پسرم می گوید اگر نوه ام را به بهزیستی بسپارم مرا می کشد

گروه اجتماعی الف،   3990703025 ۱ نظر، ۰ در صف انتشار و ۰ تکراری یا غیرقابل انتشار

خراسان نوشت: زن ۵۸ ساله با بیان این که پنج فرزندم را به سختی بزرگ کرده ام و این نوه ام را نیز با چنگ و دندان سرپرستی می کنم اما به حمایت مالی نیاز دارم تا خانه ای اجاره کنم، درباره سرگذشت تلخ خود به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد توضیح داد.

او گفت: 20 ساله بودم که با «عزیزخان» ازدواج کردم. خانواده همسرم از اوضاع مالی خوبی برخوردار بودند به طوری که خیلی زود وضعیت زندگی ما نیز خوب شد و من صاحب پنج فرزند شدم اما این روزگار خوب زیاد طول نکشید و من بعد از آن تصادف لعنتی دیگر هیچ گاه رنگ خوشبختی را ندیدم. 24 سال قبل زمانی که بزرگ ترین فرزندم در کلاس اول راهنمایی تحصیل می کرد و نوزاد 20 روزه ای را در آغوش داشتم، سوار خودرو شدیم تا به منزل پدر شوهرم برویم اما در مسیر جاده روستایی دو عابر قصد عبور از عرض جاده را داشتند که ناگهان همسرم به دلیل حواس پرتی، خودرو را به آن دو عابر کوبید و صحنه وحشتناکی مقابلمان رخ داد.

همسرم خیلی ترسیده بود، هر دو عابر خون آلود کف جاده افتاده بودند. با اورژانس تماس گرفتیم اما یکی از آن ها فوت کرد و دیگری تا چند ماه در بیمارستان بستری بود. آن لحظه همسرم از من خواست تصادف را به گردن بگیرم و بگویم من پشت فرمان بودم. من هم که از نقشه شوم همسرم خبر نداشتم به خاطر همسر و فرزندانم در حالی تصادف را به گردن گرفتم که اصلا گواهی نامه رانندگی نداشتم. فکر می کردم همسرم از فرزندانم مراقبت می کند ولی زمانی که من راهی زندان شدم تازه فهمیدم که «عزیزخان» مدتی قبل با زن دیگری ازدواج کرده و همه این ها یک نقشه است. مادرم سرپرستی پنج فرزندم را به عهده گرفت و من هفت ماه در زندان بودم، آن زمان حتی قاضی دادگاه متوجه ماجرا شد و به من تذکر داد که جرم همسرم را به گردن نگیرم ولی من به او اعتماد داشتم و ...

خلاصه پدرم با فروش چاه آب کشاورزی دیه آن افراد را پرداخت کرد و من آزاد شدم اما همسرم همه اموالم را بالا کشید و ناپدید شد! از روی خانواده ام شرمنده بودم چرا که آن ها به اصرار من با ازدواج من و عزیزخان موافقت کرده بودند. به همین دلیل فرزندانم را برداشتم و در یکی از روستاهای اطراف خانه ای اجاره کردم. گاهی چنان در تنگنای مالی قرار می گرفتم که حتی نمی توانستم برای فرزندانم صبحانه تهیه کنم و گاهی به آن ها روغن نباتی یا رب می دادم که با نان بخورند! در همین حال به کارگری در منزل یک زوج کارمند پرداختم. آن ها با هزینه خودشان مرا به زیارت کربلا فرستادند.

در این میان پزشک انسان دوستی فرزندانم را رایگان معاینه می کرد و حتی پول داروهایم را به من می داد اما یک شب وقتی حال فرزند کوچکم خراب شد او را به آغوش گرفتم و پیاده به طرف شهر دویدم. در بین مسیر راننده شریفی از راه رسید و مرا از چنگ سگ هایی که به طرفم حمله کرده بودند نجات داد و به شهر رساند.

چند سال بعد از این حادثه نزد پسرم رفتم. دراین زمان دیگر همه فرزندانم سر و سامان گرفته بودند و هر کدام زندگی مستقلی داشتند. احساس می کردم بقیه عمرم را زیر سایه پسرم زندگی می کنم اما این روزگار هم طولی نکشید چرا که «سعید» متوجه خیانت همسرش شد و اختلافات شدیدی بین آن ها درگرفت. وساطت های من نیز کارساز نبود و در نهایت او همسرش را طلاق داد ولی این پایان ماجرا نبود چرا که پسرم دچار ناراحتی های روحی و روانی شده بود و مدام نوه کوچکم را به شدت کتک می زد تا جایی که با دیدن این صحنه های وحشتناک جگرم کباب می شد و برای نجات نوه ام دخالت می کردم. در این هنگام پسرم در همان حالت خشم و عصبانیت مرا نیز به طور هولناکی زیر مشت و لگد می گرفت و آن قدر کتک می زد که از حال می رفتم. وقتی شرایط را این گونه دیدم از پسرم به جرم کودک آزاری شکایت کردم و دادگاه حضانت نوه ام را به من سپرد اما دیگر جرئت نکردم پا به خانه پسرم بگذارم به همین دلیل به خانه دامادم رفتم و حدود دو سال نزد آن ها زندگی کردم ولی مدتی بعد دامادم به خاطر شرایط شغلی اش به شهرستان منتقل شد و من از یک ماه قبل دوباره آواره شدم و هر روز را در منزل یکی از اقوام می مانم. پسرم نیز تهدیدم می کند اگر فرزندش را به بهزیستی بسپارم مرا می کشد.