من و پسرک فال فروش و قاسم سلیمانی و احمدشاه مسعود!

کبری آسوپار،   3990709125
من و پسرک فال فروش و قاسم سلیمانی و احمدشاه مسعود!

* روی صندلی قطار مترو داشتم با موبایلم ور می‌رفتم که پسرک فال فروش، موقع رد شدن، صفحه‌ی گوشی‌ام را دید. کنارم ایستاد، پرسید عکس کی بود روی گوشی‌ت؟ من هنوز جواب نداده بودم و مشغول تعجب کردن بودم که باز گفت: روشن می‌کنی گوشی‌تو که باز ببینم عکس رو؟ روشن کردم و گفتم: بله، عکس قاسم سلیمانی‌ست. با دقت نگاه کرد. گفت: چرا عکسش رو گذاشتی اینجا؟ دوسش داری؟

*راستش خنده‌م گرفت؛ گاهی چقدر توضیح دادن بدیهیات سخت است. خصوصاً وقتی با ادبیات سیاسی خو گرفته‌ای و حالا سوال سیاسی را بی مقدمه، یک پسرک‌ ده ساله می‌پرسد که نمی‌دانی چقدر با فضای ملی و سیاسی آشناست. گفتم بله، دوستش دارم. و پسرک خودش کار من را راحت کرد وقتی گفت: شماها قاسم سلیمانی رو دوست دارید، چون کشورتون رو نجات داده... تازه به چشم‌هایش دقیق شدم؛ از پشت ماسک که صورتش معلوم نبود. اما چشم‌های بادامی‌اش نشان می‌داد که اهل افغانستان است.


گفتم: خودت که بلدی ماشاالله. گفت: خواهرم یادم داده، ما هم داریم از این آدم‌ها، یک نفر که کلاه پنجشیری سرش می‌گذاشت (و دستش را برد بالا و دور سرش چرخاند که مدل کلاه را نشانم بدهد، لابد با خودش می‌گفت این چه می‌داند کلاه پنجشیری چیست!) فهمیدم احمدشاه مسعود را می‌گوید، ولی اسمش را یادش رفته بود. گفتم: احمدشاه مسعود؟ ذوق کرد و برق چشم‌هایش را دیدم از اینکه منِ ایرانی، احمدشاه مسعودِ آنها را می‌شناختم. انگار می‌خواست جلوی عکس قاسم سلیمانی روی گوشی من پز بدهد که بعله، افغانستان هم از این مردانِ مرد دارد. چه می‌دانست که من مدتی را با کتاب خاطرات همسر احمدشاه مسعودشان زندگی کرده‌ام. (احمدشاه مسعود به روایت صدیقه مسعود)

* مسافرهای کمی توی قطار بودند و متعجب از دیالوگ‌های بین من و پسرک فال فروش، نگاه‌مان می‌کردند. گفتم: احمدشاه مسعود را هم کشتند. فکر کنم تو هنوز بدنیا نیامده بودی. گفت: بله، خواهرم به من گفته، و گفته که می‌خواست کشورم رو نجات بده، با بمب کشتنش...

* گفتم: متولد تهرانی؟ گفت: من افغانی‌ام‌ها. گفتم: متوجه شدم، ولی ایران به دنیا اومدی؟ گفت: نه، افغانستان. دو ساله‌م بود که اومدیم اینجا.

  • پسرک هنوز فخر فروشی‌اش تمام نشده بود انگار. گفت: تو گوشیت می‌زنی احمدشاه مسعود که بالا بیاد و ببینم؟ گفتم: بله. دسته‌ی فال‌هایش را گذاشت کنار من و گفت: خواهرم واگن بغلی‌ست، برم بگم این ایستگاه پیاده نشه.
    تا بیاید، احمدشاه مسعودش روی گوشی من بالا آمده بود. و از بخت او، سومین عکس، تصویری فتوشاپی از احمدشاه مسعود و قاسم سلیمانی کنار هم بود تا من حرف پسرک‌ را در همسانی قهرمانان‌مان باور کنم. ذوق کرد، فخر فروشی زیبایش کامل شده بود و غرور ملی در چشم‌هایش هویدا؛ احمدشاه مسعودِ آنها، کنار قاسم سلیمانیِ ما. ما و آنهایی که دروغین است؛ ساختگی‌ست:

هر کجا مـرز کشیدند، شما پُل بزنید
حرف تهران و سمرقند و سرپُل بزنید
مشتی از خاک بخارا و گِل از نیشابور
با هم آرید و به مخروبـه‌ی کابل بزنید

داشتیم به ایستگاه فردوسی می‌رسیدیم و باید پیاده می‌شدم. فقط رسیدم که از پسرک خواهش کنم یاد گرفتن سواد را جدی بگیرد و او هم سعی کرد قول بدهد.

* بچه‌های این سرزمین، قهرمان دارند، اگر تروریست‌ها و حامیان‌شان بگذارند. پسرک روزم را چراغانی کرد، از او فالی خریدم و پیاده شدم، اما بعد دلم سوخت که کاش گفته بودم خواهرش بیاید و این معلمِ قهرمان‌شناسیِ پسرک را می‌دیدم. حواسم رفت پی ظلمی که دولت‌های مستکبر برای کودکان این منطقه رقم زده‌اند و از دیدن خواهرش جا ماندم. این کودکان‌ هر کدام یک قهرمان هستند، اگر کسی هر روز برایشان طالبان و القاعده و داعش و چه و چه نسازد و به جان زندگی‌شان نیندازد. پسرک بلد بود سیاست را؛ وطن‌پرستی اول و آخر سیاست است.

پی‌نوشت: می‌دانم سردار سلیمانی قابل قیاس با هیچ مجاهدی نیست، و می‌دانم نقدهایی به عملکرد احمدشاه مسعود وارد است؛ اما تحلیل سیاسی که ننوشتم؛ پای غرور ملی پسرکی ده ساله ماندم. پای درس قهرمان‌شناسی و وطن‌پرستی. حاج قاسم هم خودش را سرباز می‌دانست، همین.