دیدار با استاد محمود حکیمی لذت یک دیدار

احمد راسخی لنگرودی،   3991116013

دیدار با او، آنهم بعد از چند دهه برای من یک آرزو بود؛ آرزویی که گمان نداشتم روزی بدان دست یابم. توفیق دیدار با او به همت دوست دانشورم دکتر محسن شاهرضایی دست داد

لذت یک دیدار

پیرمرد طبق قرار قبلی با یک جهیز از آثار نوشتاری خود نفس زنان از راه رسید. بر روی همان مبل اداری کنار در ورودی نشست؛ بی غل و غش، ساده و بی پیرایه؛ همان گونه بود که بود. او حالا دیگر هشتمین دهه عمر خود را میگذراند. استاد «محمود حکیمی»، شخصیتی که زمانی برای خود اسم و رسمی داشت و آوازه اش در میان کتابخوان های مذهبی پیچیده بود. در جمع جماعت کتابخوان همه جا نام او بود.

   دیدار با او، آنهم بعد از چند دهه برای من یک آرزو بود؛ آرزویی که گمان نداشتم روزی بدان دست یابم. توفیق دیدار با او به همت دوست دانشورم دکتر محسن شاهرضایی دست داد.

   حکیمی، نویسنده ای پُرکار و نام آشنا که دهه چهل و پنجاه کسی نبود سر در مطالعه کتابهای مذهبی و ادبیات داستانی کودک و نوجوان داشته باشد اما او را نشناسد. برخی از آثار او، مانند مجموعه‌ بیست و دو جلدی «تاریخ تمدن» ویژه‌ نوجوانان و داستان‌هایی از زندگانی امیرکبیر از شمارگان بالایی برخوردار بوده اند.

   حکیمی از سال 1351 در مجله‌های «مکتب اسلام»، «نسل جوان»، «نسل نو»، «مکتب تشیع» و «پیام شادی» داستان‌هایی با مفاهیم دینی می‌نوشت که با استقبال نوجوانان رو به رو بوده است. داستان‌هایی همچون: «سوگند مقدس»، «طاغوت»، «دلاوران عصر شب»، «سلحشوران علوی»، «شهدای فخ»، «سرودهای رهایی»، «نقاب‌داران جوان»، «وجدان»، «مسلمان شجاع» و «اشراف‌زاده‌ی قهرمان» از آن جمله‌ آنهاست.

   زمانی پای ثابت نویسندگان مجله مکتب اسلام بود، و طرفه اینکه، هنوز هم هست. هنوز هم به سیاق گذشته داستان خود را در هر شماره برای دفتر مجله پُست می کند. با فضای مجازی اصلا میانه ای ندارد تا از رفتن به دفتر پُست خود را خلاص کند.

   حکیمی را بیش از آنکه از آثارش بشناسیم از رفتار اجتماعی اش باید شناخت؛ کپسول تواضع است؛ چندان که در طول دیدار دو ساعته، این صفت در او موج می زد. و همین، گذشته از زبان گرم او، لذت دیدار را دوچندان می کرد. از فرط تواضع، اصلا نمی خواست زیر بار مصاحبه رود و خودش را موضوع گفتگوی ما کند! مدام سخن کوتاه می کرد تا ما را موضوع گفتگوی خود کند! در شرح سوانح زندگی و بازگشودن برگی از خاطرات خود مراقب بود تا جایی از واقعیت جابجا نشود. پروای آن داشت که در بازخوانی خاطرات نام کسی را از قلم نیندازد؛ همانطور که مراقب بود نام کسی را به بدی نبرد، هرچند که بد باشد.

   به گفته خود، اولین باری که قریحه نویسندگی در او دیده شد در نخستین انشای مدرسه بود. فروغی، معلم انشاء وی، روزی گفته بود بالاخره تو نویسنده خواهی شد، و همین هم شد.

   آنچنان غرق در کار خود است که نمی داند رشته تحصیلی فرزندانش چیست! فقط همین را می داند که در کار و بار کامپیوترند که از قضا او با این کار بیگانه است.

   کارش در حال حاضر فقط نوشتن است، در همان چهاردیواری کتابخانه اش. می گوید جز تدریس و نوشتن کاری از من برنمی آید. گمان نمیکنم تاکنون سنگین تر از گچ و قلم چیزی بلند کرده باشد! یاد اسماعیل فصیح می افتم که به گفته همسرش، در طول 47 سال زندگی متاهلی سنگین ترین چیزی که برداشت قلمش بود که الحق از سنگین ترین بارهاست.