كتاب‌نشيني در نوروز كرونايي!

احمد راسخي لنگرودي،   3990112107

... خانه‌نشيني در نوروز امسال هم عالمي داشت. به جاي خانه‌نشيني بهتر است بگويم «كتاب‌نشيني». اين كتاب‌ها بودند كه در نوروز كرونايي تنهايي‌ام را پُر مي‌كردند

 كتاب‌نشيني در نوروز كرونايي!

... خانه‌نشيني در نوروز امسال هم عالمي داشت. به جاي خانه‌نشيني بهتر است بگويم «كتاب‌نشيني». اين كتاب‌ها بودند كه در نوروز كرونايي تنهايي‌ام را پُر مي‌كردند. كتاب‌ها در اين نوروزِ استثنايي تنها ميهمانان خانگي من بودند؛ چه ميهمانان گرم و صميمي‌اي؛ همه اهل علم و ادب. اصلا زحمتي براي ميزبان نداشتند. چند روزي با دست پُر آمده بودند به ميهماني‌ام. با چمداني پر از كلمه؛ رنگ‌ و وارنگ؛ از كران تا كران. بدون هيچ منتي، با رويي گشاده خودشان پذيرايي‌ام مي‌كردند. در نوروز امسال ميهمان و ميزبان رنگي ديگر به خود گرفته بود؛ در اصل، هر يك جاي ديگري نشسته بود. ميهمانانم در ميهمان‌نوازي بي‌تاب بودند! فقط كافي بود زاويه ديدم را در برابرشان مي‌گشودم و انبر اشتياق مي‌زدم بر مجمرشان، آن وقت سفره آتشين دلشان باز و بازتر مي‌شد و گفتني‌ها مي‌گفتند؛ و چه پُر ملاط. حرف‌هاي منسجم را روي دايره مي‌ريختند، و نه پراكنده و متشتت چون پر كاهي سرگردان بر روي حوض آبي! هر ورقشان نشاني از معرفت داشت.

   پاي سفره رنگين‌‌شان كه مي‌نشستم دلم نمي‌خواست حالا حالاها بلند شوم؛ حتي به اندازه نوشيدن يك فنجان چاي! برابرشان مشتاقانه ساعت‌ها زانو مي‌زدم. آنقدر چيزها در چنته داشتند كه مي‌توانستند حسابي سرگرمم ‌كنند؛ سرگرم كه نه، بهتر است بگويم تشنه‌تر از تشنه‌تري. همه جور اطعمه در سفره رنگين‌شان ديده مي‌شد. هيچ‌كدام‌اشان مثل هم نبود؛ همه بديع و غيرتكراري؛ مثل نوروز و روزهاي بهاري‌اش. چندان كه به قول فرانسيس بيكن، برخي‌اشان را مي‌بلعيدم، برخي‌اشان را مي‌جويدم، و برخي‌اشان را مي‌چشيدم. هاضمه‌ام پُر شد از خوردني‌هاي جورواجور نوروزي.

   هر روز در برنامه‌اي منظم، سر وقت مي‌رفتم سراغشان؛ مثل داروهاي تجويزي پزشك كه بايد سر ساعت خورد؛ اما نه با اكراه، كه با اشتياق. در خلوتي خانه با فراغ بال بازمي‌گشودمشان. در هر صفحه، اين انبوه كلمات و عبارات تازه بود كه مثل دريايي خروشان به اطرافم موج مي‌زد. در موجش عجيب پَر مي‌گشودم؛ چندان كه از سر شوق با جَستي روي هوا مي‌گرفتمشان. هنوز اين موج نيامده موجي ديگر اما پُرهيمنه‌تر سر مي‌رسيد و مرا در توده‌هاي متراكم خود گُم مي‌كرد؛ موجي پس از موجي؛ يكي از يكي بلندتر؛ يكي از يكي دلكش‌تر. از بلندايش من نيز ارتفاع مي‌گرفتم و سراسر وجودم به وجد مي‌آمد. امواج متراكم كلمات بي‌اختيار مرا با خود مي‌برد به ساحل دانايي؛ و چه ساحل آرامش‌بخشي؛ پُر از سبزه و روييدني. ذهنم را تازه مي‌كرد؛ تازه‌تر از تازه‌تري.

   سفره يكي از اين كتاب‌ها عجب عطر و بويي داشت؛ مثل بوي كاغذهاي كاهي؛ مثل بوي دفترهاي مشق در آن دوران كودكي. دل‌انگيز بود. مَستِ عطر دل‌انگيزش مي‌شدم. مرا مي‌برد به آن خاطرات دور كه در شاه‌نشين ذهنم گوشه‌اي غريبانه غنوده بودند. پنداري دل‌خسته از قعر تاريخ آمده بود؛ عصر طاعون و سل و تيفوس؛ عصر قصه‌هاي سندباد و داستان‌هاي هزار و يك شب. اگر كمي بي‌ملاحظه ورق مي‌زدم، اوراقش از حاشيه پودر مي‌شد و غريبانه مي‌ريخت بيرون، و آن وقت وزنش كمتر و كمتر مي‌شد! چاپ دهه بيست بود؛ و خشتي، و در قطع 34 سانتي متر، و هر صفحه‌اش 34 سطر، و قريب 700 صفحه، و مرده‌ريگ پدر كه با خودنويسي در گوشه‌اي از نخستين صفحه‌اش با خطي خوش نوشته بود: «خريداري شد به مبلغ 230 ريال»...: