وقتي سخن از مقوله«پرسش» ميرود، چندان حس خوشايندي به ما دست نميدهد، در چنين شرايطي اساسا اگر تنلرزه نگيريم خيلي است! چراكه«پرسش» ما را به ياد دوران كودكي و سالهاي طولاني دوران تحصيل مياندازد. پرسشهايي كه در آن دوران بعضا به سركوفتمان ميانجاميد و ما را ناگزير به خلوت خود ميكشاند، يا در جلسه آزمون يكباره بر سرمان آوار ميشد و سراسر وجودمان را نگراني و اضطراب فراميگرفت.
همه ما كودك كه بوديم به اقتضاي دوران كودكي بيشتر از حالا ميپرسيديم. كنجكاو بوديم و اين كنجكاويِ ما در پرسش منعكس ميشد. از اينرو بسيار عادت به پرسيدن داشتيم. وقت و بيوقت و بيملاحظه از اطرافيان ميپرسيديم. هيچ چيزي در اطرافمان از تيغ پرسشهايمان در امان نبود. گفتار و رفتاري از بزرگترها نبود كه ما را به پرسش واندارد. بيتابانه ميپرسيديم و بيتابانه هم درپي دريافت پاسخ بوديم. جالب اينكه پرسشها بيشتر از جنس فلسفي بود؛ غالبا با چرايي شروع ميشد؛ آنهم پرسشهايي كه از جان ما مايه ميگرفت و آشكارا ندانستن را فرياد ميكرد.
آنقدر تشنه دانستن بوديم كه نميدانستيم پاسخها از قلمرو درك ما خارج است. شايد هم ميدانستيم اما حس مفرط كنجكاوي، ما را به طرح چنين پرسشهايي واميداشت؛ پرسشهايي همچون: «چرا بهوجود آمدم؟»، «چگونه بهدنيا آمدم؟»، «چرا بايد زندگي كرد؟»، «چرا آدمها ميميرند؟»، «پس از مرگ چه بر سرمان ميآيد؟»، «آن دنيا كجاست؟»، «چرا بايد اين كار را انجام داد؟»، «قبل از به دنيا آمدنم كجا بودم؟»، «چرا خدا ما را خلق كرد؟»، «چرا خدا يكي است»، «خدا ما بچهها را دوست دارد؟»، «خدا كجاست؟»، «خدا چه جوري است؟»، «چرا خدا ديده نميشود؟» و...
بيش و كم با طرح چنين پرسشهايي خود را نشان داده، جلو ميافكنديم و بدينسان با پرسشهاي ابتدايي و كودكانه خود راهي در قلمرو دانستن ميگشوديم. دامنه ديد و نظر خود را از رهگذر پرسش و پرسشگري افزايش ميداديم، با ابزار پرسش هرچه بيشتر ميآموختيم، با زنجيره پيوستهاي از چونيها و چراييها با اطراف پيراموني خود ارتباط برقرار ميساختيم. آن اوايل هيچگاه پرسش ما را غريبه نميآمد، با پرسش عجين و رفيق بوديم، واهمهاي هم از طرح پرسش نداشتيم، براي پرسشهاي كودكانه خود اصالتي ويژه قائل بوديم.
سركوب روحيه پرسشگري
با پرسيدن بزرگ و بزرگتر ميشديم. در پارهاي، آن چنان حجم انبوهي از پرسش بر زبان ما جاري ميشد و رشتهاي از حلقات بهم پيوسته پرسش بر گردن اطرافيان ميافكنديم كه گاه تاب اطرافيان طاق ميشد و با اعتراض مكرر و سركوبگرانه، و يا با بياعتنايي پياپي و گاه نيز با تمسخرهاي آنان روبه رو ميشديم. گويي جرمي مرتكب شدهايم كه بايد نميشديم! حال بماند پاسخهاي كليشهاي و فوقالعاده تكراري كه بر پرسشهايمان مينشست و ما را قانع نميكرد.
شگفتآورتر اينكه، گاه از سوي والدين و اطرافيان، فردي فضول، ياوهگو و پرچانه شناخته ميشديم! در چنين شرايطي، ذوق پرسشگري ما كه از طبيعت ما سرچشمه ميگرفت و از جان ما ميجوشيد، با مانع روبه رو ميشد. سرخورده از طرح پرسش، رفته رفته از صرافت پرسيدن و پاسخ گرفتن ميافتاديم، تا جايي كه سرانجام، پس از آنهمه رفاقت با پرسش، پرسيدن ما را امري غريب، دست و پا گير و درد سرساز ميآمد. پرسش در نزد ما غريبه و غريبهتر ميشد. پرسشهايي كه ميتوانست موجب وسعت نظر و تقويت ذهنمان شود، بدينسان از ما دريغ شد. ديگر با كنجكاوي كودكانه و روحيه پرسشگري فاصله ميگرفتيم. ديگر كمتر در مقابل اطرافيان با جرات و گستاخي زبان به پرسش از چراييها ميگشوديم و بر گرفتن پاسخهاي صريح اصرار ميورزيدم. به تدريج ياد گرفتيم كه بايد پرسشهايمان را سانسور كنيم. هر پرسشي را در جمع طرح نكنيم و اصلا تا آنجا كه ممكن است سراغ پرسش نرويم تا خود را فضول و ياوهگو جلوه ندهيم. بد نيست به مناسبت خاطرهاي را نقل كنم:
در دهه شصت، سالهايي كه دانشجو بودم براي رفتن به دانشگاه در اكثر اوقات از مينيبوس استفاده ميكردم. آن سالها كمابيش مينيبوسها دودزا بودند. روزي مادري با فرزند خردسالش داخل مينيبوس شدند و در صندلي عقب قرار گرفتند. فرزند به محض نشستن بر روي صندلي بناي پرسش گذاشت؛ بهطوري كه مادر را از پرسشهاي پيدرپي خود كلافه كرده بود! همه آن پرسشها يادم نيست، اما يكي از پرسشها را بهخوبي به ياد دارم؛ آن پرسش كه كمي عجيب و غريب به نظر ميآمد، چنين بود: «ماماني! از دهان خدا آتش بيرون مياد»؟! ظاهرا دودزايي اگزوز مينيبوس، كودك را به طرح چنين پرسشي هدايت كرده بود! و در ذهن كودكانه خود قياسي اينچنيني ساخته بود: خدا آفريننده بهشت و جهنم است، جهنم نيز آتش دارد، پس از دهان خداست كه آتش زبانه ميكشد!
الغرض، مادر كه با اين نوع پرسش ديگر از كوره دررفته بود با پرخاش تند خود، او را وادار به سكوت كرد. آنجا بود كه كودك از صرافت پرسيدن افتاد و لام تا كام ديگر سخني نگفت! جالب اينكه، خيلي زود خوابش برد! ظاهرا ميان نداشتن پرسش و خواب ربط و نسبتي است! به ياد گفته ويتگنشتاين افتادم آنجا كه در نيمههاي شب درب خانه استاد خود، برتراند راسل را نواخته بود و خطاب به وي گفته بود: مگر آدمي ميتواند پرسشهاي فلسفيِ حل نشده داشته باشد و آنوقت بخوابد؟!
اين خود نمونه بارزي است از سركوفتپرسشهاي دوران كودكي ما. پرسشهاي سركوفتشده فقط به اينجا محدود نميشد، با راه يافتن به فضاي مدرسه، فاصله ما با مقوله پرسش بيشتر و بيشتر هم شد. نظام آموزشي با سازوكار خود رفته رفته ما را در جهتي هدايت كرد كه بيش از همه بايد مورد پرسش قرار ميگرفتيم و نه اينكه پرسش كنيم. اين بار، اين معلم بود كه در كلاس درس و سر جلسه امتحان به ما ميآموخت بيش از آنكه ما پرسش كنيم، بايد از عهده پرسشهاي او برآييم؛ اين ماييم كه آنچه در چنته داريم و از معلم و كتاب فراگرفتهايم، بايد در كلاس درس بر زبان آوريم يا بر برگه آزمون بنشانيم تا دانشمان را سنجش كند و نمرهاي در كارنامهمان بنشاند. آنجا بود كه فهميديم بهترين دانشآموز كسي است كه نمره بالا اخذ كند، نه اينكه بيشترين پرسش را طرح كند.
در دوران بلند تحصيل، اعم از ابتدايي و متوسطه و سطوح دانشگاهي، كمتر اتفاق ميافتاد براي طرح پرسشي ما را تشويق كرده باشند. بيشتر سرگرم خواندن و يادگيري ميشديم تا بهخوبي از پس پرسشهاي معلم و استاد برآييم. در طول دوران تحصيل كمتر فرصتي به ما داده ميشد تا مسائل و پرسشهاي خودمان را طرح كنيم؛ پرسشهايي كه از درون ما ميجوشيد و تمام وجودمان را درگير ميكرد. برعكس، بيشتر قدم در زمين پرسشهاي ديگران ميگذارديم و مسائل آنان را ديكته ميكرديم. نتيجه اين شد كه پرسشهاي خود را از ياد برديم و پرسشها و پاسخهاي ديگران را به ذهن سپرديم. بعضا از ياد برديم كه ما هم بايد پرسش داشته باشيم و بر طرح آن اصرار ورزيم.
به ياد نداريم معلم انشاء براي يك نوبت هم كه شده موضوع انشاء را به طرح پرسشهايمان اختصاص دهد؛ مثلا از ما بخواهد پرسشهايمان را در اطراف موضوعي، يا هر شاخه و زمينهاي كه باشد، از سطحيترين تا عميق ترين آن فهرست كنيم و آن را در كلاس درس در حضور دانشآموزان بخوانيم و به گفتگو و بحث بكشانيم؛ چيزي كه ميتوانست ما را نسبت به درس انشاء علاقه مند گرداند و بر ميزان انديشهورزيمان هر چه بيشتر بيفزايد. اصلا به ياد نميآوريم در كلاسي به ما هنر پرسشگري آموخته باشند يا بابت پرسشهايمان، ما را در حضور جمع تشويق كرده يا نمرهاي برايمان منظور كرده باشند. كمتر به ياد داريم معلم يا استاد فلسفه به جاي حفظ انديشهها، از ما بخواهد كه پرسش كنيم و در اطراف پرسشِ خود، بينديشيم و انديشه خود را در كلاس درس به اشتراك گذاريم.
دور از انصاف است كه در اينجا يادي از يكي از اساتيد فلسفه نكنم كه براي پرسش اهميت ويژهاي قائل بود و آن را مهمتر از درس دادن ميدانست. ايشان در دوره تحصيلات تكميلي، فلسفه كانت تدريس ميكرد. برخلاف اکثر اساتيد، هيچگاه در كلاس، ابتدا به ساكن سخن نميراند تا اينكه كسي پرسشي كند. آنگاه ضمن به بحث گذاشتن آن، در قالب پرسش طرح شده، درس خود را ميداد. بدينسان اولويت را بيش از هرچيز براي پرسش قائل بود؛ طرفه اينكه پرسشهاي دانشجويان را در پايان ترم تحصيلي ملحوظ ميداشت و نمرهاي براي آن درنظر ميگرفت. اما امان از روزي كه در كلاس پرسشي از سوي دانشجويان طرح نميشد؛ برافروخته ميشد و كلاس را با عصبانيت ترك ميكرد! ميگفت كلاسي كه دانشجويش پرسش نداشته باشد، كلاس نيست. عبارت معروف اوست: «بهترين کلاسهاي درس، آنهايي است که دانشجويانش با کمترين پرسش به کلاس بيايند و با بيشترين پرسش از کلاس بروند.» دريغا كه چنين استادي كمتر در كلاسهاي درس يافت ميشوند.
پرسشهاي توبيخي!
گذشته از پرسشهاي آزمون، پرسشهاي تنبيهي و توبيخي اولياي مدرسه نيز مزيد بر علت شد. پرسشهايي كه ما را از هرچه پرسش است گريزان ميكرد و رفته رفته عادت به پرسيدن را از ما ميگرفت؛ پرسشهاي برخورندهاي چون: «چرا دير آمدي؟»، «چرا دَرسَت را نخواندي؟»، «چرا شيطنت كردي؟»، «چرا تكليفت را انجام ندادي؟»، «چرا پرسشم را پاسخ ندادي؟»، «چرا در كلاس گوش به درس نميدهي، حواست كجاست؟» و چرا ...؟
وارد اجتماع هم كه شديم اين قصه به گونهاي ديگر به تكرار رفت. از پرسشهاي تنبيهي و توبيخي كارفرما و مسئولان و متصديان امر گرفته تا پرسشهاي تنبيهي و توبيخي عوامل قدرت؛ قاضي و شحنه و محتسب، همه و همه همان مسير را پيمودند. لذا هميشه عادت كردهايم كه يا با پرسش توبيخ شويم يا با پرسش مورد آزمون قرار گيريم و آنچه كه در چنته داريم، به محك آزمون قرار دهيم. نتيجه اينكه، در كودكي ميپرسيديم براي اينكه بدانيم، اما در بزرگسالي ميپرسيم براي اينكه مخاطب را بيازماييم يا به نوعي وي را تخطئه كنيم! لذا بهرغم دوران كودكي، آنچه كه در بزرگسالي فاقد اهميت است،د پرسيدن براي دانستن و متقابلا دانستن براي پرسيدن است.
كمترين آفت بيپرسشي!
بنابراين همه ما در طي سالهاي عمر، بهغلط آموختهايم كه پرسشهاي خود را طرح نكنيم و پرسشي را هم در ذهن نپرورانيم. به عبارتي، اينگونه پرورش يافتهايم كه پرسشگري از آنِ مقامات بالا و از ما بهتران است. ما كوچكتر از آنيم كه پرسش كنيم! اين ماييم كه در مقام پاسخيم و نه آنها! آنها شانشان اجل از پاسخ دادن است! در چنين شرايطي، طبيعي است كه ناخودآگاه هر نوع پرسشي ولو غيرسياسي، براي ما رنگ و بوي سياسي پيدا كند كه بايد با ملاحظه با آن مواجه شد! براي توسل بدان بايد بيگدار به آب نزد! بايد نرم و آهسته در قالب عباراتي چون: «ببخشيد»، «عذر ميخواهم»، «وقتتان را ميگيرم»، «ميدانم سئوال احمقانهاي است»، «پرسش ناپختهاي است» و...، پرسش خود را در ميان جمع مطرح كرد!
طرفه اينكه، گاه ميبينيم در كلاسهاي درس و در مجامع عمومي و جلسات سخنراني پرسشي كه از سوي يكي از افراد طرح ميشود، كمابيش در ميان جمع به گونهديگري نيز تعبير ميگردد. مثلا چنين تعبير ميشود كه پرسشگر ميخواهد خودنمايي كند و سواد خود را به رخ جمع بكشاند يا اينكه مخل كلاس شود! اين نيز عامل ديگري است در سركوب روحيه پرسشگري ما. اين است كه ميبينيم تا ميآييم خودمان باشيم و از سر كنجكاوي و ناشي از انديشهورزي پرسشي طرح كنيم، با انواع موانع مواجه ميشويم. گويي همه چيز دست به دست هم دادهاند تا اصلا پرسش نكنيم يا كمتر پرسش كنيم و در نتيجه، انديشه خود را كمتر در آستانه تحريك قرار دهيم!
از اينروست كه ميبينيم روزهايمان را بهراحتي بدون پرسش سپري ميكنيم. در زندگيمان جايي براي پرسيدن خالي نميگذاريم و تاملي در اصليترين مسائل هستي روا نميداريم؛ زيرا چنانكه گفته شد پرسيدن را امري مزاحم و دردسرآور بهشمار ميآوريم. بيشتر ترجيح ميدهيم به مشهورات بينديشيم و پرسشها و پاسخهاي ديگران را در حافظه خود بسپاريم تا گواهينامهاي را اخذ كرده و مثلا به عنواني نايل آييم! در طول شبانهروز حتي يك سئوال بنيادي هم از خودمان نميپرسيم كه در كجاي اين هستي قرار داريم؟ به چه كاري مشغوليم؟ وجه عقلاني اين عادات و باورهاي به ارث رسيده چيست؟ در اين دنياي گذرا چه رسالتي را بر دوش داريم؟ آغاز و انجامِ اين زندگي چيست؟ به همين ترتيب هم در اطراف چنين پرسشهايي نميانديشيم و نتيجتا جوابي هم دريافت نميداريم.
خود را اساسا از هرجهت فاقد پرسش مييابيم. در صورت داشتن پرسش هم، هنگام علني كردن آن در اجتماعات، خود را دستكم ميگيريم و اعتماد به نفسمان را از دست ميدهيم، رنگ چهرهمان تغيير ميكند. كمابيش به نوعي در توهم به سر ميبريم؛ گمان ميكنيم عدهاي قصد تمسخرمان را دارند، چنين ميپنداريم كه چشماني ما را تعقيب ميكنند و كساني نيز نقشه جانمان را ميكشند! درواقع، به تنها چيزي كه نميانديشيم، خود پرسش است. وقتي ياد نگرفته باشيم در آنجا كه بايد پرسش كنيم طبيعي است توان پرسيدن از وضعيت خود، جامعه، سياست، فرهنگ، و موضوع بس مهمي چون پرسش از هستي را نخواهيم داشت. مردمي ميشويم بيپرسش و بيترديد كمترين آفت بيپرسشي، تسليم و رخوت و وادادگي است.
بهراستي اگر پرسشهاي ما در كودكي با موانع روبه رو نميشد و همين طور با سن و سال ما رشد ميكرد، اكنون در چه وضعيتي قرار داشتيم؟ انديشه ما از آنچه كه هست فراتر نميرفت؟ تازهتر و تازهتر نميشديم؟
ادامه دارد..