چگونه جمهوری اسلامی را از چشم مردم بيندازيم !

صفا محمدیان،   3990417084 ۳۳ نظر، ۰ در صف انتشار و ۲۵ تکراری یا غیرقابل انتشار
چگونه جمهوری اسلامی را از چشم مردم بيندازيم !


قسمت اول - ثبت احوال

ساعت 12 است . برگه ام را مهر میکنند ، کارم تمام شده است . از اتاق بیرون می آیم .
به سمت راه پله میروم .
شروع به پایین رفتن میکنم . 

پاگرد طبقه اول را پشت سر میگذارم . هنوز چهار پنج پله را طی نکرده ام که صدایی توجهم به خودش جلب می کند :
 پس به کی مربوط میشه !! 
آخه مگه زوره !!
وقتی مربوط به خودم میشه ، چرا نباید اختیارش دست من باشه !!
کنجکاویم گل کرده است ، پله هارا برمیگردم و میروم ببینم صدا از کجا می آید و چه چیزی به دختر مربوط میشود .
وارد سالن میشوم ،
به دری میرسم که به دو اتاق ختم می‌شود . صدا از اتاقی می آید که روی تابلوی نصب شده کنار درب ورودی اش نوشته شده : تعویض نام .

همانجا دم درب اتاق به نظاره می ایستم .

پیرمرد و پیرزنی روی صندلی نشسته اند . پیرمرد درحال پرکردن فرم است .

دختری با مانتوی کرم رنگ و کوله پشتی ای به دوش ، جلوی میز متصدی ایستاده است .
پشت سر متصدی ، روی دیوار ، کاغذ نوشته ای نصب شده  :
هزینه تعویض اسم ...
هزینه تعویض فامیل .....

دختر : خوب من دوست دارم اسمم ی چیز دیگه باشه 
متصدی : من درخواستت رو می نویسم اما میدونم که بازم رد میشه .
دختر با ناراحتی لبش را میگزد و اتاق را ترک میکند .
چند ثانیه ای نگذشته که جوانی حدودا ۲۰ ساله شناسنامه بدست وارد اتاق می شود و یک راست میرود جلوی میز .
متصدی : بله بفرمایید 
پسر : اسمم رو می خوام عوض کنم و بذارم سهراب . متصدی که سرش توی سیستم است 
می پرسد اسمت چیه !!؟
پسر : مهدی
متصدی خیلی خونسرد ادامه می دهد : نمیشه .
پسر : چرا !؟
متصدی : چون اسمت خوبه و مشکلی نداره .
پسر : ولی من دلم می خواد اسمم رو عوض کنم .
متصدی : شدنی نیست 
پسر : یعنی چی شدنی نیست !!
متصدی : اگه سهراب بودی می‌شد اسمت رو مهدی بزاریم
اما نمیشه مهدی رو سهراب کنیم 
پسر : آخه همه دوستام منو سهراب صدا میکنند
متصدی : نمیشه دیگه
پسر : چرا خب !! چه مشکلی داره آخه !!
مگه قانون تصویب نکرده که بعد از ۱۸ سالگی هر کسی این اختیار رو داره که بتونه اسم خودش رو تغییر بده !! 
متصدی : بله ولی ما یک بخشنامه درون سازمانی داریم که میگه نمیشه اسم اهل البیت رو به اسم غیر مذهبی تغییر داد 
پسر : چه ربطی داره
بابا من نوکر اهل بیتم هستم .
به خدا خودمون هرهفته هیئت هم داریم اما دوست دارم اسمم سهراب باشه .
کجا اهل بیت میگن اینکار اشکال داره !!
متصدی ‌: متاسفانه نمیشه 
پسر : یعنی هیچ راهی نداره 
متصدی : تنها راهش اینه که اسمتو بزاری محمد سهراب اینجوری شاید امکانش باشه و موافقت کنن .
پسر که ناراحتی در چهره ش کاملا مشهود است ادامه میدهد : 
با اینکارتون آدم رو از خودش متنفر میکنین . 
متصدی : دست من نیست ، واسه من که فرقی نمیکنه . بخشنامه است ، باید اول با درخواستت موافقت کنن
پسر : حالا نمیشه فرم پر کنم شاید موافقت کردن
متصدی : موافقت نمی کنن ، میدونم که میگم
پسر : حالا شاید ...
متصدی فرم درخواست ها را از توی کشوی میزش درمیاورد و میگوید ، ببین پسر جان :
محمد درخواست برای کامران رد شده .
حسین برای شایان رد شده .
کاظم برای خسرو اقدام کرده و رد شده .
پسر : به خدا با این کارتون مردم را از دین زده می کنین
متصدی : اگه به من بود که قبول می‌کردم ، بخشنامه ست . کاریش نمیشه کرد .
پسر که کلی کلافه شده راهش را به سمت درب خروجی کج میکند و با عصبانیت زیاد میگوید :
جمع کنین خودتونو با این بخشنامه های مسخره تون و اتاق را ترک میکند .
متصدی به پیرمردی که روی مبل نشسته و نزدیکترین فرد به میزش است رو میکند و میگوید : هرچی میگم نمیشه گوش نمیکنه ،
فکر میکنه تغییر اسمش نفع یا ضرری واسه من داره ،
اون بالایی ها باید با درخواست موافقت کنند ،
من فقط یک کارمند ساده ام ، همین . 
پیرمرد شناسنامه‌اش را از جیب بغل کتش درمی آورد و روی میز متصدی میگذارد و میگوید : جوونن دیگه . دوره عوض شده ...
با شروع صحبت پیرمرد من هم به راه پله ها برمیگردم و از ساختمان خارج میشوم ،
و توی راه به این بخشنامه ها و قانون های داخلی بسیار جالب سازمان ها فکر میکنم که واقعا چقدر استدلال منطقی و پژوهش های علمی پشتشان خوابیده ،

و همچنین در دلم خدا قوتی به آن بالا دستی ها میگویم که با چه مشقت و دشواری فراوانی آنهم با حقوق یک کارگرساختمانی ، زیر باد استخوان سوز کولر گازی ، چنین آیین نامه های با مفهوم و فرهنگی ای از خودشان صادر میکنند تا به این زیبایی و اینقدر عمیق و حساب شده ، مردم را دوستدار و عاشق جمهوری اسلامی کنند ...