دولت پنهان آمریکا

سید ابوالفضل هاشمی، گروه تعاملی الف،   3980524026
دولت پنهان آمریکا

هر نظام سیاسی هر چقدر هم شفاف باشد دو چهره دارد: چهره ظاهری و چهره باطنی؛ چهره ظاهری، بخش ها و ویژگی های روشن و شناخته شده‌ای دارد که قانون اساسی و قوانین دیگر و آئین نامه‌ها و قواعد و نهادها و دستگاه های امنیتی و ارتش‌ها و رسانه‌ها و... آن را ترسیم می‌کنند اما چهره باطنی بدون ویژگی یا بخش های مشخصی است زیرا نیروها و جریان های پنهانی در داخل هر نظام وجود دارند که مبهم هستند و در پشت پرده کار می‌کنند و قواعدی که بر رفتار آنها حاکم باشد یا جهت گیری سیاست‌ها و موضع گیری های آنان را مشخص کند، وجود ندارد.

بین ظاهر نظام و باطن آن همواره شکافی وجود دارد که بر اساس ماهیت هر نظام و میزان شفافیتی که بر ساز و کارهای آن حاکم است یا رویکرد سیاسی و مواضعش را مشخص می‌کند، کم و زیاد می‌شود. مکتب مارکسیسم در تلاش خستگی ناپذیر برای افشای تناقض های حاکم بر نظام سرمایه داری و عریان کردن ادعاهای لیبرالیسم‏، بین "زیرساخت‌ها" و "روساخت‌ها"ی نظام های سیاسی و اقتصادی و اجتماعی به راحتی قابل تشخیص است به عنوان یکی از شاخصه های اصلی، نظام سرمایه‌ داری زیرساختی به طور اساسی اقتصادی و اجتماعی است که طبقه ای برخوردار از ادوات و ابزارهای تولید بر آن سیطره دارد و "روساخت آن" به طور اساسی سیاسی و فکری است که نیروها و نهادهایی بر آن سیطره دارند که سیاست ها و ایدئولوژی های تثبیت کننده سیطره طبقه مالک، ابزارهای تولیدهستند.

ولی تحول تاریخی ثابت کرد نظام های حاکم که الهام گرفته از تفکر مارکسیستی هستند نیز نتوانسته اند شکاف موجود بین چهره ظاهری این نظام را که ایده آل دانسته می شود و چهره باطنی آن را که وحشیانه است، پر کنند؛ به ویژه بعد از آن که مشخص شد نظام های حاکم مارکسیستی که ادعا می کنند در جهت منافع اکثریت عظیمی از جامعه اعمال حاکمیت می کنند، در واقع توسط نهادهای سیاسی و فکری مدیریت می‌شوند که به سرعت دچار انجماد شدند و به دستگاه های بروکراتیک تبدیل شدند که به صورت مرکزی مدیریت می شوند و منافع خاص خود را دارند که به ضرورت بیانگر منافع اکثریت عظیم جامعه نیست و اغالب با منافع آنان تناقض دارد.

از این رو جدال بین نظام های حکومتی سوسیالیستی که خود را "دموکراسی مردمی" نامیدند و نظام های حکومتی سرمایه داری که خود را "دموکراسی های لیبرالی" نامیدند، در این زمینه ادامه یافت که کدامیک بیانگر دموکراسی واقعی هستند تا این که "آیزنهاور" رئیس جمهور ایالات متحده آمریکا، بمبی پر سر و صدا را رها کرد. "آیزنهاور" در سخنرانی خداحافظی خود در روز 27 دی 1339 (١٧ ژانویه ١٩٦١)، درباره نفوذ سلطه جویانه و فزاینده آنچه که "مجتمع صنایع نظامی" نامید هشدار داد و آن را "خطری دانست که ارزش های جامعه آمریکا را که بر برافراشتن پرچم آزادی و برابری و حقوق بشر اصرار دارد تهدید می‌کند... و آن را قدرت گرفتن بی‌جا و فاجعه بار حاکمیت دانست که روند دموکراسی را به خطر می‌اندازد".

آیزنهاور برای مقابله با این خطر فزاینده، شهروندانش را به هوشیاری و آگاهی دعوت کرد که به دنبال ساختاری برای ایجاد تعادل بین منافع صنایع بزرگ و تجهیزات دفاعی از یک سو، و منافع جامعه آمریکا از سوی دیگر باشند که چشم به تحقق امنیت دوخته و همزمان به دنبال شکوفایی آزادی ها است‏، برخی محافل مارکسیستی اعتراف رایگان از سوی رأس هیأت حاکمه آمریکا را اعتراف ضمنی به درست بودن انتقادات مارکسیسم از برنامه های لیبرالیسم دانستند. ولی فروپاشی اردوگاه سوسیالیستی و اتحاد شوروی در اوایل دهه ١٩٩٠ به این بحث و جدل پایان داد زیرا در آن زمان افراد بسیاری تصور کردند نظام سرمایه داری با رویکرد لیبرالی به پیروزی نهایی رسید و نامزد حاکمیت بلامنازع بر جهان شد و طبق گفته "فوکویاما" که رسانه های غربی به شکلی گسترده روی آن مانور دادند، به پایان تاریخ رسیدیم.

ولی تاریخ بار دیگر جعلی بودن این مقوله را ثابت کرد چراکه همه کسانی که با دقت تحولات در نظام آمریکا را پس از فروپاشی اتحاد شوروی دنبال کرده اند به سادگی می‌بینند این نظام در واقعیت نتوانست با مستلزمات جهانی سازی سازگار شود به ویژه بعد از آن که دولت های آمریکا نقش خود به عنوان نماینده رسمی یک کشور برخوردار از منافع ملی در جهان را با نقش دیگر خود به عنوان پیش قراول نظام سیاسی سرمایه داری که با روند جهانی سازی به بالاترین مراحل توسعه خود دست یافته است، ترکیب کردند.

به این ترتیب نظام آمریکا به جای رایزنی با قدرت های سرمایه داری جهانی شده و قدرت های لیبرالی مستقر در سراسر جهان به منظور یافتن سازوکاری که بتواند راه حال هایی کارآمد برای مشکلات سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و زیست محیطی "دهکده جهانی" پیدا کند و ارزش های تسامح و تحمل دیگران و احترام به حقوق بشر را تحکیم بخشد‏، به این منظور از حوادث ١١ سپتامبر ٢٠٠١ بهره برداری کرد؛این مسئله موجب شد روند "جهانی سازی" به روند "آمریکایی سازی" تبدیل شود که مطرود اکثر قدرت های بین المللی از جمله قدرت هایی بود که می‌بایست هم پیمان طبیعی آمریکا باشند. ناتوانی آمریکا در سازگار شدن با مستلزمات جهانی سازی که تأثیر مثبتی برای همه بشریت داشته باشد موجب شد بحث و جدل قدیمی درباره ماهیت شکاف بین ظاهر نظام های سیاسی و باطن آنها بار دیگر احیا شود و اصطلاحات جدیدی مانند "دولت پنهان" برای توصیف وجود این شکاف ابداع شد.

اگر آیزنهاور همچنان زنده بود جرأت پیدا نمی کرد از صنایع نظامی به عنوان بخشی که نماینده نیروهای دولت پنهان است سخن بگوید. در دوره جهانی سازی، دیگر بخش صنایع سنگین لکوموتیو فعالیت اقتصادی نیست بلکه صنایع نظامی چنین نقشی ایفا می کند از این رو صنایع سنگین دیگر تأثیرگذارترین و بانفوذترین بخش در جامعه نیست، روند جهانی سازی به ویژه در آمریکا نه فقط موجب مهاجرت بسیاری از صنایع به کشورهای دیگر شد که دانش فنی مناسب را دارند و دستمزد کارگران و میزان مالیات ها در آنها کمتر است، بلکه موجب پیدایش بخش های تولیدی و خدماتی جدیدی به ویژه در بخش فناوری ارتباطات و اطلاعات و رسانه ها و نرم افزارها شد و بیشترین توانایی را برای آن که نقش لکوموتیو را برای فعالیت اقتصادی ایفا کند و تأثیرگذارترین عامل در تعیین رویکرد افکار عمومی و نتایج انتخابات باشد، به دست آورد.

از آنجا که روند جهانی سازی موجب تشدید تأثیر منفی پدیده های مهاجرت و بیکاری و جرائم سازمان یافته و تروریسم شد، توازن و هماهنگی در محیط زیست را دچار اختلال کرد و موجب عمیق شدن آگاهی از هویت ها و ویژگی های فرهنگی شد که خطر از دست دادن ماهیت تمدنی خود را احساس کردند، افکار عمومی آمریکا نیز دچار نوساناتی شدید شد که طی مدت زمان کوتاهی موجب شکل گیری پدیده های بسیار متناقضی شد. این نوسانات در انتخابات ریاست جمهوری سال ٢٠٠٨ که باراک اوباما پیروز شد و سپس انتخابات ریاست جمهوری سال ٢٠١٦ که ترامپ در آن به پیروزی رسید، نمایان شد چراکه این دو، پدیده های به طور کامل متناقضی هستند. مداخله دولت پنهان برای اصلاح خطرات احتمالی موجب شد اوباما در انتخابات سال ٢٠٠٨ از پیامدهای منفی جنگ هایی که جرج بوش پسر با بهره برداری از حوادث سپتامبر ٢٠٠١ در افغانستان و عراق به راه انداخت، استفاده کند. این جنگ ها نه تنها موجب مخدوش شدن وجهه آمریکا در خارج شد بلکه موجب بحران اقتصادی بزرگی شد که به افول جایگاه اقتصادی آمریکا انجامید. از آنجا که نیروهای تشکیل دهنده "دولت پنهان" نیاز شدیدی به "انقلاب اصلاحات" داشتند، با اکراه پیروزی شخصیتی مثل اوباما را پذیرفتند که یک استاد دانشگاه با ریشه آفریقایی و پدری مسلمان بود و قبل از آن، کسی مثل او نمی توانست حتی خواب ورود به کاخ سفید را ببیند. اما به محض آن که اوباما کار خود را آغاز کرد‏، این نیروها نگران احتمال عبور او از خطوط قرمزی شدند که جامعه آمریکا را به ویژه از طریق ارائه برنامه خدمات درمانی در داخل و روابط متشنج با اسرائیل در خارج‏، بیش از حد به سمت چپ متمایل کند. از این رو از پشت پرده مداخله کردند تا او را به نقطه تعادل مورد نظر بازگردانند. اوباما متوجه این تلاش ها شد و توانست خود را با آن سازگار کند تا بتواند برای دومین دوره نیز به پیروزی برسد.

همین ماجرا درباره ترامپ در حال تکرار شدن است، مردی که از خارج از صفوف دولت پنهان و شاید هم برخلاف خواست خود آمده است و به ویژه توانست از تأثیرات منفی جهانی سازی که موجب افزایش وزن سیاسی جناح راست افراطی در بخش های مختلف جهان شد و از گسترش نفوذ مسیحیت صهیونیسم که از سیاست های خاورمیانه ای اوباما به شدت نگران بود، بهره برداری کند و وارد کاخ سفید شود.

اما به محض آن که ترامپ فعالیت خود را آغاز کرد، نیروهای دولت پنهان نگران احتمال عبور او از خطوط قرمزی شدند که جامعه آمریکا را بیش از حد به جناح راست به ویژه در زمینه شکل روابط با مسلمانان آمریکایی در داخل و روابط مشکوک او با پوتین در سطح خارجی متمایل کند. به همین علت نیروهای یاد شده از پشت پرده برای مهار کردن ترامپ و بازگرداندن او به چارچوبی که مجاز به حرکت در داخل آن است، مداخله کردند.

اما از آنجا که ترامپ فردی است که به دشواری مهار می‌شود و پیش بینی اقداماتش دشوار است، بعید نیست نیروهای دولت پنهان آمریکا در نهایت تصمیم به سرنگون کردن او بگیرند به ویژه که جنگ سرد جدیدی در حال شکل گرفتن بین روسیه و آمریکا است و به نظر نمی رسد ترامپ قادر به درک آن و هضم ساز و کارها و پیامدهای آن باشد به خصوص زمانی که نظام آمریکا تا این حد دچار نوسان است، حال چه انتظاری از نظام جهانی داریم که به نظر می رسد در حال از هم پاشیدن کامل است؟