«چشمان تاریکی»
نویسنده: دین کونتز
ترجمه ناهید هاشمیان
ناشر: کتاب نیستان؛ چاپ اول 1399
۲۶۰ صفحه؛ 53000 تومان
****
یکشنبه بود. نگاهم از صندلی های خالی عبور کرد و به دانشجویانی رسید که با ماسکی سفید صورت خود را پوشانده بودند. لیست حضور و غیاب را که نگاه کردم، دیدم بهتر است اسامی حاضرین را بپرسم و بقیه را غایب بزنم.
به اتاقم آمدم و پس از صرف چای، ظرف ناهارم را برداشتم و به آبدارخانه رفتم تا آن را گرم کنم، اما گفتند که دانشگاه از ظهر به مدت یک هفته تعطیل است و کلاس های بعد از ظهر هم تشکیل نمی شود. همکاران به سرعت در حال خروج بودند و دانشجویان با ماسک و بی ماسک پشت در اتاقها، سرگردان و گیج به نظر میرسیدند. گویا این ویروس جدید جدّیتر از آن چیزی بود که تصور میشد.
ظهر به خانه آمدم و خبر تعطیلی یک هفتهای دانشگاه را اعلام کردم. چهارشنبه دفاع پایان نامه پسرم بود. برنامههایم را تنظیم کرده بودم که در جلسه شرکت کنم تا ببینم چگونه از زحماتش دفاع میکند. خاطرجمع بود که هنوز خبری اعلام نشده و مشغول کار بر روی ارائهاش شد. نگرانی همه وجودم را گرفته بود. خبرها، از هجوم ویروس میگفتند و من به خاطر این هجوم تعطیل شده بودم، در حالی که سه نفر دیگری که در خانوادهام در کادر درمان بودند، باید به کارشان ادامه میدادند. آن هم در شرایطی که موضوع آنقدر جدّی بود که دانشکده مهندسی را تعطیل کرده بودند. صبح دوشنبه مثل همیشه زود بیدار شدم تا قبل از رفتن، غذا را آماده کنم. اما وقت زیاد بود و من تا ظهر وقت داشتم. گویا زمان کند شده بود و وقتی همه اهل خانه به سمت ویروسها رفتند، حس کردم دلم بیشتر از قابلمه غذا میجوشد. چقدر وقت داشتم! اصلاً تمام نمیشد. خبرها را برای چندمین بار مرور کردم. وقتی بیماری میآید، خط مقدم بیمارستان است و دانشجویان، همانهایی که روی مین میروند، از همه آسیب پذیرترند. چرا پسرم نمیآید؟ البته گفته بود کشیک دارد و تا فردا بعد از ظهر آنجاست. فردا بعد از ظهر چقدر دور شده است!
به توزیع ویروسها و احتمال رسیدن آنها به پسرم فکر کردم. هر صبح دوشنبه شکل توابعشان را پای تخته میکشیدم و به چهرههای گیج دانشجویان لبخند میزدم. بعد به محاسبه احتمال هر توزیع می پرداختم. اما حالا هیچ چیزی نمیدانستم. کدام توزیع؟ کدام احتمال؟
صدای جوشیدن میآمد. در و دیوار خانه به من پوزخند میزد و من گیج و نگران و هراسان بودم. سه شنبه بعد از ظهر درست وقتی که پسرها در باره آخرین دفاع حرف میزدند، تلفنش زنگ زد و دانشکده دندانپزشکی هم تعطیل شد و دفاع به تعویق افتاد. خُب چه بهتر! حالا لااقل یکی در خانه میماند. اما بیمارستان که تعطیل نمیشود.
کلاسها هم که تعطیل است. کی باید این یک هفته را جبران کنیم؟ این مهمان ناخوانده از کجا آمد؟ تا کی میماند؟هیچکس نمیدانست. فعلاً او بود که برای ما تصمیم میگرفت.
سعی کردم تصاویر ناخوشایند را در ذهنم نابود کنم. فعلاً یک هفته تعطیلی، فرصت خوبی بود. میتوانستم به کارهای عقب افتادهام برسم. پای سیستم نشستم. پوشه مقالات را باز کردم. چقدر بیمعنی بودند! سراغ داستانهای ناتمامم رفتم. چقدر تاریک و پر اضطراب بودند! ناخوداگاه دستم به سمت جستجوهای دیگر رفت و پوشههای باز که پایین نمایشگر دیده میشدند، همچنان باز و بیاستفاده ماند.
چه کسی میداند؟ همه جا تاریک و مهآلود بود. هیچ مرجع معتبری نبود. تصاویری که از ووهان منتشر شده بود، دوباره قلبم را به جوشش انداخت. اما کسانی بودند که به این روزها اشاره کرده بودند. شاید تخیل نویسندهای فراتر از زمان به این روزها اشاره کرده بود. چشمانی در تاریکی بود که به من نگاه میکرد. چهل سال قبل تخیلی تا به امروز پرواز کرده بود و از ویروسی گفته بود که از ووهان آمده: در رمان چشمان تاریکی.
هیچ دستآویز معتبری دیده نمیشد. دلهره و نگرانی مرا به طرف این کورسو کشاند. کتابش را از اینترنت گرفتم. دنبال ترجمهاش گشتم. هیچ ترجمهای نبود. متنی بود که از مترجم گوگل استفاده کرده بود و قابل خواندن نبود. شروع به خواندن کتاب کردم. چقدر زیبا بود و دنیایی که مرا در خود فرو برد. کتابی که با اضطراب مادری که فرزندش را از دست داده بود آغاز میشد. مادری که نمیخواست بپذیرد فرزندش دیگر نیست.
کتاب سراسر تعلیق و ماجرا بود. جلوتر رفتم و بخشهای بعدی را نگاه کردم. اما آنقدر سرعت داستان بالا بود که در چند صفحهای که جا میزدم، کلی ماجرا از دست میرفت. چه درمانی بر اضطرابم بود! دنیای شگفت انگیزی که مرا به سوی خود میکشاند. چشمانی که در تاریکی میدرخشیدند.
با نشر نیستان تماس گرفتم و پیشنهاد ترجمه را ارائه دادم. وقتی تایید آنها را شنیدم، ناگهان سدی فرو ریخت و انرژی عظیمی آزاد شد. من بودم و خانه خالی و صدای قابلمهای که میجوشید و دلم که آرام بود و در دنیای شگفت انگیز مادری که به دنبال فرزندش میگشت سیر میکرد. داستانی عاشقانه، پر هیجان، پرکشش و مادرانه و پرماجرا... .
عید فرا رسید و سال نو شد. شروع داستان هم قبل از سال نو بود. بهاری بیدید و بازدید و خلوت و خالی فرا رسید. تنها نقطه روشن برایم همین داستان بود. همهجا مهآلود بود. قرار شد کلاسهای درس هم مجازی برگزار شود، اما زیرساختهایش هنوز آماده نبود. تمام وقتم به ترجمه میگذشت و چه درمانی بود برای این همه اضطراب و ناآرامی که هیچ کاری برایش نمیتوانستم انجام دهم.
در سه هفتهای که به طور جدی در دنیای داستان بودم، هیچ اضطرابی از من سراغی نگرفت و پایان خوش داستان، خستگی را از تنم زدود. داستان از ویروس دستسازی میگفت که در ووهان تولید شده و از یک آزمایشگاه سلاحهای بیولوژیک در آمریکا بیرون آمده و بچهها را آلوده کرده است. هرچند به نظر میرسید نویسنده داستان برای اینکه داستانش را سیاسی نکند آن را به ژانر ماورایی کشانده، اما داستان همچنان زیبا و پر کشش بود. حتی احساس کردم آنجا که نویسنده میگوید شاهزاده دنی این کار را کرد، قدرت ماورایی دنی را مسخره میکند، اما زیبایی و کشش داستان آنقدر زیاد بود که به راحتی کم نمیشد. پایان داستان، با آغاز کلاسهای مجازی و ایجاد پروتکلهای ایمن برای کادر درمان همزمان شد و دوباره همانطور که داستایوفسکی فقید گفته، عادت کردیم... .
به شست و شو و ضد عفونی و ماسک زدن و رفتن فرزند به بیمارستان و دیدن عکسهای او در لباسهای فضایی و در خانه ماندن و برای دانشجویانی که نمیدیدیم حرف زدن و .... عادت کردیم. خو گرفتیم و زخمِ گذار از عادتهای پیشین به عادتهای نو، برای من، با مرهم چشمان تاریکی التیام یافت.
ترجمه چشمان تاریکی اولین ترجمه من بود که در موقعیتی خاص برایم پیش آمد. کتابش را خیلی دوست دارم. به اندازه کتابهایی که خودم نوشتهام. دورانی با این کتاب زندگی کردم و آرام گرفتم. حالا که غبارها فرو نشسته، کتاب را بیشتر دوست دارم. کتابی که شاید بر سبک نگارش من تاثیر بگذارد. کتابهایی که در دست دارم را با الگوی جدید از تعلیق و کشش و هیجان بازنگری میکنم. میخواهم همانطور که نویسنده مرا با خود همراه کرد تا از اضطرابهایم عبور کنم، خوانندگانم با من همراه شوند.
کتاب چشمان تاریکی اثری باارزش است و برای مخاطبین گستردهای جذابیت دارد. ژانر هیجانی در کنار ماجراهای عاشقانه و مادرانه و ماورایی ترکیبی ایجاد کرده که مخاطبین زیادی علاقه خود را در آن مییابند. بخصوص که محوریت داستان و آغاز ماجرا ویرسی ناشناخته است که در ووهان متولد شده است و به روزگار امروز جهان بیشباهت نیست.
ترجمه چشمان تاریکی آنقدر جذاب بود که ممکن است به ترجمه به عنوان یک کار جدید فکر کنم. آرامش در اضطراب، آشنایی با سبک نوشتن عالی وآغازی بر ترجمه را مدیون چشمان تاریکی هستم. از نشر نیستان به خاطر اعتمادش و چاپ کتابم با کیفیت و شکلی عالی، بسیار سپاسگزارم.