داستان دوستان رفتهام...
30 دی 1393 ساعت 9:31
هنوز وقتی از اوستا و شهریار و سهراب سپهری سخن میگوید، لهجهاش غلیظ میشود و خلوص و صداقتش، بیحجاب موج میزند در چهرهاش.
بعدازظهر یک روز زمستانی میانه دیماه بود که در معیت حسین قرایی، مهدی آقایی و جمعی دیگر که قرار است برسند، عازم منزل استاد شدیم. ساختمانی قدیمی و البته بزرگ در حوالی ظفر. راهنمایی میشویم به اتاق پذیرایی و دقایقی بعد هم استاد عصازنان از راه میرسد. تعمد دارد با همه دست بدهد و سلام و احوالپرسی کند و روبوسی! مجبور میشوم برای لحظاتی قلم و کاغذ را زمین بگذارم و رسم ادب را به جای آورم. سالها حضور در فضای خوش رنگ و لعاب پایتخت، پیرمرد را از اصالت نینداخته بود. لهجه و دغدغهها و دلنگرانیهایش همان لهجه و دغدغهها و دلنگرانیهای دوره جوانی است که علیه استثمار دختران جوان در کارگاههای قالیبافی شعر میسرود.
دخترانی که به تعبیر خودش به علت زیاده از حد نشستن پشت دار قالی، لگن خاصرهشان از حالت طبیعی خارج میشد و بعدها در آستانه مادر شدن از دنیا میرفتند. مشفقکاشانی هنوز بوی قدیم را میدهد. هنوز وقتی از اوستا و شهریار و سهراب سپهری سخن میگوید، لهجهاش غلیظ میشود و خلوص و صداقتش، بیحجاب موج میزند در چهرهاش! در سخن گفتن، نیش و نوش کلمات را مزمزه میکند که یک وقت حریم اخلاق دریده نشود و حقی ضایع نشود که به قول خودش، سخنچینان و کاسبان سخن، فراوانند: «زمانی که هنوز مرحوم اوستا در قید حیات بود، کسی نزد من آمده و بد او را پیش من گفت! گفتم از این کار چه عاید تو میشود؟ گفت هیچ! گفتم پس میماند من، که من هم اگر اوستا چنین حرفی زده باشد، باز هم با او مشکلی ندارم. این برخورد و حرف من به گوش اوستا رسیده بود. بعدا که همدیگر را دیدیم جلو آمد و بوسید مرا و تشکر کرد از رفتارم و گفت که چنین حرفی نزده بوده!»
روی همین حساب وقتی بحث به انجمن شاعران و علیرضای قزوه هم که میرسد با همان احتیاط نظری سخن میگوید. از رفاقتش با انجمن و همچنین رابطهاش با قزوه و خوی جوانمردی و دستگیری او که به قول خودش در این دوره و زمانه کمتر در کسی یافت میشود.
صحبت از اوستا میشود و روزهای دلهره و اضطراب دی و بهمن ۵۷: «مثل بقیه مردم نگران بودیم. امام(ره) گفته بود به ایران میآید! بختیار هم گفته بود اگر بیاید هواپیمایش را میزنیم! مانده بودیم توی دلهره! یک شب در همین اتاق با جمعی از دوستان بودیم. اوستا هم بود. در همین هول و ولاها بودیم که قرار شد به حافظ تفأل بزنیم!» مکثی میکند و نفسی چاق. گویی واژهها توی سینهاش سنگینی میکنند. تحملی میخواهد درخور.
عمق نگاهش را از سمت پنجره رو به خیابان میگیرد به جمع و ادامه میدهد: «بیتی آمد که اگر میخواستیم وضع آن روز را توصیف کنیم به نظرم چیزی جز این نمیتوانستیم بگوییم!» دوباره مکث میکند و بعد ادامه میدهد: «بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود/ عیسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت!» بعد هم گریز میزند که «روحالله» از نامهای حضرت عیسی(ع) بود و ایضا نام امام(ره) و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!
نیکو و به قاعده و البته لهجهدار سخن گفتنش، گعده عصر یکی از روزهای زمستان را گرم کرده! اصالت و اخلاق و تواضعش هم مضاعف کرده آن را! برایش بزرگ و کوچک و نامی و گمنام تفاوتی ندارد که همه را به یک چشم میبیند و همه را بزرگ میشمارد و اکثر اوقات، مخاطبش را «استاد» خطاب میکند ولو اینکه سنی کمتر از یک چهارم سن خودش داشته باشد. مشفق نماینده نسلی از آدمهای این سرزمین بود که نمونهشان را کمتر میبینیم. آدمهایی که هم موضع و جهت دارند هم مدارا و حسن خلق! به تعبیر عزیزی:
«ایشان یک انسان محترم و آراسته به اخلاق و رفتار خوب محسوب میشوند. در طول این حدود سی و چند سال که با ایشان آشنا هستیم و مرتبطیم و از ایشان شنیدیم و گاهی با ایشان نشست و برخاست کردیم، همیشه این رفتار را از ایشان ملاحظه کردیم. ایشان را، آقای حمید را - این پیشکسوتهای شعر معاصر را- بایستی ارجمند داشت و عزیز داشت.»۱ خدایش بیامرزاد!
.....................................................................................
پینوشت
۱- بخشهایی از بیانات رهبر حکیم انقلاب درسال ۹۲ در دیدار استاد مشفق کاشانی و اعضای ستاد اجرایی بزرگداشت این شاعر پیشکسوت
منبع: وطن امروز
کد مطلب: 256868
آدرس مطلب: http://alef.ir/vdcceeqi42bqp48.ala2.html?256868