«آسیاب کرانه فلاس»؛ جورج الیوت؛ ترجمه لیدا طرزی؛ نشر نیستان خطایی که مایه‌ی سرشکستگی‌ست

لیدا طرزی،   3991025013

در انتشارات کتاب نیستان، با هدف معرفی رمانهای کلاسیک تاریخ ادبیات جهان، این بار رمان خواندنی و جذاب دیگری ترجمه، تلخیص و روانه بازار نشر شده است؛ با عنوان آسیاب کرانه فلاس، نوشته جورج الیوت نویسنده شهیر انگلیسی

خطایی که مایه‌ی سرشکستگی‌ست

«آسیاب کرانه فلاس»

نوشته: جورج الیوت

ترجمه: لیدا طرزی

ناشر: نیستان، چاپ اول 1399

208 صفحه، 45000 تومان

 

***

 

جورج الیوت، با نام اصلی ماری آن ایوانز، در سال 1819 در وارویکشایر انگلستان بدنیا آمد. او نوشتن رمان را از سن سی و هفت سالگی آغاز کرد. بسیاری از منتقدان مدرن الیوت را بزرگترین رمان نویس قرن نوزدهم می دانند. رمان آسیاب کرانه فلاس که الیوت عنوان "خواهر مگی" یا "مگی " را برای آن برگزیده بود ولی به پیشنهاد ناشرعنوان آن را تغییر داد، محصول سال 1860 است. شخصیت محوری این اثر دختر باهوش و مهربان و بی قراری است بنام مگی. الیوت طی رمانی در قالب هفت دفتر، مگی کوچک و بازیگوش و نافرمان را به نوجوانی باوقار و حساس و منزوی تبدیل می کند. او همچون روانشناسی تیزبین به اعماق افکار و احساسات شخصیتهای داستان خود نفوذ می کند و آنها را مقابل چشم خوانندگان قرار می دهد. 

مگی از کودکی شخصیتی مستقل و خودرای دارد. او که درقیاس با خاندان مادری ظاهر خوشایندی ندارد و به گفته خاله هایش سیاه سوخته است، دوست دارد همه بعنوان دختری باهوش بشناسندش. مگی عاشق کتاب و موسیقی و مهر ورزیدن است. ولی تنها کسی که قدر هوش و ذکاوت او را می داند و همه جا و نزد همه کس به هوش و ذکاوت دخترک شیرینش افتخار می کند پدرش آقای تولیوِر است. بااین حال، این مگی باهوش نقطه ضعف بزرگی هم دارد. او دیوانه وار برادرش تام را دوست دارد و برای جلب توجه و رضایت او حاضر است دست به هر کاری بزند. تام اما، شخصیتی کاملا متفاوت با خواهرش دارد. او در کودکی مثل بیشتر پسرها بی توجه و سربه هواست و هرگاه خطایی از مگی سرمی زند مسخره و سرزنشش می کند. در بزرگسالی هم شخصیت جدی و بد بین تام اجازه نمی دهد حقیقت احساسات خواهرش را درک کند و این بار به قهر او را از خود می راند.

بسیاری از کارشناسان ادبی شخصیت مگی و تام را ملهم از زندگی خود نویسنده می دانند. جورج الیوت در زندگی واقعی برادری داشت بنام  ایساک که بسیار به او مهر می ورزید ولی پس از مرگ پدرشان، ایساک که استقلال فکری و اجتماعی خواهرش را برنمی تافت، او را مورد بی مهری قرار داد و از خود راند واین امر بشدت بر روحیه حساس الیوت تاثیر منفی گذاشت.

تام درجای جای داستان خواهرش را دمدمی مزاج و غیرقابل اعتماد خطاب می کند آنچنان که مگی را وا می دارد تا از عشق پاک خود به جوانی نجیب و معلول بنام فیلیپ بگذرد. فیلیپ همدرس دوران کودکی تام و پسر مردی است که پدر تام و مگی را به خاک سیاه نشانده  و آسیاب و ملک واملاک موروثی خاندان تولیور را به یغما برده. عشق مگی و فیلیپ از منظر عالمیان، بویژه برادرش تام، شوم و ناممکن است. با این حال، این دو خالصانه یکدیگر را دوست دارند. مگی تنها بخاطر پدر محبوبش حاضر میشود از فیلیپ چشم بپوشد ولی پس از مرگ پدر و دیدار مجدد فیلیپ، همه مهر و عهد گذشته تازه میشود و دو دلداده به وصال فکر می کنند که آزمون دیگری برای مگی رقم می خورد و پای عاشق دیگری به داستان باز میشود...

ورود استفن بعنوان عاشق تازه وارد و سینه چاک مگی، بزرگترین بزنگاه رمان است. الیوت با ریزبینی عجیبی مگی را در آزمایشی سخت و غریب قرار می دهد. استفن از بیشتر جهات نقطه مقابل  فیلیپ است. او سالم و جذاب و محفل آراست  و می تواند زندگی کاملا آسوده و آبرومندی را برای مگی فراهم کند ولی مگی با تمام وجود سعی می کند از این عشق بگریزد، اول بخاطر فیلیپ و بعد بخاطر دخترخاله اش، لوسی، که استفن پیش از آشنایی با مگی به او اظهار علاقه کرده بود و همه دوستان و آشنایان آن دو را زوجی مناسب هم می دانستند. با اینهمه، سرانجام اتفاقی رقم می خورد  که  مگی را انگشت نمای عام و خاص کرده و تیر خلاص را بر روابط تیره و تار او و برادرش تام شلیک می کند.

گرچه  الیوت تعمدا شخصیت داستانش را در این بزنگاه قرار داد ولی همین میزان جسارت و خیالپردازی هم فریاد منتقدان زمانه اش را درآورد تا آنجا که منتقد مشهوری بنام لایتون نوشت: "بر اساس اخلاق هنر، خیانت مگی چنان عظیم است که پس از آن هیچ چیز او را به جایگاه نخست  بازنمی گرداند."    

جورج الیوت اتهام لایتون را بی پایه و اساس خواند و در نامه ای به دوستش نوشت: "موقعیت مگی و استفن از چنان اهمیتی برای من برخوردار بود که نمی توانستم آن را نادیده بگیرم. اگر واقعا نمی دانستم قهرمان داستانم در آن بزنگاهی که من او را در آن قرار داده بودم چه احساسی دارد و چه می خواهد بکند که از اساس نباید این داستان را می نوشتم. اگر اخلاق هنر جلوه های واقعی شخصیتی نجیب و در عین حال در معرض لغزش و خطا را نمی پذیرد – خطایی که برای خود آن فرد نجیب هم مایه رنج و سرشکستگی است – پس اخلاق هنر بسی  تنگ نظر است و باید وسعت دید پیدا کند..." 

هر چند امروز پس از گذشت بیش از یک قرن و نیم از زمان نگارش رمان آسیاب کرانه فلاس این بحثها برای ما ساده و پیش پا افتاده بنظر می رسند ولی هنوز هم  نوشتن از عمیق ترین احساسات بشر، نوشتن ازعشق ورزیدن، ترس از دست دادن، چشم پوشیدن، وسوسه، پشیمانی، بازگشت، و فداکاری و فداکاری و فداکاری تا  سرحد مرگ  جذاب و بحث برانگیز است...

شاید یکی از خواندنی ترین بخشهای رمان نامه ای باشد که فیلیپ  پس از بازگشت مگی از سفر ناخواسته اش با استفن، - سفری که جز ننگ و رسوایی برای مگی و خانواده اش حاصلی نداشت -  برای مگی می نویسد. می خواهید قسمتهایی از آن را بخوانید؟

 

" مگی – من به تو ایمان دارم – می دانم هرگز نمی خواستی مرا فریب بدهی. می دانم می خواستی به من و به همه وفادار بمانی. من همان وقت هم که هیچ شاهدی جز ذات خودت نداشتم به این موضوع ایمان داشتم. شب آخری که از هم جدا شدیم بسیار عذاب کشیدم. دیدم که آزاد نیستی. دیدم کس دیگری هست که حضورش روی تو تاثیر می گذارد و من هرگز آن تاثیر را نداشتم. با این حال لحظه ای به صداقت و وفاداری تو شک نکردم. می دانستم چقدر تلاش می کنی او را فراموش کنی. ولی این را هم می دانستم که او دست از تو برنخواهد داشت. ولی هم الان وهم آن روز ایمان داشتم که آنچه شما دو نفر را به هم علاقمند کرده تنها از یک جنبه از شخصیتتان ناشی شده. شاید اشتباه می کنم. شاید همان حسی را نسبت به تو دارم که یک هنرمند به صحنه محبوبش دارد. او باور نمی کند که آن صحنه همان معنا و جمال را برای دیگران داشته باشد.

آن روز صبح جرأت نکردم با تو روبرو شوم. خودخواهی تمام وجودم را پر کرده بود. خیلی وقت پیش به تو گفته بودم که من به میان مایگی  تن نمی دهم. چطور می خواستم به  از دست دادن عزیزترین موجود زندگی ام  تن دهم؟ ولی سختی و مصیبت آن شب مرا برای مصیبت بعدی آماده  کرد. اطمینان داشتم او بالاخره تو را وادار می کند تا با او ازدواج کنی. من عشق تو و او را با عشق خودم اندازه گرفتم ولی اشتباه می کردم. خودِ تو قوی تر از عشقت به او هستی.

دیگر نمی گویم در آن چند روز که نبودی بر من چه گذشت. ولی در همان پریشانی و آشفتگی تنها  چیزی که باعث شد دست به خودکشی نزنم عشق تو بود. با وجود تمام خودخواهی ام طاقت نداشتم دنیایی را که تو هنوز در آن زندگی می کردی ترک کنم. شاید روزی به من نیاز پیدا می کردی و من عهد بسته بودم همیشه کمکت کنم. عهد بسته بودم صبر کنم و طاقت بیاورم. مگی، دوست دارم بدانی همه رنجی که من به خاطر تو تحمل کردم در برابر زندگی جدیدی که از عشق تو یافته ام هیچ است، هیچ. دوست دارم هرگز بخاطر غصه من غصه نخوری. محروم شدن مرا بزرگ کرد. من هرگز انتظار خوشبختی را در این دنیا نداشتم ولی شناختن و دوست داشتن تو تسلای زندگی من شدند. تو برای احساسات من مثل نور و رنگ و نوایی. گاهی فکر می کنم تحولی که با عشق تو در زندگی ام اتفاق افتاد جان تازه ای به من بخشید.

مگی عزیزم، با وجود همه چیز، تو برکت زندگی من هستی. هرگز بخاطر من خودت را ملامت نکن. من باید خودم را ملامت کنم که احساساتم را به تو تحمیل کردم و وادارت کردم خودت را مقید کنی.

تو می خواستی به عهد و پیمانت وفادار بمانی و ماندی. فداکاری ات را خوب درک می کنم. ولی من نمی توانم جز خاطره ای شیرین انتظار دیگری  از تو داشته باشم.

مدتی از نامه نوشتن برایت روگردان بودم چون حتی دوست نداشتم در برابرت ظاهر شوم ولی اشتباه می کردم. تو درباره من بد فکر نمی کنی. می دانم باید برای مدتها از هم دور باشیم. بدزبانی ها ما را از هم دور می کنند. ولی من فرار نمی کنم. هر جا بروم ذهنم آنجایی زندگی می کند که تو زندگی می کنی. فقط یادت باشد که ارادت من به تو خدشه ناپذیر است. ارادتی نه از سر خودخواهی بلکه از روی سرسپردگی. خدا به تو آرامش ببخشد، مگی عزیز و بزرگوار من. اگر هیچ کس دیگری در این عالم تو را درک نکرد، بدان کسی که دَه سال پیش قلب ش تو را شناخت لحظه ای به تو شک نمی کند...

 

                                                                                                       ارادتمند تو تا آخرین نفس 

                                                                                                               فیلیپ وِیکِم