روایتی خواندنی از یک شب «حاج‌ قاسم» بین نیروهای دشمن

گروه فرهنگی الف،   3990410030 ۵ نظر، ۰ در صف انتشار و ۲ تکراری یا غیرقابل انتشار

یکی از همرزمان حاج قاسم در جبهه جنگ با صدام، به ذکر خاطره‌ای از سردار شهید حاج قاسم سلیمانی پرداخت.

روایتی خواندنی از یک شب «حاج‌ قاسم» بین نیروهای دشمن

فارس نوشت: هنوز داغ سردار سلیمانی بر دلش سنگینی می‌کند و می‌گوید، صبح روز شهادتش که تلویزیون تصاویرش را پخش می‌کرد با خودم گفتم چه اتفاقی افتاده و هر چه که گفتند حاج‌قاسم به شهادت رسیده اما باورم نشد.

عباس افزون از همشهریان حاج قاسم و از همرزمانش در جبهه جنگ با صدام است، او که سه سال و چهارماه در جبهه بوده اکنون 75 سال سن دارد قبل از اینکه سوالی بپرسم به یاد خاطراتش با حاج قاسم افتاد، از بزرگی سردار دل‌ها می‌گفت و صفت زیبای فرشته الهی را چندین بار در طول مصاحبه برای حاج قاسم به کار ‌برد.

همرزم حاج‌قاسم صحبت‌هایش را با یک خاطره شروع کرد از اینکه به‌عنوان نیروی بسیجی و متخصص عازم جبهه شده بود و در یکی از روزهای سرد زمستان بود باید نگهبانی دو ساعته‌ای را می‌داد و ادامه داد: آن شب خیلی هوا سرد بود و دو نفر بودیم، رفتیم از زیر برف‌ها چوب پیدا کردم و داخل یک ظرف حلبی آتش روشن کردیم که گرم شویم، حدود 10 دقیقه‌ای طول نکشید که دیدم یک نفر به سمت ما می‌آمد گفتم احتمالا از نیروهای کومله هست و آماده بودیم که شلیک کنیم، ناگهان دیدم گفت، «السلام علیک یا اباعبدالله حسین (ع)» با یک تیپا به من گفت شما سر آتش نشستید و دشمن را نمی‌بینید اما دشمن شما رو می‌بیند می‌خواهید پادگانی را به آتش بکشید و گفت: فردا بیا دفتر فرماندهی. فکر کردم حتما می‌خواهد ما را اذیت کند اما خیلی مرد مظلوم و خبره و کننده کاری بود وقتی رفتم دفر ایشان گفت، چند روز مانده به مرخصی شما گفتم، 10 روز گفت، 25 روز برو مرخصی و این شد که من به بچه‌ها می‌گفتم خدا خدا کنید سرهنگ بزند تو گوش شما اگر سرهنگ سلیمانی بزنه تو گوش شما خدا به شما کمک می‌کند.

من پنج فرزند داشتم که کوچکترین آنها شیرخواره بود حتی موقعی که به من گفتند به عنوان راننده باید بروی جبهه، نامه را که به همسرم نشان دادم ایشان گفت امر دست خداوند است، 26 ساله بودم که معرفی شدم به پادگان قدس و بعد از آموزش عازم جبهه شدم و بعد از 45 روز اول به کرمان برگشتم.

شبی که با حاج قاسم بین عراقی‌ها غذا خوردیم

در مرحله دوم رفتم اهواز که من را انداختن بندر فاو که سه منطقه کارخانه نمد، خورعبدالله و منطقه‌ای به نام البهار بود، وقتی رفتم حاج قاسم من را دید و گفت: آقای افزون شهید نشدی گفتم نه من هنوز لیاقت نداشتم گفت تو از ملاهای قدیمی کنارت هست و واقعا هم اینگونه بود پدر همسرم یکی از ملاهای قدیمی بود. در سنگر به من گفت، همراه من می‌آیی برویم خط. گفتم سرهنگ هر جا که شما بگویی می‌ایم، رفتیم یه جایی کانال بود و سنگر کمین که حاج قاسم می‌رفت برای دیده‌بانی گفت، خدا با تو هست شب تا صبح سنگر می‌زنی اما تیر نمی‌خوری.

در همان منطقه کارخانه نمک یه منطقه‌ای به نام سه‌راهی مرگ بود محال بود گلوله به سمتت نیاد یک دفعه از حاج قاسم پرسیدم، چرا به اینجا می‌گویند سه‌راهی مرگ گفت هر که به این منطقه برود امکان ندارد که تیر به سمتش نیاید که من گفتم حاجی من چند سری رفتم اما اتفاقی نیفتاده حاجی خندید و گفت اون موقع خواب بودند!

حاج قاسم ما را برد سنگر کمین و نشانم داد و گفت، اینها عراقی هستند اگر دل و جرأت داری برو اون سمت، یک نفر دیگر هم بود به نام آقای زارع‌منصوری که از همشهریان حاجی بود که شهید شد، دوربین را داد وقتی نگاه کردم دیدم کلا اینجا جایگاه لشکر صدام هست، گفتم سردار برویم، گفت، یک شریط دارد که اصلا صحبت نکنی چون اگر زبانت را باز کنی بفهمن که ایرانی هستی تو را می‌کشند.

من با حاج قاسم و زارع منصوری حدود ساعت 10 شب بود رفتیم آنجا و در صف عراقی‌ها نسشتیم، غذا گرفتیم و خوردیم چند تا لودر آنجا بود حاج‌قاسم به من گفت، تو که راننده لودر هستی، می‌تونی یکی از این لودرها را برداری، گفتم نه مگر می‌شود، گفت امکانش رو خدا برامون درست می‌کنه. رفتم دیدم یکی از دستگاه‌ها صفر هست و هنوز بیلش هم زمین نخورده، برگشتم به حاجی گفتم یکی از دستگاه‌ها خوبه ولی بقیه نه، گفت برو چک کن روغن و آبش رو، گفتم بله داره ولی سوئیچ نداره، گفت تو کیسه آخر پشت سر صندلی سوئیچ هست رفتم برداشتم و روشن کردم، حاج قاسم خودش کنارم نشست و گفت، حرکت کن از خاکریز اول و دوم که گذشتیم به خاکریز سوم که رسیدیم، شلیک دشمن شروع شد و متوجه شدند. صبح روز بعد رادیو لندن اعلام کرد که قاسم سلیمانی آمد عراق یک دستگاه لودر برداشت و برد از همان موقع شدیم راننده مشهور.

به‌حاج قاسم گفتم مرا با خودت به سوریه ببر

عباس افزون که یکی از فرزندانش را پس از مرگ تقدیم انقلاب کرده است، در طول جبهه چشمانش در حمله شیمیایی حلبچه دچار آسیب شد و یک ترکش هم یادگاری دارد.

او می‌گوید: حاج‌قاسم در طول دوران جنگ هم همیشه جلوتر از نیروهایش بود وقتی به همرزمان می‌گفتیم چرا؟ می‌گفتند اگر ایشان نیاید که قدرت پیدا می‌کند، برود اگر او جلو نباشد که شما جرأت نمی‌کنی بروی فرمانده لشکر اصلا استراحت نداشت، رزمندگان می‌گفتند خداوند خودش همه برنامه‌ها را برای فرمانده منظم می‌کند ایشان هیچ وقت خستگی نداشت.

همرزم حاج‌قاسم از سال‌های بعد از جنگ هم گفت، اینکه هر وقت حاج‌قاسم کرمان می‌آمد بخصوص در ایام فاطمیه در بیت‌الزهراء به دیدنش می‌رفتم، به من می‌گفت، آقای افزون تو نیروی امام زمانی چند سری احوالم را پرسید گفتم خوبم.

حتی به سردار گفتم، من را ببر با خودت به سوریه ببر که حاجی گفت، تو سنت بالا هست وقتی بیای آنجا دشمن می‌گوید اینها نیرو نداشتند که این پیرمرد رو با خودشون آوردند.

سردار خودش را سرباز می‌دانست نه فرمانده

این یادگار دوران دفاع مقدس خدمت‌های پس از جنگ حاج‌قاسم به مردم عشایرنشین در کرمان و دیگر نقاط کشور را هم به یاد داشت و اینکه در یک اتفاقی که در مسیر جاده برای حاج قاسم افتاده بود و مردم متوجه شدند ایشان سردار سلیمانی هست واقعا صحنه زیبایی بود.

افزون با بیان اینکه سردار سلیمانی تا آخر عمرش خدایی عمل کرد و شهادت را می‌خواست و در جبهه وقتی دعای کمیل می‌خواند همیشه دعایش این بود که مرگ من را به شهادت برسان، خاطرنشان کرد: سردار هیچ کس را از خودش ناراضی نمی‌گذاشت، زودتر از همه سلام می کرد، بارها می‌شد در صف می‌ایستاد و غذا می‌گرفت همه می‌گفتند، سردار خودش را سرباز می‌داند نه فرمانده.

همرزم حاج‌قاسم با انزجار از دشمنان که ایشان را به ناجوانمردی به شهادت رساندند، اعتقاد داشت: به خاطر خون ریخته شده حاج قاسم دشمن زجر زیادی خواهد کشید و اکنون نیز می‌کشد.

وی که گلزار شهدای کرمان و مزار حاج ‌قاسم را مأمنی برای آرامش داغ سردار می‌داند، صحبت‌هایش را با این دعا به پایان رساند که انشاءالله راه حاج‌قاسم هیچ وقت گم نشود و پررنگ‌تر شود و خداوند هم نگهدار مقام ولایت باشد.