا تمركز گرفته بودم كه ناگهان يك دختر خانمي مانتويي با ظاهري بسيار نامناسب وارد اتاق من شد و سلام كرد!
جواب سلامش كه دادم بدون مقدمه گفت :
«حاج اقا ببخشيد مي توانم به شما اعتماد كنم؟ بچه مي گويند راز كسي را فاش نمي كنيد !»
من هم بگونه اي كه خيالش را راحت كنم محكم گفتم :
«مطمئن باش من در موضع مشورت به هيچ كس خيانت نمي كنم.»
همين كه خيالش راحت شد چند لحظه اي سكوت كرد و بعد با احتياط گفت :
«حاج اقا من يك سؤال شرعي دارم آيا دختران مي توانند براي امنيت خود اسلحه همراه خودشان داشته باشند؟»
شما بودي چي مي گفتي؟
من كه از تعجب نمي دانستم چه بگويم تمركز گرفتم و با تامل گفتم :
«منظورت را واضح تر بگو»
آن دختر خانم كه يك ديگر جرات حرف زدن پيدا كرد بود گفت:
«حاج اقا راستش را بخواهيد من هر روز يك اسلحه رزمي امثال چاقو و ... با خودم دارم ولي مي خواهم يك كلت كمري تهيه كنم!»
توي اين دانشگاه ما چيزهايي آدم مي بيند كه در هيچ جاي دنيا نمونه ندارد!
گفتم : «آخه چرا؟»
گفت : «حاج اقا من بعضي وقتها كه تا ساعت 9 يا 10 شب كلاس دارم وقتي به منزل برگردم نزديك ساعت 11 شب مي شود براي همين وقتي از دانشگاه به طرف خانه مي روم در پياده رو كه پسرها اذيت مي كنند و متلك مي گويند وقتي منتظر تاكسي مي شوم ماشين ها مدل بالابوق مي زنند و اذيت مي كنند ! حاج اقا بخدا شايد وضع ظاهريم به نظر شما بدباشد ولي من اهل خلاف و رابطه هاي نامشروع نيستم من فقط دلم مي خواهد خوش تيپ باشم !»
من هم بدون مكث گفتم : «خوب از نظر دين هيچ طوري نيست شما اسلحه دفاعي داشته باشيد اصلا همه دختران براي دفاع از خود بايد نوعي اسلحه حمل نمايند ولي نه هر سلاحي يك نوع سلاح است كه خيلي هم قدرت تخريب و دفاعي بالايي دارد»
بنده ي خدا كه منتظر موضع مخالف من بود با اين حرفهاي من داشت شاخ در مي اورد براي همين خيلي زود گفت: «چي؟ چه؟ چه اسلحه ايي مجاز است؟ اسمش چيه ؟»
من كه ديدم بدجوري عجله دارد گفتم :«اگر بگويم قول مي دهي يك هفته استفاده كني اگر جواب نداد ديگر استفاده نكني»
بنده خدا خيلي هیجان زده شده بود گفت: «قول مي دم قول مي دم ... قول مردونه !»
گفتم : «اسم آن سلاح بي خطر و بسيار كار آمد چادر است! شما يك هفته استفاده كنيد ببينيد اگر كسي مزاحم شما شد ديگر هيچ وقت به طرفش نرويد!»
با تعجب مثل كسي كه ناگهان همه انرژي او كاهش پيدا كرده باشد گفت: «چادر! اخه چادر ...»
گفتم : «ديگه اخه ندارد يك هفته هم هيچ اتفاقي نمي افتد»
با حالت نيمه نااميدي تشكر كرد و رفت.
و من ماندم و فكر مشغول كه اي بابا عجب كاري كردم نكند بنده خدا ديگر هيچ وقت سراغ چادر نرود نكند از مشورت كردن با روحاني بيزار شود. حضرت وجدان من را سرگرم اين فكرها كرده بود كه يادم افتاد به حرف امام خميني عزيزكه فرمودند: «ما مامور به وظيفه هستيم نه مامور به نتيجه !»
لذا با خداي خودم خيلي خودماني گفتم : « خدايا من سعي كردم وظيفه ام را انجام دهم انشالله مورد رضايت تو قرار گرفته باشد بقيه اش هم ،هر چه تو صلاح بداني... »
مدت حدود يكي دو ماه از جريان گذشت و من به كلي فراموش كرده بودم تا اينكه روزي يك خانم محجبه به اتاق من آمد سلام كرد گفت : «حاج اقا مي شناسي؟»
من هم هرچه فكر كردم به ياد نياوردم براي همين گفتم : «بخشيد شما را نمي شناسم»
گفت : «من همان دختري هستم كه اسلحه به من دادي تا همراه خودم حمل كنم حالا هم كه مي بينيد مثل يك بچه ي خوب، سلاح چادر حمل مي كنم هرچند هنوز درست و حسابي چادري نشده ام! ولي مادرم خيلي دعاتون كرده چونكه هر روز بخاطر چادر نپوشيدن من در خانه دعوا داشتيم .راستش حاج اقا خانواده ما مخصوصا مادرم چادري هست و اهل مجالس مذهبي ولي من فرزند ناخلف شده بودم كه حالا به قول مادرم سر به راه شدم»
من هم كه حيرت زده شده بودم گفتم : « خوب برايم تعريف كنيدچه شد كه چادري بودن را ادامه دادي؟»
مكثي كرد شروع به گفتن جريان كرد: « راستش حاج آقا وقتي از اتاق شما رفتم خيلي درباره حرفهاي شما با ترديد فكر كردم ولي تصميم گرفتم امتحان كنم براي همين چند روزي وقت برگشتن از دانشگاه بطوري كه همكلاسي ها متوجه نشوند مخفيانه چادر مي پوشيدم ولي از وقتي كه چادر بر سر مي كنم ساعت 10 و يا 11 شب هم كه از دانشگاه بر مي گردم نه پسري به من متلك مي گويد نه ماشين مزاحم بوق مي زند اصلا كسي تصور نمي كند كه من چادري اهل خلاف باشم راستش را بخواهيد بدانيد هيچ وقت فكر نمي كردم دخترهاي چادري اين همه امنيت دارند! و اين همه خيالشان از بابت مزاحم هاي خياباني راحت است. كم كم جريان چادري پوشيدن من را بچه هاي كلاس متوجه شدند الان هم مدتها است كه دائم با چادر رفت و امد مي كنم و از كسي هم خجالت نمي كشم البته فكر نكنيد حالا ديگر بسيجي شده ام ولي قصد ندارم اسلحه ايي كه تازه كشفش كرده ام را به اين راحتي از دست بدهم. بعضي از دختراي كلاس متلك مي گويند ولي بيچاره هاخبر ندارند من چه گنجي يافته ام. البته جريان را براي يكي از بچه ها كه نقل كردم تمايل پيدا كرده براي فرار از دست مزاحم ها چادر بپوشد ولي خودش مي گويد خانواده اش اصلا اهل چادر و امثال چادرنيستند ولي فكر كنم تصميم دارد چادر بخرد»
راستش را بخواهيد من ديگر حرفي براي گفتن نداشتم براي همين فقط به حرفهاي او توجه مي كردم دلم مي خواست زودتر از اتاق برود تا اشكهايم سرازیر شوند.
وقتي از اتاق رفت تنها كاري كه توانستم انجام بدهم سجده شكر بود.
با تمام بچه خلاف های دانشگاه در يك اتوبوس!
سفر آن سال مسجد جمكران سفر عجيبي بود ! اين بار نوبت سفر پسرهاي دانشگاه ما بود! اما عجب بچه هاي گلي ! بقول خودشان تمام بچه خلاف دانشگاه جمع شده بودند در يك اتوبوس! اصلا اين سفر قرار بود شمال باشد اما پس از تلاشهاي زياد تبديل به جمكران شد!
يكي از طلبه ها كه كمتر با محيط دانشگاهي ارتباط داشت و خيلي علاقه داشت در اين محيط فعاليت فرهنگي كند را همراه خودم به اين سفر بردم.
هنوز درست و حسابي از شهر خارج نشده بوديم كه ازصداي دست زدن ، صوت زدن تا صداي جيغ و فرياد هاي عجيب و غريب شروع شد. صندلي كنار من هم طبق معمول خالي بود براي كساني كه مشاوره مي خواستند من كه از اول سفر بصورت نوبتي با بچه هاي از 15 دقيقه گرفته تا 1 ساعت درددل داشتم براي اينكه بچه هاي از اتوبوس و سفر خسته نشوند حساسيتي نسبت به شادي بچه ها نشان نمي دادم.
اما از رفيق طلبه اي كه تا به حال با بچه هاي دانشجو انس نداشت بگويم. بيچاره آنچنان وحشت زده شده بود كه امد پيش من و گفت : « فلاني مگر حواست نيست دست مي زنند و شعر مي خوانند؟!»
گفتم : «خوب»
گفت : « همين ! بابا جان براي ما زشت است اتوبوسي كه آخوند سوار شده اين كارها را مي كنند. اصلا اين ها قيافه هايشان به جمكران نمي خورد اكثرا براي مسخره بازي امدند! براي من و تو زشت نيست ؟»
گفتم : «من و تو ! پس ناراحت گناه و خدا و رضايت خدا نيستي، ناراحت شخصيت خودمان هستي ؟ مي ترسي ما ضايع بشويم ؟»
گفت: « آخه !»
گفتم : « بابا جان! نه دست زدن جرم است، نه جيغ زدن، نه صوت زدن و نه خنديدن اگر شعر بي موردي خواندند من تذكر مي دهم مطمئن باش بچه ها خودشان مي دانند تا چه حد مجاز است اگر هم نارحت شخصت من و خودت هستي بگذار يك بار هم شخصيت ما زير پاي اينها له شود بخاطر خدا!»
بنده خدا همينجور هاج و واج به من نگاه مي كرد نمي دانست چه كار كند !
يك خصوصيات جالبي كه دانشجويان دارند وقتي به آنها احترام مي گذاري خودشان حد و حدود ها را رعايت مي كنند لذا نزديك جمكران كه رسيديم من بلند شدم و براي بچه شروع به صحبت كردم از محبت آقا امام زمان و بزرگواري او مي گفتم . رفیق طلبه ام محو بچه هاي ساكت خيره به من بود و از تعجب با زبان بی زبانی مي گفت: «يعني اين ها همان بچه هاي يك ساعت پيش هستند؟!! »
همينطور كه حرف مي زدم گاهي قطرات اشكي را مي ديدم كه بر صورت هاي تيغ كشيده شده ي آنها سرسره بازي مي كرد. انگار من داشتم از گمشده اي براي آنها صحبت مي كردم كه سالها بود در پي يافتن او هستند.
وارد مسجد كه شديم من كفشهايم را از پا در آوردم به دنبال من بچه هاي ديگر هم همين كار را كردند . دعاي فرج كه شروع شد كه امان آدم بريده مي شد.
بعضي از همين افراد كه خيلي وقتها به آنها برچسب ضد دين مي زنيم آنچنان با سوز دعا مي خواندند كه آدم نمي توانست تحمل كند.
بعضي ها هم كه اصلا بلدنبودند دعا فرج بخوانند، فقط گريه مي كردند با اينكه اصفهان تا قم خيلي نزديك است ولي بعضی هایشان برای اولين بار به جمكران مي امدند. اصلا تا به حال تصوري هم از جمكران نداشتند...
با دختران آرایش کرده در بازار مشهد...
دو سه روزي بود به همراه دختران دانشجو برای سفر زیارتی به مشهد مشرف شده بودیم. بکروز عصر در سالن عمومي هتل در حال مطالعه بودم که متوجه شدم پنج نفر از دختران همسفر ما با وضعيت آرايش کرده بسيار نامناسب و پوشش مانتو بسيار بد مي خواهند از هتل خارج شوند!
با تعجب سرگروه آنها که خودش از ديگران تابلوتر بود را صدا زدم!
با ترديد به طرف من آمد احتمالا آن لحظه خودش را براي برخورد تند من آماده کرده بود. اما من هم مثل کسي که هيچ اتفاقي نيفتاده گفتم : «فکر نمي کنم با اين وضعيت ظاهري، شما را به حرم اقا امام رضا (ع) راه بدهند»
گفت: «ولي ما حرم نمي خوايم بريم ، مي خوايم بازاربرويم براي خريدن عطر طبيعي»
نمي دانستم چه عکس العملي نشان دهم، من اين افراد را آوردبودم مشهدکه مثلا تحت تاثير جو قرار گرفته و با عنايت اقا متحول شوند، حالا اينگونه بيرون بروتد باعث به گناه افتادن زائران حرم امام رضا در بازار مي شوند. همان لحظه توسل دو سه ثانيه ايي به اقا پيدا كردم که يك لحظه گفت: «راستش حاج اقا ما چيزي از عطر طبيعي نمي دانيم مي خواستیم از شما درخواست کنیم با ما بیایید ولي بچه ها ترسیدند این حرف را به شما بزنیم یا وقت نداشته باشید یا عصبانی بشوید بخاطر اینکه ما...»
یک لحظه پیش خودم گفتم : «فرصت مناسبي برای امر به معروف»
در جوابشان گفتم : «من وقت دارم ولی مشکلی وجود دارد! اگر مشکل را به کمک شما حل کنم. برای خرید به یک فروشگاه معروف عطر فروشی به نام عطر سیدجواد می برمتان که مرغوترین عطرها رابخرید»
بسیار خوشحال شد بچه های دیگر گروه 5 نفره را صدا زد و قضیه را به انها گفت .
یکی از انها سوال کرد: «خوب چه کمکی برای رفع مشکل شما از دست ما بر می اید ؟»
گفتم: «مشکل اینجاست که من به هیچ وجه نمی توانم با وضعیت پوشش فعلی شما، همراه شما بیایم»
هنوز حرف من تمام نشده سریع بطرف اتاقشان رفتند و پنج دقیقه بعد پنج دختر چادری برگشتند!
دیدم تنور حسابی داغ است گفتم : «اخه بازم یک مشکل دیگه است!»
با تعجب گفتند: «چیه حاج آقا ، قول می دهیم موهایمان از چادر بیرون نیاد!»
گفتم نه مشکل وضعیت آرایش شما است !؟ من نمی توانم با این وضعیت همراه شما بیایم!
قبول کردند و بالاخره با هر وضعیت بود وضعیت ظاهری آنها از مانتویی به چادری از 100درصد ارایش به 20 درصد کاهش پیدا کرد!
وارد بازار رضا شدیم! بازار حسابی شلوغ بود. من با فاصله چند قدمی جلوتر از خواهران حرکت می کردم که حساسیتی ایجاد نشود. تا رسیدن به عطرفروشی سید جواد باید نصف بازار رضا را می رفتیم!
در بین راه احساس کردم دستی به شانه های من برخورد می کند! برگشتم دیدیم یکی جوانی حدودا 25 ساله با محاسنی بلند با اخم و عصانیت به من نگاه می کند ! بدون سلام یا مقدمه ای گفت: « حاج آقا شما خجالت نمی کشی؟»
گفتم : «سلام علیکم ! خجالت؟! خجالت برای چی؟!» داشتم شوکه می شدم، توقف کردم خواهران که چند متری از من عقب بودند به من رسیدند گفتم: «شما تشریف ببرید الان من می یام!»
با عصبانيت ادامه داد : « من تعجب می کنم شما چرا از امام رضا(ع) حیا نمی کنید!»
گقتم: « عزیز من! اگر مشکلی پیش آمده بگو تا حلش کنیم.»
گفت : «چه مشکلی از این بیشتر که زن و خانواده شما که پشت سر شما می آمدن با وضعیت آرایش کرده به بازار آمدن! شما چیزی به انها نمی گید! واقعا از شما که این لباس را می پوشید تعجب داره!»
واقعا نمی دانستم چه جوابی به این دوستی که نهی از منکر را بر خود واجب می دانست ولی عجول بود بدهم.
گفتم : «اخه برادر من! عزیز من ! اول سوال بپرسید که این افراد چه نسبتی با من دارند و برای چه همراه من هستند بعد افراد را مورد اتهام قرار دهید!»
بدون معطلی گفت: «چه فرقی می کنه» معلوم نبود از کجا من را تعقیب می کرده تا با وجود پنج و شش متر فاصله در بازار شلوغ رضا متوجه شده این افراد همراه من هستند!
گفتم: « برادر من! این افراد، دخترانی هستند که چند نفرشان اولین بارشان هست چادر می پوشند حتی بعضی خانواده های انها هم مخالف حجاب هستند حالا من با زبان محبت تا این اندازه وضعیت پوشش ان را کامل کرده ام چرا عجولانه قضاوت می کنید و مردم را با این روش از دین فراری می دهید؟»
به یاد حرفهای مرحوم آیت الله مختاری (ره) افتادم که نقل می کرد: «در محضر حضرت آیت العظمی مرعشی نجفی(ره) بودیم . مردی لات و گردن کلفت مدتی بود حسابی دور اقا می چرخید و خودش را به آیت العظمی مرعشی نجفی(ره)نسبت می داد. بطوری که همه فهمیده بودن این مرد لات، مرید آیت العظمی مرعشی نجفی(ره)است . یک روز که برای وضو به وضوخانه رفته بودم، با کمال تعجب دیدم این مرد لات وضو می گیرد، وقتی به اطرافش نگاه می کند می بیند کسی نیست، مس پا را روی کفش می کشد و حوصله ی کفش در اوردن ندارد! خدمت حضرت ایت العظمی مرعشی نجف(ره) رسیدم و با نارحتی تمام گفتم: اقا این مرد لاتی که همه مردم خبر دارند مرید شما شده، اینگونه وضو می گیرد، اگر کسی ببند برای شما زشت است ! حضرت ایت العظمی مرعشی نجفی(ره) لبخندی زد و گفت اقای مختاری! می دانم اینگونه وضو می گیرد! اما من با محبت نماز خوانش کردم اگر تو راست می گویی با محبت کفشش را از پایش بیرون آور. فقط مواظب باش از نماز فراریش ندهی!»
برخورد با راننده ای که موسیقی ناجور گذاشته بود
از روزهايي بود كه تاكسي خيلي سخت پيدا مي شد، من هم ماشين نياورده بودم.
سوار يكي از اين سواري شخصي ها شدم. از خوشتيپي راننده برايتان بگويم. موهاي فر و بلند و كت روي دوش سيبيل تا بنا گوش، فقط كم بود تا هيكل آرنولدي او ببرد عقل و هوش!
اقاي راننده هم هنوز حركت نكرده براي خوشي دل خودش يا ناخوشي دل من يك نوار ترانه زن از نوع انگليسي پخش كرد.
در همين لحظه تصميم به نهي از منكر اين اقاي راننده گرفتم. چند فرضيه نهي از منكر در ذهنم آمد
اول روش با قدرت و عزت نفس بود به اين شكل مثلا:
اقا نوار را خاموش كن وگرنه :
1- حسابت را مي رسم
از قدرت بدني راننده همين بس كه: اگر يك مشت نيمه ابدار به من مي زد انچنان ضربه مغزي مي شدم كه جان به جان افرين تسليم مي كردم.
2-از تاكسي پيدا مي شوم
خوب پياده شو چه بهتر
دوم روش هاي بدون عزت نفس
1- اقا خواهش مي كنم نوار را خاموش كن
اگه خاموش نكنم چيكار مي كني خيلي خوش بينانه بايد تا دو ساعت به فلسفه موسيقي، موسيقي لهو و لهب، موسيقي هاي خوب و هزار قال و قيل ديگر براي او مي پرداختيم تازه اخرش به من مي گفت ليلي زن است يا مرد.
اما روش من:
يك شكلات كوچولو را وسط دويست توماني گذاشتم و كرايه را به او دادم! و هيچ حرفي نزدم.
تا شكلات را ديد، اول تعجب كرد چون مناسبتي نداشت! بعد از چند ثانيه مكث در ميان صداي بلند ترانه خوان زن گفت: «اي ول حاج اقا! دستت درد نكنه!»
خواهش مي كنم من تمام نشده بود كه شكلات در دهان اقاي راننده مزمزه شد هنوز 10 ثانيه نشده بود كه ديدم صداي ضبط قطع شد . نوار را بيرون اورد و در بين نوارهايش حسابي گشت و يك نوار ديگر گذاشت.
من هم خوشحال كه تير به هدف خورد منتظر شنيدن صداي افتخاري يا ... بودم كه صداي روضه و مناجات شب اول قبر از ضبط ماشين بلند شد.
من هم پيش خودم گفتم: حالا بايد يك نقشه بكشم نوار روضه بي وقتش را خاموش كنه!
قرار حاج آقا با دوست دختر و دوست پسرهای اصفهانی!
همانطورکه مي دانيد در اينترنت سايتي به نام کلوب وجود دارد که دختر و پسرها عضو آن مي شوند و در مباحث مختلف شرکت مي نمايند. یکي از کلوب هاي اين سايت کلوب اصفهان است که بعضی دختر و پسرهاي اصفهاني عضو اين کلوب هستند.
يک روز که در کلوب اينترنتي اصفهاني ديدم دختر و پسرهاي کلوب قرار ملاقات دست جمعي گذاشتند. اين قرار ها غالبا با هدف پيدا کردن دوست دختر و يا دوست پسر جديد صورت مي گيرد. تصمیم گرفتم براي ارتباط با جوانان با بچه هاي کلوب اصفهاني ها قاطي بشوم! با مدير کلوب تماس گرفتم و گفتم من هم مي يام سر قرار!
مدير کلوب که داشت از تعجب شاخ در مي آورد اولش با ترديد جواب درستي نداد بعد ديد دست بردار نيستم به ناچار قبول کرد.
آخر ماه رمضان، قرار دوست دختر و پسرهاي اينترنتي، لب زاينده رود، کنار پل فلزي، نزديک غروب....(چه عشقولانه!!)
با يکي از رفقاي اينترنتي هماهنگ کردم، با ماشين آمد دنبالم که با هم برويم سر قرار. طبيعي بود يک کم استرس داشتم . يک آخوند، لب زاينده رود، قراري که بين 60 پسر و دخترهاي که قرار دوستي و رفاقت با هم مي گذارند.
وقتي رسيدم چند نفري سر قرار آمده بودند نزديکهاي غروب بود کم کم داشت افطار مي شد لذا مدير کلوب رفته بود براي بچه ها، افطار يا همان شام تهيه کند . وقتي دختر و پسرها من را مي ديدند که به طرفشان مي روم، اولش فکر مي کردند که آمدم براي گير دادن، لذا بعضي ها مي خواستند فرار کنند بعضي ها پيش خودشون مي گفتند بابا بگذار حال آخونده رو مي گيريم. اما کي ديده بود يک آخوند با لباس برود لب زاينده رود براي امر به معروف!
وقتي خبر دار مي شدند که حاج اقا هم مثل آنها سر قرارآمده ، دستشان را روي سرشان مي گذاشتند تا اندازه شاخي که از تعجب در اورده بودند ببنند. بعضي ها پيش خودشان مي گفتند اين ديگه کجا بود. به هر حال 60 نفر کم و پيش آمدند وهمه فهميدند در قرار دوست دختر و دوست پسرهاي اصفهاني يک آخوند هم شرکت کرده است.
اذان مغرب که شروع شد هر کسي گوشه اي نشسته بود وياري پيدا کرده بود. وقتي فرصت را مناسب ديدم، گفتم: « شما که همتون روزه هستيد. هنوز هم که غذا از رستوان نيامده پس بيايد نماز را بخوانيم.»
دختر و پسرها اين بار راستي راستي داشتند از تعجب شاخ در مي آوردند يك لحظه همه با تعجب به من نگاه كردند من هم تا كسي مخالفتي نكرده بود گفتم : «تا غذا مي آورند اگر موافق باشيد نماز را بخوانيم که نماز که تمام شد زود افطار کنيم!»
خوشبختانه شير آب هم نزديک بود هيچ کس بهانه ايي براي وضونداشتن نمي توانست بگيرد. من هم سريع يک سنگ پيدا کردم و رفتم و جلو رو به قبله نشستم .چندتايي از بچه ها که مثبت تر بودند پشت سر من نشستند بقيه هم خوب ديدند اگر نيايند خيلي ضايع بازي است آمدند .
يکي از دختر ها كه فكر مي كرد خيلي زرنگ است گفت: «ما که نمي تونيم بيايم چون چادر نداريم»
من هم گفتم : «خانم ها اگر حجاب و پوششان کامل باشد بدون چادر هم مي شود نماز بخوانند»
بالاخره بر هر شکلي بود نماز جماعت با حضور 60 نفر دوست دختر و دوست پسر هاي قرار اينترنتي برگزار شد
بين نماز سخنراني 6 ثانيه اي کردم که متن کامل سخنراني اين بود: «بنام دوست که هرچه هست از اوست. سکوت-تفکر-حرکت» بعد هم نماز را با حداکثر سرعت نماز راخواندم.
جاتون خالي نماز که تمام شد غذا مفصل رفقاي اينترنتي هم ار رستوران رسيد. سفره را انداختند وسط پارک و....
اما بعد از شام يا همان افطار، همه دختر و پسر ها دور هم حلقه زدند و نشستند و يکي يکي خودشان را معرفي مي کردند و يک چند دقيقه کوچولو صحبت مي کردند. که من فلان هستم من فلون هستم!
نوبت حاج اقا که رسيد، جلسه ساکت ساکت شد! همه نفس ها در سينه حبس شده بود
اين طوري شروع كردم: «مي خواهم از عشق هايي ارزشمندي که بين شما و دوست دختر و يا دوست پسرهايتان هست صحبت کنم»
حالا ديگه راستي راستي کسي نفس هم نمي کشيد بعضي ها هم سرشون طوري آورده بودند جلو که مثلا حرف من را کاملا متوجه بشوند و يک وقت چيزي از اين صحنه هيجان انگيز از دست ندهند.
من هم ديدم تنور داغ است نان را چسباندم وادامه دادم: «کي گفته عشق بده کي گفته .. اگر مي خواهيد عاشق بشويد بايد فلان شود... فرق دوست داشتن و عشق اين است که ... دل بستگي و وابستگي تفاوت دارد سرچشمه دلبستگي ...»
سرتون را درد نيارم بحث که داغ داغ شد از رابطه ي عشق به همسر و خيانت به همسر آينده در دوستي ها قبل از ازدواج را وارد بحثم کردم و به لطف امام رضا توانستم به آنها بقبولانم که چنین ارتباطهایی در کوتاه مدت و بلند مدت چقدر ضرر دارد.
جالب اينکه صحبت من قرار بود در حد دو دقيقه مثل ديگران باشد به اصرار خودشان تا نيم ساعت الي 45 دقيقه افزايش پيدا کرد تازه آخرش يادشون رفته بود كه اول آمدنم چپ چپ نگاهم مي كردند . حالا هر چي مي خواستم بروم نمي گذاشتند. به سختي گفتم بابا من خودم جلسه و منبر دارم نمي توانم بيشتر از اين باشم.
بعداز حرفهاي من بچه ها دور من ريختند و يکي يکي و در هم بر هم سوال مي کردند وبراي مشاوره از من اي دي گرفتند و بيش از نصف افراد هم شماره تلفن گرفتند و تا مدتها بعد از ان جلسه علاوه بر تماس تلفني آنها و و در خواست راهنمايي با ايميل و اينترنت، چند نفري هم حضوري آمدند و مشاوره گرفتند.
شايد بعضی ها مخالف حضور روحاني در چنین جمعی و اينگونه امر به معروف و نهي از منکر باشند. بعضی اگر از چنین مراسمی خبردار شوند، با این دخترها و پسرها به اسم دین و نظام و همه مقدسات، تند برخورد می کنند و جلسه شان را به هم می زنند. شاید آنها نمی دانند که اثر چنین کاری، ایجاد تنفر نسبت به دین و مقدسات است.
*توجه: متن ها کمی ویرایش و خلاصه شده اند. برخی تیترها از الف است. منبع: سایت دكتر مسلم داوودی نژاد http://hdavodi.com