یادداشت/ نگاهی دیگر به حکایت قدیمی مهاجرت
غم غریبی و غربت...
دکتر علی غزالیفر*؛20 فروردین 1396
21 فروردين 1396 ساعت 9:22
یکی از اقوام از تصمیمش با من سخن میگفت؛ اینکه میخواهد به خارج از کشور برود. شگفتزده شدم اما برایش آرزوی موفقیت کردم. او هم پس از اینکه تشکر کرد، پرسید: "تو نمیخواهی بروی"؟ گفتم: "من؟! نه. بروم که چه شود؟ که چه کنم"؟ پاسخ داد: "که زندگی کنی". در جواب گفتم: "اکنون هم دارم زندگی میکنم". گفت: "نه، اینجا نمیتوان راحت زندگی کرد، در حالی که آنجا خیلی خوش میگذرد، امکانات زیادی در اختیار آدم هست، آزادی هست و..." . و از مزایای زندگی در آنجا گفت و گفت و گفت تا مجلس به آخر رسید.
من میپذیرم که در آنجا میتوان زندگی خوشی داشت، اما قبول ندارم که اینجا نمیتوان خوب زندگی کرد. فرق است میان زندگی خوش و زندگی خوب. اینجا هم میتوان زندگی خوبی داشت. میتوان اخلاقی زیست، مهربان بود، بعضی رنجهای برخی انسانها را زدود. میشود خوب عاشق شد، میتوان معشوق خوبی بود. دوست خوبی باشیم و دوستان خوبی بیابیم. همینجا هم کاملا ممکن است که وارد باطن عالم شد، زندگی را عمیق زیست و ژرفنای باشکوه هستی را تجربه کرد. ثانیا من ترجیح میدهم که به انسانهای خوب و خوب زندگیکردن انسانها کمک کنم تا اینکه در خدمت آدمهای خوش و خوش زندگیکردن آنها باشم. در اینجا مجالی نیست که درباره مزایای هر کدام از این موارد به تفصیل سخن گفت. تنها به سه عنصر مهم زندگی خوب اشاره میکنم.
از اهمیت دوستان چه بگویم؛ کسانی که ریشههای قلب انسان به آنها گره خورده است. چگونه میتوان توضیح داد که چقدر انسان مدیون آنهاست و بدون آنها وضعیت وجودی و موقعیت زندگی خاص خود را بهدست نمیآورد؛ زیرا دوستان موجوداتی زائد بر هستی شخص نیستند، بلکه سازنده هویت او هستند. اگر همانطور که هایدگر (1889-1976) میگوید بادیگرانبودن مقوم هستی خاص انسان است، پس چگونه میتوان بدون دوستان و عزیزان زندگی انسانی داشت؟! "دوست" نزدیکترین "دیگری" به انسان است. ارسطو نیکو گفته است که دوست، "خود" دوم است یا همان "من" است در شخص دیگری. علاوه بر افراد، مکان نیز در شکلگیری هویت فرد نقش اساسی دارد. به قول سیمون وی (1909-1943): "در جایی ریشهداشتن مهمترین و در عین حال ناشناختهترین نیاز روح آدمی است". کسی که از عزیزان ببرد و از وطن برود، خود را از دست میدهد. پس تا جایی که میتوان باید ماند و ساخت.
یکی دیگر از ضروریات، مقومات و ذاتیات زندگی خوب، آگاهی است. من زندگی خوب را به زندگی خوش ترجیح میدهم. زندگی خوب هم بدون جریان رو به رشد آگاهی قابل تصور نیست. اما آگاهی به آن دو عامل پیشگفته ربط دارد؛ یعنی آگاهی در هر زمین و زمینه و زمانهای محقق نمیشود. و نیز یکی از شرایط حصول و ظهور آگاهی مخاطبان خاص است. انسان فقط در وطن مخاطبانی دارد که به حرفهایش گوش میدهند و نوشتههایش را میخوانند و به او نیاز دارند. انسان در آنجا چه اهمیت و جایگاهی خواهد داشت؟ با که سخن بگوید و برای که بنویسد؟ او در آنجا نه به آگاهی کسی اضافه میکند و نه کسی آگاهیاش را فرا میخواند. بدون آگاهی چگونه میتوان خوب زیست؟ آگاهی انسان به وطنش و هموطنانش گره خورده است. جریان آگاهی فقط در بستر جامعه خودش جریان پیدا میکند. آگاهی ما هم در همین خرابه، آباد میشود. توقف آگاهی پایان زندگی خوب و مرگ انسانیت است.
البته نباید از این نکته غافل ماند که در درون زندگی خوب هم خوشی خاصی نهفته است. مثلا ماکس بورن (1882-1970)، برنده جایزه نوبل فیزیک، میگوید لذتی که از علم میبرد همانند لذتی است که از نگاه به منظره زیبای غروب آفتاب به او دست میدهد. بنابراین کسانی که خوب زندگی کنند، قطعا بیبهره از خوشی هم نخواهند ماند. اما این خوشی با آن خوشی بسیار فرق دارد و اسباب آن نیز متفاوت است. خلاصه آنکه دیگران، مکان و آگاهی سه عامل اساسی برای زندگی خوب هستند که در غربت از دست میروند.
اما علیرغم همه این حرفها، باید نالید و گفت ننگ بر مملکتی که فرزندان و جوانان و فرهیختگان خود را مجبور به رفتن میکند و آنان را آواره دیار غربت میسازد؛ زیرا اگر نروند، در وطن دفن میشوند. آه از این دوراهی دردناک! همانکه ساموئل بکت (1906-1989) میگوید:
"زندگی کردن دور از وطن به خودکشی میماند.
اما زندگی در وطن به چه میماند؟... زندگی در وطن حقیقتا به چه میماند؟ ... به چه میماند؟
به یک اضمحلال تدریجی".
*دکترای فلسفه
کد مطلب: 460573
آدرس مطلب: http://alef.ir/vdccmxq012bqep8.ala2.html?460573