به یاد خالق قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب

معصومه توکلی،   3990422210 ۱ نظر، ۰ در صف انتشار و ۰ تکراری یا غیرقابل انتشار

رعیت زاده یزدی که شب و روزش با کتاب ها می گذشت فکر این قصه ها از سرش بیرون نمی رفت. فکر می کرد کاش می شد بنشیند و از توی قصه های این کتاب ها، شیرین ترها و آبدارترها را جدا کند و از نو بنویسد. جوری که باب دندان بچه ها بشود

به یاد خالق قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب

روزی بود،  روزگاری بود. یک رعیت زاده یزدی بود که از دار دنیا فقط کتاب داشت و فقط کتاب را دوست داشت.  در زندگی به چیزی جز کتاب دل نبسته بود و از چیزی جز خواندن و نوشتن لذت نبرده بود. روزها در چاپخانه ها و کتابفروشی ها کار می کرد و شب ها کتاب هایی که با عایدی اندکش خریده بود را با خود به خانه می برد. و سال ها دلخوشی اش همین بود.  در هوای کتاب ها نفس کشیدن.  کتاب ها را شناختن. به کتاب ها دل باختن. 

روزی بود،  روزگاری بود.  در سرزمین کهن کتاب هایی بودند که هشتصد سال یا بیشتر عمر داشتند اما در تمام این سال ها هیچ کودکی نتوانسته بود سرکی تویشان بکشد و کمی از شیرینی قصه هایشان بچشد.  کلمات شان،  شیوه نگارش شان مال بزرگترها بود و دست فهم کوچکترها به شاخه های بلند شان نمی رسید.  رعیت زاده یزدی که شب و روزش با کتاب ها می گذشت فکر این قصه ها از سرش بیرون نمی رفت. فکر می کرد کاش می شد بنشیند و از توی قصه های این کتاب ها،  شیرین ترها  و آبدارترها را جدا کند و از نو بنویسد.  جوری که باب دندان بچه ها بشود. 

روزی بود،  روزگاری بود.  یک اتاق دو در سه زیرشیروانی بود که به دیوارش یک لامپای نمره ده کوبیده بودند. «عاشق کتاب و بخاری کاغذی» شب ها زیر این لامپای دیوارکوب می نشست و برای «بچه های خوب»،  «قصه های خوب» می نوشت.  در حالی که خودش بچه ای نداشت.  بچگی نکرده بود و در کودکی هیچ کتاب قصه ای ندیده بود.

آقای آذریزدی زیر همان لامپای نمره ده،  کودکی ما را ساخت.  کودکی بچه های دهه سی و چهل را که مامان باباهای ما بودند.  کودکی ما دهه شصتی ها و برادر و خواهرهای دهه پنجاهی و دهه هفتادی مان را. برای بچه های سال های بعد -این سال ها- کتاب هایش را خریدیم و خواندیم.  آقای آذریزدی رفت اما کتاب هایش ماندند. ما با کتاب هایش بزرگ شدیم،  قد کشیدیم تا دستمان به قفسه های بالاتر کتابخانه رسید و توانستیم اصل «گلستان» و «بوستان» را،  خود «مثنوی معنوی» را از لای کتاب های بزرگ‌تر ها برداریم.  آخ که چه قدر سنگین بودند! 

آقای آذریزدی!  با آن شانه های نحیف، چه بار سنگینی را برای بر دوش کشیدن انتخاب کردی! عوض همه،  به ما فکر کردی.  عوض همه، برای ما نوشتی. ما «بچه های خوب»ی شدیم تا لایق شنیدن قصه های تو بشویم. 
تو ما را این کردی که هستیم.  سزاوار قصه ها.  سزاوار قصه های خوب...