«ستارهها هم میمیرند»
نویسنده: نرگس فرجاد امین
ناشر: نیستان، چاپ اول: 1398
132 صفحه، 26000 تومان
***
«ستارهها هم میمیرند» عنوان داستان بلندی است که نرگس فرجاد امین آن را در سه بخش و نُه فصل از زاویه دیدِ دو راوی اول شخص به رشتۀ تحریر درآورده است. «پارادوکس»، «در هم تنیدگی» و «جاودانگی» عناوینی است که نویسنده برای سه بخش داستان خود انتخاب کرده است. «صحرا» و «یحیی» دو راویِ فصول یکی در میان و شخصیتهای عاشق این قصه هستند. «صحرا» فیزیکدان است و علاقهاش به علم ستارهشناسی او را به گونهای کاملاً اتفاقی در مسیر آشنایی با «یحیی» قرار داده است. داستان با مرگ شروع میشود. جملاتی که آشکار و بیمقدمه خواننده را با موضوع اصلی روبهرو میکند: «یحیی دارد میمیرد و این غریبترین پارادوکسی است که توی تمام زندگیم باهاش رخ به رخ شدهام؛ غریبتر از همهی پارادوکسهای فیزیک مدرن که توی سالهای دانشگاه یکی در میان باورهام را به بازی میگرفتند...»
در ادامه درمییابیم که «صحرا» باردار است. یعنی بلافاصله بعد از مواجهه با مرگ متوجه میشویم که تولدی نیز در راه است. تسلسل آمدن فرزند، بودنِ مادر و رفتن پدر با پس زمینهای از ستارگان و کهکشانی که از پشت تلسکوپ رصد میشود، گویی تاری است که با پودِ بحث «جهان موازی» به هم تنیده میشود تا داستان را مثل یک قالی ببافد و به رج های آخر آن برساند.
بر اساس ایدۀ جهانهای موازی هنگامی که ما کاری را در این جهان انجام میدهیم، فردی کاملاً مشابه ما نیز در جهانی دیگر به طور دقیق مشغول انجام همین کار است. آن فرد که در سیارهای شبیه زمین و در منظومهای مشابه منظومه شمسی و کهکشانی شبیه به کهکشان راه شیری زندگی میکند، ممکن است گاهی هم کارهایی انجام دهد که ما همان لحظه مشغول انجام آن نباشیم. برای مثال شاید اکنون که شما در حال خواندن این مطلب هستید، آن فرد مشابه شما نیز در همین حال باشد، اما بر خلاف شما که به خواندن این متن ادامه میدهید، او از خواندن ادامۀ این نوشته منصرف شود. پرداختنِ گاه به گاه نویسنده به این مفهوم در خلال رمان و همسفرشدن یحیی و صحرا در تور رصد بارش شهاب زیر آسمان کویر در فضاسازی ویژۀ این داستان اثرگذار بوده است.
استفاده از پدیدههای علم ستارهشناسی و پرداختن به تئوریهای اینچنینی ابزاری برای توصیف عشق پاک و آسمانی یحیی و بی آلایشیِ شخصیتهایی مثل آرمن و اسد خلیل است. وجود فرشتهای به نام «برفا» نیز که نقش همراهی و هدایتگری یحیی را بر عهده دارد، بیارتباط با آرزوی کودکی او برای مبعوثشدن در هیئت یک چوپان به نظر نمیرسد. ترکیب این توصیفها با مفاهیم فلسفی نیز بُعد دیگر قضیه است که مخاطب را به پردازش و تحلیل گفتوگوهای شخصیتها با خودشان یا با یکدیگر وامیدارد. از همین منظر چون این پرسش و پاسخهای فلسفی زیر آسمان کویر یه عنوان یکی از مکانهای اصلی این داستان رخ میدهد، ما را به یاد داستان «شازده کوچولو» اثر مشهور سنت اگزوپری میاندازد. کویر در هنر و ادبیات دارای جایگاهی چندبُعدی است و اغلب گاهی به صورت آشکار و زمانی به طور ضمنی به عنوان بستر اصلی سفرنامهها و محور بنیادین رخدادهای رمانها و حکایات مختلف، بُعدی فرا ادبی را نیز به همراه داشته است.
فضای رستوران «مصباح» و اصلا همین نام که برای این محل در نظر گرفته شده نیز از دیگر نکات حائز اهمیت قصه است. مصباح که در لغت به معنی چراغ یا مشعل است محلی برای تجمع افرادی شده که در زندگیشان به روشنگری مشغولاند. شخصیتهای متعدد مردِ قصه از یحیی و پدرش گرفته تا پسرخاله و شوهرخالهاش و حتی کارگری که یک روز از بیسرپناهی به آنجا پناه آورده و برای همیشه ساکن آنجا شده، یادآور انسانهایی وارسته و پیراسته از ویژگیهای انسانهای معمول است. اسدخلیل به زندگیبخشیدن شهرت دارد و به تعبیری دعا و دم مسیحایی او همگان را نجات میبخشد جز فرزند خودش.
بخش دوم داستان با حضور «برفا» آغاز میشود که تضمین و تملیحی از سرشت پاک انسان و تقابل او با پلیدیهاست و بیارتباط با انتخاب نام «یحیی» نیز نیست. به واسطۀ حضور او در رویای یحیی است که مرد در پایان داستان مثل قهرمانان به جنگ پلیدی میرود. از سوی دیگر، «صحرا» به تنگناهراسی یا کلاستروفوبیا مبتلاست. هراس شدید و بیمارگونۀ او از نداشتن راه فرار و گیرافتادن در محیطهای بسته مثل آسانسور با روحیۀ رصد و گشت و گذار او در کهکشانها در تضاد است. همین موضوع، سرآغاز بخش آخر رمان است: «فکر کنم تبدیل شدهام به فوتون؛ شاید هم افتادهام توی سیاهچاله ... آره همین است، یا فوتونم یا توی سیاهچاله؛ اگر نیستم پس چرا زمان برایم متوقف شده؟ چرا گیر کردهام توی آن لحظهای که یحیی سیاهچالهی روی گونهام را میبوسد و ...»
یحیی مرگ خودش را باور دارد و رازی آمیخته از مفاهیم غیرت و ایثار در سینۀ اوست. وی با توجه به آگاهی از مرگ ناچار میشود این راز را با صحرا در میان بگذارد. نقش صحرا در این میان ابتدا مقاومت در برابر واقعیت تلخ است و سپس با توجه به آرمان و تصمیمِ یحیی در برابر این واقعه تسلیم میشود. او پس از اطلاع از رفتن همیشگی همسرش، آزادهوار در پی اِحقاق حقوق وی میایستد و این تمام ماجرایی است که مدتها قبل نیز آن را طی جملهای در پاسخ به پرسش یکی از شاگردانش سر کلاس گفته بود: «ستارهها هم میمیرند».