«صحنه تاریک است، نور می‌آید»؛ محمدمهدی رسولی؛ نشر نیستان عشقی که تمام نمی‌شود، شعله ور تر می‌شود!

محمدمهدی رسولی،   4000428078

این نوشته‌ها، این نمایشنامه‌ها روایت من از دوران دل‌باختگی‌های بی‌غل‌وغش است. راستی که دنیای نمایش با همه‌ی ابزار و ادوات و متعلقاتش شعر بی‌تمامی‌ست که انگار هنوز شاعرش به دنیا نیامده است

«صحنه تاریک است، نور می‌آید»

(مجموعه نمایشنامه)

نویسنده: محمدمهدی رسولی

ناشر: نیستان، چاپ دوم، 1400

308 صفحه، 75000 تومان

 

****

 

دنیای نمایش برای من روایت یک عاشقیِ از دست رفته است، عشقی که پس از گذر سال‌ها، که نه قرن‌ها هنوز لحظه‌لحظه‌اش جگر تماشاگر را می‌خراشد. آتش این عشق تمام نمی‌شود، خاموش نمی‌شود، تیزتر می‌شود، شعله‌ورتر، سوزان‌تر.

این نوشته‌ها، این نمایشنامه‌ها روایت من از دوران دل‌باختگی‌های بی‌غل‌وغش است. راستی که دنیای نمایش با همه‌ی ابزار و ادوات و متعلقاتش شعر بی‌تمامی‌ست که انگار هنوز شاعرش به دنیا نیامده است. اینجا منظورم شاعرانگیِ جزء یا کلِ یک نمایشنامه نیست، بلکه شاعرانه زیستن در دنیای نمایش است. این شاعرانگی برای من در نقاشی هم هست، در فیلم‌سازی، در داستان‌نویسی؛ اما اینجا لحن و آهنگش فرق می‌کند، چون من روی صحنه فرق می‌کنم، آدم دیگری می‌شوم. صحنه تاریک است که من پای بر آن می‌گذارم. من نور نیستم، اما می‌دانم نور کجاست، منبع آن کجاست. می‌آیم درست می‌ایستم زیر منبع نور. روی صحنه، نور، هم نور است هم آینه. من در نور، خودم را می‌بینم؛ خودی را که توی تاریکی گم کرده بودم. خودم را پیدا می‌کنم و بعد به شکل ناشیانه‌ای  این «خود» را به آن دیگرانی که توی تاریکی نشسته‌اند نشان می‌دهم. البته این کار سختی‌ست. خیلی‌ها فکر می‌کنند به نمایش‌درآمدن سهل است، اما وقتی سوزن نگاه‌ها از بندبندِ استخوان‌هایت عبور می‌کند تازه می‌فهمی به موقعیت بغرنجی دچار شده‌ای؛ و چه خوب گفت که، دچار یعنی عاشق. دچارِ نگاه‌هایی که تو را می‌خوانند و می‌بینند و می‌شنوند بی‌آنکه تو برای خودت هرگز تا این لحظه، این‌طور مایه گذاشته باشی. البته هر کس که زیر نور می‌ایستد، «من» نیست، یک اویی در من تنیده است؛ شبحی از آنچه که باید بشود «من».

 من زیر نور، همه‌جوره پدیدار شده‌ام؛ در هر رنگ و رخت و ریخت. گاهی بقال و چقال بوده‌ام، گاهی سمسار و سرایدار، گاهی راننده بوده‌ام، گاهی رزمنده. پیرمرد بودم و جوان بودم و دختر بودم و پسر بودم. به هر اسمی که فکرش را بکنید صدا شده‌ام: هاشم، صادق، جهانسوز، ابرام، همایونی. معمار و میرعزا و سیروس و کوتوله وتهمورث و سیدآقا...؛ و گاهی فقط خطاب شده‌ام: اوی... یارو!  این‌هایی که می‌گویم بوده‌ام، واقعاً بوده‌ام؛ حتی همین «یارو». حالا شاید بگویید ناقص بوده‌ای، فطیر و کم‌رنگ و نازک بوده‌ای، بی‌قواره و وارفته و کاغذی بوده‌ای. البته دم‌تان گرم و قدم‌های غیرت‌مندانه‌تان روی چشم‌هام، من فقط تلاش کردم بوده‌باشم، این بودن همه‌اش برای این نبوده که دیده شوم، برای این هم بوده که بدیدانم. گفتم یا نگفتم؟ نمایش قصه‌ی پرسوز و گداز دیدن و دیداندن است.

صحنه شکوهِ حضور تو بدون توست. صحنه جغرافیایی‌ست که تو را از مرزهای تو بیرون می‌برد. حضور در صحنه‌ی روایت، غربت در میان جمع است. تکلمِ لب‌های بی‌قراری و همهمه در ساحت سکوت، پژواکِ رنگ‌های بی‌شمار در منظره‌ی بی‌رنگی.

آن‌که در صحنه می‌ماند و خودش را کشان‌کشان زیر نور موضعی می‌رساند، نور می‌خورد و نور می‌زاید. نه سیاهی بر او می‌ماند و نه در طیف‌های خاکستری پرسه می‌زند. او زیر نور، با نور یکی می‌شود. نور می‌شود و صحنه به او می‌گوید چگونه لهجه‌ی نور را در گویش روزمره با فرشتگان بیاموزد، چگونه از تبدیل شدن به شئ بپرهیزد، و با چه ادب و آدابی در مقابل نور زانو بزند و از او چشمی برای شنیدیدن بخواهد، دستی برای دیدن و دلی برای عشق ورزیدن. به خودم می‌گفتم، دست بردار، تو عمری را در تاریکی سیاه کرده‌ای، این نور، چشمت را می‌زند. ‌گفت:

 «می‌دانم. می‌ترسم. با این‌همه دامنش را می‌گیرم و کورمال‌کورمال به مرکز حادثه هجرت می‌کنم.»

به خودم می‌گفتم از ترس، زنجیر نباف، با ترس یاغی شو و لرزش‌های هراس‌خورده‌ات را روی صحنه بازی کن. ‌گفت:

«من هنوز ساکن خود نیستم.»

می‌گفتم، عبث را از خود بریز و به پای نور بیفت. به خودم می‌گفتم افتادن به پای نور، ایستادن در مقابل آن کسی‌ست که «تو» نیست، و تو همواره تصور می‌کنی این تویی، تمثال توست، و خودت را نمی بینی، از خودت می‌گریزی، به خودت می‌گریزی، گیجاویج روی سنگفرش خودت می‌غلتی و به قعرِ سنگریزه‌ای سرد و بی‌تپش هبوط می‌کنی. می‌ریزی. می‌افتی از خودیتی که تو را به منیت نهیب می‌زند. قهر می‌کنی، کینه می‌جوری، می‌بازی؛ قمارِ نکرده را می‌بازی و این باختن، این به خود باختن،... آخ که این‌جور باختن آخر دردبازی‌ست.

مکث می‌کردم. آه می‌کشیدم. مویه می‌پرداختم. همه‌ی بودنِ خودم را کش‌وقوس می‌دادم. استخوان می‌ترکاندم. بیرون صحنه در آستان تشرف به شرافت بودن، این‌پا و آن‌پا می‌کردم. به خودم امید می‌دادم، گوشزد می‌کردم، دل‌داری می‌دادم. می‌گفتم اگر به صحنه بیایی درد می‌کشی. از خودم می‌پرسیدم درد را دوست داری؟ خودم گفت:

«آری.»

گفتم به صحنه بیا...

آمدم و درد شدم. این است که این‌همه در پی نور موضعی هستم. آنها که سوخته‌اند، آنها که خوب سوخته‌اند می‌گویند، دوای همه‌ی دردها نور است، که کم‌تر تناول می‌کنیم.